پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
لیوانم را برداشتم وازش خوردم!
چند روز بعد از اون جریان بود.
چهار روز یا پنج روز!
وقتی قرص هاش رو خورد رفتیم و نشستیم. هیچ صحبتی دیگه نشد! نگاه مادرش سخت بود و پرکینه!
یه ربع بیشتر اونجا نموندیم!
پویا اروم بهم گفت:
- بریم؟
از جام بلند شدم . از همه خداحافظی کردم. همه ازم تشکر کردن! غیر از مادرش که با خشم نگاهم می کرد!
از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین پویا شدیم و حرکت کردیم.
- باید ازت عذر خواهی کنم! به خاطر رفتار...
- اصلا در موردشحرف نزن!
- من خیلی ازت خجالت می کشم مونا!
- حرف نزن!
- نمی شه که حرف نزد.
- چرا نمی شه؟ اصلا چرا باید به گذشته برگردیم؟! چیزیم نشده!
- حرفای پدرم رو شنیدم! حتما مامانم یه چیزی گفته که پدرم اون حرفا رو می زد!
- مادرت چیزی نگفته! توام انقدر مساله رو بزرگ نکن!
- تو ناراحت نیستی؟
- چرا اما از تو! این بچه بازیا چیه درآوری؟!
هیچی نگفت.
- اگه این کارا رو بکنی همه از چشم من می بینن!
- برای من فرقی نمی کنه! من تو رو می خوام! حالا یا با رضایت اونا یا بی رایت! من بچه نیستم! برای زندگیم باید خودم تصمیم بگیرم که گرفتم! من اگر تو نباشی نیستم مونا! دارم جدی حرف می زنم!
- خیلی خوب! خیلی خوب! عصبانی نشو! برات خوب نیست!
- اره برام خوب نیست!
یه لحظه ساکت شد و بعد عصبانی تر گفت:
- تو رو خدا تو دیگه اینطوری نباش! یادم ننداز که بیمارم!
دستش رو گرفتم. یه مرتبه اروم شد و خندید!
کمی که گذشت گفت:
- من خیلی گرسنه مه! تو چی؟
- ای، یه کمی!
- بریم یه جا شام بخوریم؟
- زود نیست؟
- شبه دیگه!
- خب بریم!
مسیر رو عوض کرد و بیست دقیقه بعد یه جا طرف ملاصدرا نگه داشت و گفت:
- رستوران هندیا! خوبه؟ یه غذای تند!
یه رستوران شیک بود. با غذای عالی و خوشمزه! شبیه غذاهای خودمون اما تند! توش خارجیام بودن و یه مرد هندی که جلوی در به همه خوش امد می گفت. با کت و شلوار و یه عمامه هندی!
سر میز خواست در مورد اتفاقی که افتاده حرف بزنه! یعنی در واقع می خواست در مورد مادرش صحبت کنه و عذرخواهی!
نذاشتم! در مورد خودمون حرف زدیم!
بعدشم منو رسوند خونه.
لحظه اخرم ازم به خاطر همه چیز تشکر کرد! و وقتی دستگیره در رو گرفتم و خواستم پیاده بشم اون اتفاق افتاد!
یه سرگیجه! یه سرگیجه تو خلا و بی وزنی! و انقدر سریع که نفهمیدم تو کدوم لحظه به طرف عقب کشیده شدم! مثل وقتی که ادم در موقع حرکت تعادلش رو از دست می ده! یا مثل زمانی که یکی از پشتت ادم رو می کشه عقب!
یه مکث که در حالت عادی هیچ انتظارش را نداشتی! و انقدر سریع و تند که متوجه نمی شی چی داره اتفاق می افته! و انقدر گذرا که طول زمانیش رو درک نمی کنی اما می فهمی که داره اتفاق می افته و این تویی که معلق در این خلا می چرخی و پرواز می کنی! و گیج و مبهوت از این پرواز و لذتش! و گم شدن چند ثانیه از زندگی و پیوندش به حافظه و خاطره!
