پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
دعوت باز بطان را از آب به صحرا
باز گوید بط را کز آب خیز
تا ببینی دشتها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امنست و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پایمرد
ما بری از دعوتت دعوت ترا
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان ترا
من نخواهم هدیهات بستان ترا
چونک جان باشد نیاید لوت کم
چونک لشکر هست کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
ز انتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه رویزرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
میرسد از من همیجوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره
بعد از آن درمان خشمش چون کنم
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیلهها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیلهپیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان
چون کند او خویش را از وی نهان
هرچه آید ز آسمان سوی زمین
نه مفر دارد نه چاره نه کمین
آتش ار خورشید میبارد برو
او بپیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را میکند ویران برو
او شده تسلیم او ایوبوار
که اسیرم هرچه میخواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چونک بینی حکم یزدان در مکش
چون خلقناکم شنودی من تراب
خاک باشی جست از تو رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
کرد خاکی و منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی در رود
آنگه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا بزیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد از آن سرها بر آورد از دفین
اصل نعمتها ز گردون تا بخاک
زیر آمد شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد بزیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلک هاروتی به بابل در رود
جز کسی کاندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند
قصهٔ اصحاب ضروان خواندهای
پس چرا در حیلهجویی ماندهای
حیله میکردند کزدمنیش چند
که برند از روزی درویش چند
شب همه شب میسگالیدند مکر
روی در رو کرده چندین عمرو و بکر
خفیه میگفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا در یابد آن
با گل انداینده اسگالید گل
دست کاری میکند پنهان ز دل
گفت الا یعلم هواک من خلق
ان فی نجواک صدقا ام ملق
گفت یغفل عن ظعین قد غدا
من یعاین این مثواه غدا
اینما قد هبطا او صعدا
قد تولاه و احصی عددا
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن
آن زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیش دستانش نهی
بشنوی غمهای رنجوران دل
فاقهٔ جان شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اصغا روزنی
گوش تو او را چو راه دم شود
دود تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی میروی
این تردد حبس و زندانی بود
که بنگذارد که جان سویی رود
این بدین سو آن بدان سو میکشد
هر یکی گویا منم راه رشد
این تردد عقبهٔ راه حقست
ای خنک آن را که پایش مطلقست
بیتردد میرود در راه راست
ره نمیدانی بجو گامش کجاست
گام آهو را بگیر و رو معاف
تا رسی از گام آهو تا بناف
زین روش بر اوج انور میروی
ای برادر گر بر آذر میروی
نه ز دریا ترس نه از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لا تخف
لا تخف دان چونک خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق
خوف آن کس راست کو را خوف نیست
غصهٔ آن کس را کش اینجا طوف نیست
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
روان شدن خواجه به سوی ده
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوشست
یار ما آنجا کریم و دلکشست
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخیرهٔ ده زمستان دراز
از بر او سوی شهر آریم باز
بلک باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل میگفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو مشو از غیر وی
او بهارست و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست استدراج تست
گرچه تخت و ملکتست و تاج تست
شاد از غم شو که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان
لیک کی در گیرد این در کودکان
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خر گور هم تگ میدوند
ای خران کور این سو دامهاست
در کمین این سوی خونآشامهاست
تیرها پران کمان پنهان ز غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زانک در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آبادست دل ای دوستان
چشمهها و گلستان در گلستان
عج الی القلب و سر یا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که را در رستا بود روزی و شام
تا بماهی عقل او نبود تمام
تا بماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز اینها چه درود
وانک ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت در زده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشمبسته در خراس
این رها کن صورت افسانه گیر
هل تو دردانه تو گندمدانه گیر
گر بدر ره نیست هین بر میستان
گر بدان ره نیستت این سو بران
ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
اول هر آدمی خود صورتست
بعد از آن جان کو جمال سیرتست
اول هر میوه جز صورت کیست
بعد از آن لذت که معنی ویست
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان معنیت ترک
معنیت ملاح دان صورت چو فلک
بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
رفتن خواجه و قومش به سوی ده
خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی سفرها ماه کی خسرو شود
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه میآموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرینلبان خوش میشود
خار از گلزار دلکش میشود
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا میشود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گلعذار ماهوش
ای بسا حمال گشته پشتریش
از برای دلبر مهروی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چار میخ
زانک سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی میرود
