کشته شدن شاه موبد بر دست گراز
همه شب بود از مي مست و شادان
خمارش بين که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور
برآمد ناگهان بانگي ز لشکر
ز لشکرگاه شاهنشه کناري
مگر پيوسته بد با جويباري
گرازي زان يکي گوشه برون جست
ز تندي همچو پيلي شرزه و مست
گروهي نعره بر رويش گشادند
گروهي در پي او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فرياد
به لشکرگاه شاهنشه درافتاد
شهنشه از سراپرده برآمد
به پشت خنگ چوگاني درآمد
به دست اندر يکي خشت سيه پر
بسي بدخواه را کرده سيه در
چو شير نر بر آن خوگ دژم تاخت
سيه پر خشت پيچان را بينداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد
به دست و پاي خنگ شه درافتاد
به تندي زير خنگ اندر بغريد
بزد يشک و زهارش را بدريد
بيفتادند خنگ و شاه با هم
چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگير
که خوگ او را بزد يشکي روان گير
دريد از ناف او تا زير سينه
دريده گشت جاي مهر و کينه
چراغ مهر شد در دلش مرده
هم ايدون آتش کينه فسرده
سرآمد روزگار شاه شاهان
سيه شد روزگار نيکخواهان
چنان شاهي به چندان کامراني
نگر تا چون تبه شد رايگاني
جهانا من ز تو ببريد خواهم
فريب تو دگر نشنيد خواهم
چو مهرت با دگرکس آزمودم
ز دل رنگار مهر تو زدودم
ترا با جان ما گويي چه جنگست
ترا از بخت ما گويي چه ننگست
بجاي تو نگويي تا چه کرديم
جز ايدر که دوتا نان تو خورديم
نگر تا هست چون تو هيچ سفله
که يک يک داده بستاني بجمله
کني ما را همي دوروزه مهمان
پس آنگه جان ما خواهي به تاوان
نه ما گفتيم ما را ميهمان کن
پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهي بي گناه از ما چه خواهي
که ريزي خون ما بر بيگناهي
ترا گر هست گوهر روشنايي
چرا در کار تاريکي نمايي
چرا چون آسياي گردگردي
بياگنده به آب و باد و گردي
چو بختم را به چاه اندر فگندي
مرا زان چه که تو چونين بلندي
ترا گر جاودان بينم هميني
همين چرخي همين آب و زميني
همين کوهي همين دريا و بيشه
همين زشتيت کار و خو هميشه
هر آن مردم که خوي تو بداند
ترا جز سفله و ناکس نخواند
خداوند ترا دانم ورا نه
به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نيرزد کس بدانند
و يا خود بر زبان نامش برانند