و وقتی پیاده شدم هنوز گیج بودم! مثل زمانی که یه مرتبه به سرعت از جات بلند بشی و خون به مغزت نمی رسه!
و فکر کردم که یه رویه به واقعیتم داخل شده یا یه واقعیت به رویام!
و بازم طمع گس و شیرین یه خواب رو لب هام!
دستم رو گرفتم به یه درخت! ضعف تمام بدنم رو گرفته بود!
برای یه دختر که عاشقه! و سال ها در انتظار عشق بوده! و شاید بشه گفت که حالا روح عشق درونش نفوذ کرده و داره احساسش می کنه! و حلول این روح با یه حرکت فیزیکی و یه تماس توام می شه که باید کاملش کنه! و این اتفاق می افته و در تمام مدتش نمی دونی داره چی می شه و چه حسی داری. اما بعدش اونقدر این حس قوی به سراغت میاد که احتیاج داری به یه چیزی تکیه کنی! و انگار تمام وجودت خالی شده و می خواد از نوع عشق دیگه پر بشه که نمی دونم باید اسمش رو چی گذاشت!
و این چقدر طول می کشه؟!
شاید فقط سی ثانیه!
برگشتم و نگاهش کردم! اونم پیاده شده بود و داشت بهم می خندید!
خندیدم و با دست لب هام رو حس کردم!
طعم گس و شیرین خواب.
به هم خوردن تعادل هورمون های تمام بدن!
و یه خواهش!
یه خواستن!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
- بیا بالا پویا!
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به دور و برش! بعد سرش را تکون داد! منتظر بود که دوباره بگم! یه تایید دوباره!
- پس همین الان برو! همین الان!
و خدید و سریع سوار ماشین شد و با سرعت رفت.
احساس کردم یه مدت طولانی ای نفس ام رو تو سینه ام حبس کرده بودم!
یه نفس کشیدم! بلند و عمیق!
بهت و سرگیجه تموم شده بود و فقط یک خاطره مونده بودً
یه خاطره ی شیرین و لذت بخش!
از یه سرگیجه!..............
کمی دیگه از لیوان رو خوردم. داشت سرد می شد! و من نسکافه سرد دوست نداشتم!
خونم ام سرد بود!
بدنم سرد!
روحمم سرد!
احساسم سرد!
نمی دونم چرا یاد یه قصه افتادم! قصه ننه سرما!
وقتی بچه بودم مادرم برام تعریف می کرد! که اونم از مادرش شنیده بود!
ننه سرما!
یه زن عاشق!
یه پیرزن عاشق!
یه دختر عاشق که یه انتخاب اشتباه داشته!
عاشق عمو نوروز شده بوده!
حتما انقدر صبر کرده تا زن شده و بعدشم پیرزن!
نمی دونم!
اما اینو می دونم که هنوز عاشقه و منتظر!
چند سال!
صد سال، دویست سال!
چه صبری!
اما چرا اسمش رو گذاشتن ننه سرما؟!
اون با سرما پیرزن فرق می کرد!
سرما پیرزن اخر بهمن بود و اول اسفند که عصبانی می شد و لحاف و تشک اش رو پاره می کرد و پنبه هاش رو می ریخت بیرون! اون وقت برف می اومد!
نه! ننه سرما با اون فرق داشت!
یه زن عاشق بود!
یه پیرزن عاشق!
یه عاشق که همیشه منتظره!
می گن اگه این دو تا به برسن، دنیا به اخر می رسه!
عجب دنیای ظالمی!
هفت روز یا هشت روز بعدش بود؟!
بعد از اون عصر که هورا اومد نبالم؟!
بعد از اون شب که با پوای رفتیم رستوران هندیا؟!
بعد از اون پرواز درون رویا و خلا هستی بخش با طعم گس و شیرین خوابش؟!