آن بمهر خانهشینی میدود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زندهسیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مهروی خوب
بر امید زندهای کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست
گر بجز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد
گر کسی شاید بغیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وا رفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زر اندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زر اندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلبها عاریتست
زیر زینت مایهٔ بی زینتست
زر ز روی قلب در کان میرود
سوی آن کان رو تو هم کان میرود
نور از دیوار تا خور میرود
تو بدان خور رو که در خور میرود
زین سپس پستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ
زر گمان بردند بسته در گره
میشتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان میشدند
سوی آن دولاب چرخی میزدند
چون همیدیدند مرغی میپرید
جانب ده صبر جامه میدرید
هر که میآمد ز ده از سوی او
بوسه میدادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیدهای
پس تو جان را جان و ما را دیدهای
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود
همچو مجنون کو سگی را مینواخت
بوسهاش میداد و پیشش میگداخت
گرد او میگشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش میداد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شیدست این که میآری مدام
پوز سگ دایم پلیدی میخورد
مقعد خود را بلب میاسترد
عیبهای سگ بسی او بر شمرد
عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همنشین بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکنگاه ساخت
او سگ فرخرخ کهف منست
بلک او همدرد و هملهف منست
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنتست و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد از آن هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر بر کنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهٔ سلیم
که به ده میشد بگفتاری سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهٔ امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده بده میتاختند
زانک راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشهای بیاوستا
ریشخندی شد بشهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر بر زند بی والدین
مال او یابد که کسبی میکند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود
تا که رحمن علمالقرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تگ مرو آهستهتر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نا اوستا
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را
بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بینوا ایشان ستوران بی علف
روستایی بین که از بدنیتی
میکند بعد اللتیا والتی
روی پنهان میکند زیشان بروز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آنچنان رو که همه رزق و شرست
از مسلمانان نهان اولیترست
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانهش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زین کژروی دیوانهوش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی بچه تیزی چه سود
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب بسرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلک بود از اضطرار و بیخری
با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همیدیدش همیکردش سلام
که فلانم من مرا اینست نام
گفت باشد من چه دانم تو کیی
یا پلیدی یا قرین پاکیی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح میکردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همیگفتش چه گویی ترهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون بصد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر
گفت من آن حقها بگذاشتم
ترک کردم آنچ میپنداشتم
پنجساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زانک دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدتست
این یقین دان کز خلاف عادتست
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشهای
تا بیابی در قیامت توشهای
گفت یک گوشهست آن باغبان
هست اینجا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن تست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسپم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشهای خالی شد و او با عیال
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آنک شد یار خسان
یا کسی کرداز برای ناکسان
این سزای آنک اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشندل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود رهزنان نسبت بروح
روستایی کیست گیج و بی فتوح
این سزای آنک بی تدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زان سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو بسو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندانکنان تا نیمشب
جانشان از ناف میآمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشتهای
سر بر آورد از فراز پشتهای
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوامردا که خرکرهٔ منست
گفت نه این گرگ چون آهرمنست
اندرو اشکال گرگی ظاهرست
شکل او از گرگی او مخبرست
گفت نه بادی که جست از فرج وی
میشناسم همچنانک آبی ز می
کشتهای خرکرهام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شبست
شخصها در شب ز ناظر محجبست
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشنست
میشناسم باد خرکرهٔ منست
در میان بیست باد آن باد را
میشناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آوردهای
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهای
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر
آنک داند نیمشب گوساله را
چون نداند همره دهساله را
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت میزنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بیخویشیم معذور دار
آنک مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفلست او معاف و معتقیست
مستیی کید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا
اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا
بار کی نهد در جهان خرکره را
درس کی دهد پارسی بومره را
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمی حرج
سوی خود اعمی شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بیخودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی ترا اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیدهصید را
صد هزاران امتحانست ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را ز امتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بی دروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان بشید ای مکرساز
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهٔ خود شناسم نیمشب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
خویش را از رهروان کمتر شمر
تو حریف رهریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو بدو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بیخود کردهای
خون رز کو خون ما را خوردهای
رو که نشناسم ترا از من بجه
عارف بیخویشم و بهلول ده
تو توهم میکنی از قرب حق
که طبقگر دور نبود از طبق
این نمیبینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی میشود
موم در دستت چو آهن میبود
قرب خلق و رزق بر جملهست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
میزند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که از آن آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میخوری
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آنچنان مستی مباش ای بیخرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک از آن مستان که چون می میخورند
عقلهای پخته حسرت میبرند
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر از آن می شیرگیری شیر گیر
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
میفتی این سو و آن سو مستوار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد از آن
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو کپ مزن
چون نداری مرگ هرزه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزهها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان
آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در سر نشاطی ملتویست
از نشاط از ما کرانه کردهای
این تکبر از کجا آوردهای
یک شغالی پیش او شد کای فلان
شید کردی یا شدی از خوشدلان
شید کردی تا به منبر بر جهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی
بس بکوشیدی ندیدی گرمیی
پس ز شید آوردهای بیشرمیی
گرمی آن اولیا و انبیاست
باز بیشرمی پناه هر دغاست
که التفات خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
چرب کردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان کی من چنین خوردهام و چنان
پوست دنبه یافت شخصی مستهان
هر صباحی چرب کردی سبلتان
در میان منعمان رفتی که من
لوت چربی خوردهام در انجمن
دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز یعنی سوی سبلت بنگرید
کین گواه صدق گفتار منست
وین نشان چرب و شیرین خوردنست
اشکمش گفتی جواب بیطنین
که اباد الله کید الکاذبین
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو بر کنده باد
گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما
ور نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی
گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم
ینفعن الصادقین صدقهم
گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم
آنچ داری وا نما و فاستقم
ور نگویی عیب خود باری خمش
از نمایش وز دغل خود را مکش
گر تو نقدی یافتی مگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان
سنگهای امتحان را نیز پیش
امتحانها هست در احوال خویش
گفت یزدان از ولادت تا بحین
یفتنون کل عام مرتین
امتحان در امتحانست ای پدر
هین به کمتر امتحان خود را مخر
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
آمن بودن بلعم باعور کی امتحانها کرد حضرت او را و از آنها روی سپید آمده بود
بلعم باعور و ابلیس لعین
ز امتحان آخرین گشته مهین
او بدعوی میل دولت میکند
معدهاش نفرین سبلت میکند
کانچ پنهان میکند پیدایش کن
سوخت ما را ای خدا رسواش کن
جمله اجزای تنش خصم ویند
کز بهاری لافد ایشان در دیند
لاف وا داد کرمها میکند
شاخ رحمت را ز بن بر میکند
راستی پیش آر یا خاموش کن
وانگهان رحمت ببین و نوش کن
آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان در دعا اندر زده
کای خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام
مستجاب آمد دعای آن شکم
شورش حاجت بزد بیرون علم
گفت حق گر فاسقی و اهل صنم
چون مرا خوانی اجابتها کنم
تو دعا را سخت گیر و میشخول
عاقبت برهاندت از دست غول
چون شکم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دویدند او گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آب روی مرد لافی را ببرد
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دویدیم و نکرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبیدن گرفت
دعوتش کردند و سیرش داشتند
تخم رحمت در زمینش کاشتند
او چو ذوق راستی دید از کرام
بی تکبر راستی را شد غلام
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر سوم
دعوی طاوسی کردن آن شغال کی در خم صباغ افتاده بود
و آن شغال رنگرنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامتگر بکفت
بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن
چون گلستان گشتهام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش
کر و فر و آب و تاب و رنگ بین
فخر دنیا خوان مرا و رکن دین
مظهر لطف خدایی گشتهام
لوح شرح کبریایی گشتهام
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال
آن شغالان آمدند آنجا بجمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت طاوس نر چون مشتری
پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوهها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه کنی گفتا که نی
بادیه نارفته چون کوبم منی
بانگ طاووسان کنی گفتا که لا
پس نهای طاووس خواجه بوالعلا
خلعت طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدان