در عطري كه از تو بر سينه دارم
چه بي پروا دوستت دارم
و چه بي نشان تو را گم ميكنم
وقتي كه دروغ ميگويم
نمایش نسخه قابل چاپ
در عطري كه از تو بر سينه دارم
چه بي پروا دوستت دارم
و چه بي نشان تو را گم ميكنم
وقتي كه دروغ ميگويم
منحنی قامتم قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن سلسله گیسوی اوست
تا آدمیان به خویش می پردازند
خود را به سرای قدرتی می بازند
خون شد جگر انار وقتی که شنید
از شاخه او چوب فلک می سازند
سه تا حرف دارم
1.خیلی خیلی قشنگ بود به نظرم.......خیلی ممنوننقل قول:
منحنی قامتم قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن سلسله گیسوی اوست
2.هزارمین پست این انجمن و فعالترین بودنش رو به صاحب انجمن تبریک میگم
3.این هم شعر من :
در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست
آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست
تو رفتي من تنها شدم با غصه هاي زندگي
§ قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگي
یا خواب من ز غصه به روحم رسیده است
یا از سرم پریده و خوابم نمیبرد
دستي كه داس را برداشت
همان دستي ست
كه يك روز
در خوابهاي مزرعه گندم مي كاشت .
تا سر زلف تو در دست نسيم افتاده است
دل سودا زده از غصه دو نيم افتاده است
تو از قبیله ی باران تو از سلاله شبنم
دلیل هستی حوا گواه عفت مریم
تو عطر نور ونیایش تو دست سبز دعایی
شمیم فصل شکفتن بهار باغ خدایی بهار باغ خدایی
یارم از خانه برون رفت و به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است