نه! ده روز بعدش بود!
آره، ده روز!
ما ازدواج کردیم! یه جشن ساده! فقط خودی ها!
من خودم اینطوری خواستم!
خاله مهتابم بود با شوهرش! اون یکی خاله ام با نمی دونم کریم اقا یا رحیم اقا. ژیلا و خودم.
از اون طرف هورا و پدرش و حامد و بهار و پویا!
همین!
یه محضر و یه شام تو یه رستوران!
پدرش مخالف بود! می خواست جشن مفصل بگیره! شاید از لج مادر پویا!
با هم اختلاف پیدا کرده بودن!
ازدواج ما درست بعد از رفتن مادرش به امریکا بود!
برای گرین کارت یا برای اعتراض!
حامد از چند روز قبلش شروع کرده بود تو زمینی که پویا داشت به خونه ساختن! تو دهکده!
همه چیز خیلی سریع انجام شد!
یه عروسی بدون لباس عروس!
اینم خودم خواستم!
یه جشن کوچولو و خیلی خیلی گرم تو یه رستوران!
تا ساعت دوازده شب!
بعدش خداحافظی از همه!
هر کسی رفت خونه خودش!
عروس و داماد موندن تنها!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
با یه ماشین!
یعنی تو ماشین!
ماشین پویا!"
-خب حالا کجا بریم؟
-هر کجا دلت می خواد!
-تو دلت می خواد الان کجا بریم؟
-خیابونا خلوته!
-اخه سه شنبه س!
-عروسی ها معمولا پنج شنبه س!با خیابونای شلوغ!
-سه شنبه بهتره!
-پس بریم یه دوری بزنیم!
"از دربند سر در اوردیم!الو خوردیم!تو اب انار!خیلی خوشمزه!ولواشک"
-من هیچوقت نتونستم خودمو تو لباس دامادی مجسم کنم و ببینم!
-اما من همیشه تونستم خودمو تو لباس عروسی ببینم!
-دوست داشتی؟
-یه موقع اره!خیلی!
-الان چی؟
-الان نه!
-به خاطر مادرم؟
-نه!
-پس چی؟
-نمی دونم!به نظرم یه چیز لوس می اد!
-چرا؟!
-شاید به خاطر چیزایی که تو این چند وقته دیدم و شنیدم!چقدر خرج عروسی می کنن!چقدر پول لباس عروسی می دن!چقدر طلا و جواهر و این چیزا!وقت صد نفر دویست نفر رو می گیرن و می کشونن شون به جشن عروسی و کلی پول کادو رو دستشون می ذارن اخر بعد از 6ماه یه سال از هم جدا می شن!
به نظر تو لوس وبی مزه نیست"
-چرا!اگه یه همچین پایانی داشته باشه چرا!و تو فکر کردی ممکنه ازدواج ماهام به یه همچین جایی برسه؟!
-هر چیزی امکان داره!
-من نمی ذارم !من یه همچین چیزی نمی خوام!
-منم همین طور اما باید دید که چی پیش می اد!
-چقدر راحت در موردش حرف می زنی!
-چون خیلی بهش فکر کردم و خودمو برای یه همچین روزی اماده کردم!
-اگه شب بود چی؟
-معمولا کسی شب از کسی طلاق نمی گیره!
-چون دادگاه ها شبا باز نیستن!اگه دادگاه ها شبانه روزی می شدن حتما امار طلاقم دو برابر می شد!
-شایدم نه!یعنی اگه دادگا ها فقط شبا کار می کردن شاید امار طلاق می اومد پایین!
-اره راست می گی!تو شکایت تو شب شکون نداره!
"هر دو یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده!"
-یه کاسه الوچه دیگه م بخوریم؟
-نه!نه!نه!
-بازم بریم بالا قدم بزنیم؟
-نه خسته شدم!
-بریم یه جا بشینیم؟
-نه حوصله ندارم!
