می توان شعری سرود
می توان نقشی كشید از ماهیان توی رود
می توان لبخند را معنا نمود
می توان غم را بدست باد پائیزی سپرد
می توان از غنچه گفت
می توان چون گل شكفت
می توان فعل قشنگ زندگی را صرف كرد
می توان با آفتاب مهر او ،
رخنه در اندیشه های برف كرد
نمایش نسخه قابل چاپ
می توان شعری سرود
می توان نقشی كشید از ماهیان توی رود
می توان لبخند را معنا نمود
می توان غم را بدست باد پائیزی سپرد
می توان از غنچه گفت
می توان چون گل شكفت
می توان فعل قشنگ زندگی را صرف كرد
می توان با آفتاب مهر او ،
رخنه در اندیشه های برف كرد
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
اگرلحظه ای خنده برلب نشست
در آن خنده ها اعتباری نبود
همه عمر ما در زمستان گذشت
به یک روز آن هم بهاری نبود
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
[golrooz][golrooz]
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
تا آمدن با تو خدا حافظی کنم
بغض امان نداد و خدا... در گلو شکست ...
تا دردو ورم فرو نشيند كافور بر ان ضماد كردند
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
ساغر می بر کفم نه تا زبر
برکشم این دلق ارزق فام را
ای مرا با شور وشعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
[golrooz][golrooz]