-پس چیکار کنیم؟!
"دستش رو گرفتم و بهش خندیدم و گفتم"
-دیوونه این موقع شب زن و شوهرا چیکار می کنن؟
-اگه دادگاه باز باشه می رن دادگاه تلاق می گیرن!
-اگه نباشه چی؟
-می رن خونه اشتی می کنن!
-اگه قهر نباشن چی؟!
-می رن خونه بچه درست می کنن!
-بی ادب!
-کجاش بی ادبیه؟!
-با یه خانم از این حرفا نمی زنن!
-پس تکلیف بچه درست کردن چی میشه؟
-حرفش رو نمی زنن!
-اهان پس انجامش می دن!
"دو تایی زدیم زیر خنده که دستم رو تو دستش فشار داد و گفت"
-پس بریم سوار ماشین شیم ببینینم دادگاهی دادسرایی چیزی باز هست!
"دوتایی سوار ماشین شدیم.می خندیدیم و به طف خونه ی من زندگی می کنیم!
-تو راه از بچه دار شدن حرف زدیم.
از اینکه چند تا بچه داشته باشیم
از اینکه برای من داره برای بچه دار شدن دیر می شه!
از زندگی حرف زدیم!
از اینکه مفهوم زندگی رو پیدا کنیم!
و مفهوم زندگی برای هر دومون با هم بودن بود!
و اینکه نذاریم هیچ کدوم تنها بمونیم!
و شاید فقط همین مفهوم زندگی بود!
مفهوم ازدواج و یکی شدن!
تا آخر عمر!
و وقتی رسیدیم خونه و ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم اومد طرف من و گفت»
_باید از همین دم در عروس خانم رو بغل کرد تا تو خونه!
_این رسم از کجا اومده؟
_نمی دونم! یه افسانه س!
_مال ما نیست!
_مال هر کی هست خیلی خوبه!
_اگه من باهاش مخالف باشم چی؟
_خب تو منو کول کن ببر تو خونه! من که حرفی ندارم!
_یعنی موافقی که من کولت کنم؟!
_هر جور صلاح می دونی ! من آماده م!
_خب باید بیشتر فکر کنیم!
_مختاری! هر چقدر دلت می خواد فکر کن!
_فکر کنم راه اول بهتر باشه!
_منم همینطور فکر می کنم! پس معطل نکن و بپر بالا!
_پس سر و صدا نکن که همسایه ها بیدار نشن!
_ اِ...! من تازه می خواستم زنگ یکی دوتاشون رو بزنم که بیان کمک کنن عروس رو ببریم بالا!
_یعنی اجازه می دی کس دیگه غیر از خودت به من دست بزنه؟!
_نه! کی گفته؟!
_پس چه جوری بیان کمک کنن!
_من تو رو بغل می کنم و اونام منو!
_تو چقدر یه شبه شیطون شدی؟
_از بس تو رو دوست دارم و خوشحالم!چند کیلویی مونا جون؟
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_پنجاه و هشت.
_تازگی آ قپون کردی؟
_قپون چیه؟!
_یعنی تازگی خودتو وزن کردی؟
_هر روز وزن می کنم!
_پس ترازوت خرابه عزیزم! اینی که من حس می کنم و دارم می بَرم ،هفتاد به بالاس!
_مگه تو وزن ها دستته؟
_آره،با کیسه سیمان مقایسه ی کنم!
_انگاز شب اول عروسی مون هوس کردی که قهر و عصبانیتِ عروس خانم رو ببینی!
_من چیز بخورم اگه یه همچین هوسی کرده باشم! حالا شب دوم رو بگی ،یه چیزی! کاشکی اول دکمه ی آسانسور رو زده بودم و بعد تو رو بغل می کردم!
_اومد!
_خدا رو شکر!
و دو تایی رفتیم تو اسانسور!بغلم کرده بود و تا خواستم حرف بزنم که باز همون خلا رویایی همراه با طعم گس و شیرین خواب جلوم رو گرفت!و من تو این سیال لذت غوطه ور شدم و خودمو گم کردم!و بعدش شاید هیچوقت پیدا نشدم!
و موندم تو اون ژرفای حقیقی عشق که برای اولین بار پژواک کلامی تو مغزم می پیچید که سالها به دنبالش بودم!
و حتی رسیدن اسانسور به طبقه ی دوم رو حس نکردیم چون نمی خواستم این سفر پایانی داشته باشه!
و وقتی رسیدیم تو اپارتمانم نذاشتیم به پایان برسه و تمام اون فکرایی که قبل از رسیدن داشتم و از قبل همه چیز رو تو یخچال اماده کرده بودم پوچ شد!
کتری اب اماده روی گاز موند و چایی که ریخته بودم تو قوری که فقط اب روش ببندم تو قوری موند و میوه ها و شیرینی تو یخچال!
من و پویا سفرمون رو ادامه دادیم!
و من از شب گذشتم!
و برام مثل یه کوچ بود!
کوچی که باید خیلی سال پیش انجام می شد!
و گذر از مرزهای بسته که حالا به روم باز می شد و می تونستم خودم رو در قالب یه زن به فردا برسونم!زنی که می خواست زندگیش رو حفظ کنه!
و این حس رو تو لحظه ی همون کوچ پیدا کردم!
و همون زمان به وجودش پی بردم!
و همون زمان بود که میل شدید به حفظ حریم زندگیم رو درک کردم!
و زندگیم پویا بود و همسفرم!
تو این کوچ شبانه......
خونه خیلی سرد شده بود!یا خودم سرد بودم!
نسکافه م که یخ زده بود!
بلند شدم و رفتم جلوی شومینه ایستادم!
چرا انقدر خونه سرد شده؟!
شاید چون توش تنها هستم اینطوری به نظر می اد؟!
به شعله ها خیره شدم!
دوباره!
چرا رقص شعله ها ادمو هیبنوتیزم می کنه؟!
وقتی بهشون نگاه می کنی دیگه به سختی می تونی چشم ازشون برداری!حرکتشون مثل یه پرواه!
-مثل پرواز خودمون برای ماه عسل!
بلیت و هتل.ترکیه.کادوی پدرش.دو هفته.چه دو هفته ی خوبی که دلم نمی خواد مرورش کنم!
اصلا!
ولی الان کاملا تو فکرمه!
هر چند می خود نشون بده که شاید اصلا نبوده اما من نمی ذارم!چون بوده!
با سماجت مرورش می کنم که حتی کمرنگ نشه!
خنده ها که سبز بودن!مثل طبیعت!
نگاه ها ابی!رنگ اسمون!
سکوت ها سفید!رنگ ابرها!
و عشق که سرخ بود!رنگ خون تو رگهامون!
محبت رو با هم تقسیم کردیم!مثل غذا خوردن!
دو تایی کنار هم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه!
می خندیدیم .یه قاشق غذا اون و یکی من!میذاریم تو دهن همدیگه!
و کسی مزاحممون نمی شه!
ازادی!
با هر لباس و برای هر حرکت!
و عصری کنار ساحل یه جا می شینیم و نوشیدنی می خوردیم!
و هر چی دلمون بخواد!
و هر نوعی!
و وقتی گرم و سرمست دست همدیگه رو می گیریم و کنار ساحل قدم می زنیم.عشقمون بیشتر و بیشتر می شه یا اینکه ما اینطور حس می کنیم!
شاید به خاطر اینکه کسی مزاحممون نمی شه!
و شب!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فرو رفتن به یه خلسه ی رو یایی و وصف نا پذیر که فقط در لحظه ش می تونی درکش کنی و بعدش فقط می تونی درکش کنی و بعدش فقط می دونی که اسمش خلسه بوده.
و رویایی!بدون اینکه بتونی و ذهنت لذت ثانیه هاش رو تجسم کنی!
و باز فردا!
و تمام اون فرداها اومدن و رفتن و من و پویام درونشون بودیم و باهاشون رفتیم!
و چقدر زود گذشت!
و بعدش تو ایران.تو خونه ی من زندگیمون رو شروع کردیم!
همین جا!
و چقدر همین جا خوب بود!
پویا به کارش توی مدرسه ی بچه های استثنایی ادامه داد!و من تشویقش کردم.
پول نمی گرفت ولی برای هردومون ارز معنویش فوق العاده بود!
حامدم با تمام نیرو و امکانتش داشت تو دهکده برامون خونه می ساخت!
دو هفته یه بارم می رفتیم اونجا.
برای یکی دو روز.
و دوباره بر می گشتیم خونه مون!
همه چیز شیرین بود و خوب.
یه زندگی ساده اما با مفهمو زندگی!
روشن روشن بدون ابهام!
من پویا رو می شناختم و کاملا درکش می کردم!
پویا منو می شناخت و کاملا درک می کرد!
و تنها یه سایه تو روشنی زندگیمون بود!
مادرش!
که وقتی فهمید من و پویا با هم ازدواج کردیم برنگشت!
بازم به عنوان اعتراض×!
و من دچار عذاب وجدان بودم!
نه خیلی امابودم!
و دعا کردم و از خدا می خواستم که مادرش این ازدواج رو بپذیره!
چون حس کردم که پویام ناراحته!
هر هفته به مادرش تو امریکا تلفن می کردیم!
اول پویا رو پیغام گیر حرف می زد و بعدش من!
و اون جوابی نمی داد!
و باز هم اینکارو می کردیم!
به این امید که اون دل پلاستیکی با گرمای زندگی ما کمی نرم بشه!
چهار ماه بعد خونه مون اماده شد و با هزینه ی پدر پویا و زحمت حامد و هورا!
اینم کادوی عروسیمون بود!
از تهران همه چی خریدم.تمام وسایل زندگی همه م عالی.
و یه روز با سه تا کامیون به طرف دهکده حرکت کردیم.
و دهکده شد شهر من! و اون خونه خونه ی من یعنی خونه ی ما!
یه خونه ی دوبلکس خیلی خیلی خوشگل بود .وقتی لوازم رو توش چیدم دیگه ماه شد
یه باغ پر از درخت و سبزه و گل یا یه خونه ی قشنگ!
وقتی صبح پنجره هارو باز می کردم.نسیم خنک باد و بوی جادویی طبیعت همراه صدای قشنگ پرتده ها تمام خونه رو پر می کرد و من سرشار از عشق و زندگی می شدم و هر لحظه مصمم تر برای حفظش!
پویا با با موهای ژولیده و با یه لبخند از خواب بیدار شد!
با یه شلوار کوتاه و بلوز تو دستش!
پابرهنه می اومد تو اشپزخونه و قبل از سلام .به طرف من می اومد و تا می خواستم از دستش فرار کنم خودشو بهم می رسوند و موهامو می کشید!
ومن یه جیغ کوتاه و خنده ی اون!
می گفت هر بار که این کارو می کنم.مطمئن می شم که اینا خواب نیست و تو یه حقیقت درون یه واقعیت هستی!
. من شاد و خوشحال از این حرکت به امید بیدار شدن در روز بعدی بودم!
صبحونه ور بیرون تو هوای ازاد می خوردیم.
نون و پنیر که از بهشت اومده بود!یا برای ما بهشتی بود!ومن حاضر نبودم که این نون و پنیر رو با تمام دنیا عض کنم!
دو تایی لیوان چاییمون رو برمی داشتیم و تو باغ قدم می زدیم.
اروم .ساکت در کنار هم!
360
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
دستش رو روي شونه م مينداخت و محکم به طرف خودش مي کشيد و من سراپا لذت مي شدم و چشمامو مي بستم!
و فقط نسيم خنک بود و عطر طبيعت و صداي پرنده ها و عشق!
و شايد اين همه خوشبختي ،دعاي پدر و مادرم بود يا يه کوچولو هديه از بهشت براي من!
بعدش پويا مي رفت سرکار.با حامد.سراغ درخت ها و باغ ها و مزرعه ها! درون طبيعت و با طبيعت!
و من براش غذا درست مي کردم. با تمام وجودم! احساسم و عشقم! و مي ديدم که اين غذا غذايي نيست که قبل ها درست مي کردم!
بعد غذامون رو ميذاشتم تو ظرف و راه مي افتادم .مي گشتم و مي گشتم! تمام دهکده رو ! چون يه جا بند نمي شد و هر روز تو يه باغ بود! براي منم مثل يه بازي بود! يکي يکي باغ ها رو سر مي زدم تا پيداش کنم! گاهي م وسط راه هورا رو مي ديدم که اونم مثل خودم،گردش کنان دنبال حامد مي گشت! دوتايي بالاخره پيداشون مي کرديم و اگه تنها نبودن با سلام و خسته نباشين و پيام نگاه و اگه تنها بودن جور ديگه حس شادي مون رو بهشون منتقل مي کرديم و سفره مينداختيم و کنار هم ناهار مي خورديم.
منم ياد گرفته بودم که بخندم! بيخودي! شايدم نه! از شادي و براي سپاسگذاري از خدا به خاطر اين شادي!
و چقدر لذتبخش بود وقتي دوتايي بعد از ناهار رو يه فرش دومتري دراز مي کشيديم و آسمون رو نگاه مي کرديم که چطور ابرها توش بازي ميکنن!
آفتاب از لاي شاخ و برگ درخت که زيرش خوابيده بوديم بهمون چشمک مي زد و با هر وزش باد و جابه جايي برامون فلش مي زد و ازمون عکس مي گرفت!
و من و پويا کنار هم براي تمام اين عکس ها لبخند مي زديم و وقتي خستگي مون در مي رفت بلند مي شديم و با هم شروع به کار مي کرديم! حالا هر کاري که بود! دوتايي و در کنار هم! و در کنار بقيه! اگر بودن!
نزديک غروبم برمي گشتيم خونه و بعد از دوش گرفتن و کمي استراحت ،تندي يه چيزي درست مي کرديم و بقچه مون رو مي بستيم و رفتيم طرف ميدون ده که همه با هم وعده ي ملاقات داشتن!
حرف مي زديم،مي گفتيم و مي خنديديم و گاهي م به سوالات شيطنت آميز دخترها که از روي کنجکاوي ازمون مي شد،زيرکانه جواب مي داديم!
و تو چشماشون برق هيجان رو مي ديديم و لذت مي برديم! هيجان و انتظار براي وقتي که نوبت خودشون بشه!
و شب،وقتي که ده ساکت و خاموش مي شد و تموم شون يه روز ديگه رو خبر مي داد،براي من يه شروع ديگه بود براي زندگي و حس اينکه چقدر اين زندگي رو دوست دارم! و روياي شيريني رو که هر شب برام تکرار مي شد ! تکراري که هر بارم تازگي داشت! نمي دونستم چطور ميشه،چطور ادامه پيدا ميکنه و چطور به اوج مي رسه!
و مسخ قصه ي هزار و يک شب که هر بار به نوعي ذهنم رو با خودش به خواب مي برد!
و هر صبح،فردايي و هر فردا،صبحي!............................... ......
نسکافه ي سرد و يخ کرده رو خالي کردم تو ظرفشويي و رفتم رو مبل نشستم.
چرا بهش نگفتم؟!
شايد اگه مي گفتم وضع فرق مي کرد!
به خاطر خودش بود؟!
يا به خاطر خودم!
بايد بهش مي گفتم که قسمتي از وجودش درونم داره بارور مي شه؟!
شايد بهش مي گفتم!
اگه مي گفتم چيکار مي کرد؟!
يعني اشتباه کردم؟!
شايدم نه!
چه فرقي مي تونست براش داشته باشه؟!
خودمم دير فهميدم!
يعني انقدر همه چيز به هم ريخته بود که گم کردم!
گم و گيج مثل آدمايي که محکم زدن تو سرشون و تازه به هوش اومدن! و منگ،هنوز دارن به اطراف شون نگاه مي کنن...!
صداها به گوشم مي رسه! حرف ها رو مي شنوم اما دير درکشون مي کنم! مثل اينکه همه ي کلمات از يه ----- رد مي شن و بعد به مغز من مي رسن!
ژيلاس که داره آروم اما تند و تند حرف مي زنه!
_بگو خسته بود! بگو خودش گفت! خودش خواست! فهميدي؟! چيز ديگه نگي آ! مونا! با توام! مي فهمي چي مي گم؟! هيچ حرف ديگه اي هم نزن!
«نگاهش مي کنم! همين جور که دارم مي رم،بهم اشاره مي کنه! خيلي ناراحت!
لحظه ي آخر نگاهش مي کنم! وحشت زده س !
بعد سوار ماشين هستم و در حرکت!
نمي دونم کجا و با کي!
برمي گردم عقب ! به گذشته!
يه صبح!
يه فردا!
اما نه مثل صبح ها و فرداهاي گذشته!
سرد!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
خالي!
نسيم هست اما نمي وزه!
طبيعت هست اما بدون عطر!
پرنده ها هستن اما بدون آواز!
منم هستم اما بدون من!
پويام هست اما نه اون پويا!
سرش رو تو دستش گرفته و ساکت داره فکر مي کنه!
آروم مي رم کنارش و موهاش رو ناز مي کنم!
سرش رو بلند مي کنه و بهم يه لبخند تلخ مي زنه!
تازه تلفن رو قطع کرده!
ساعت هشت صبحه!تازه از خواب بيدار شديم و دير!
سرما اومده و کار تو دهکده سبک شده!
مادرش برگشته ،بدون خبر!
ده دقيقه با هم صحبت کردن و بعدش پويا اون پويا نبود!
تلخ بود و خسته!
لباساشو پوشيد.براش تند صبحونه درست کردم!
فقط يه چايي خورد!
تو دلم يه جوري بود! يه دلشوره ي بَد!
خواستم باهاش برم.
بازم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت بايد تنها بره!
بعد يه تلفن به هورا کرد و جريان رو بهش گفت!
هورام قرار شد که يکي دو ساعت ديگه بره!
مي دونستم چرا نمي خواد من باهاش برم!
مي رفت که حرف بزنه!
مي رفت که از زندگيش دفاع کنه!
مي رفت که منو براي خودش حفظ بکنه!
همين طور مادرش رو!
هيچ کاري نمي تونستم بکنم!
لحظه ي آخر رفتم طرفش.بغلم کرد و پيشوني م رو بوسيد.
با يه لبخند ديگه گفت که همه چي درست مي شه!
و رفت!
تا دم ماشين دنبالش رفتم!
کلافه بودم! کلافه و عصباني!
نيم ساعت بعد هورا تلفن کرد.بهش گفتم که پويا رفته.گفت بهار رو مي آره ميذاره پيش من. نمي خواست با خودش ببردش!
سه ربع بعد اومد.با ماشين.بهار رو ازش گرفتم.بهش گفتم مواظب پويا باشه!
اونم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت همه چي درست مي شه.
و رفت.
درونم آشوبي بود! نمي دونستم چه خبر شده!
سرم رو با بهار گرم کردم. باهاش هي حرف مي زدم و جواب سؤالاش رو مي دادم! مي خواستم فکر نکنم!
ساعت دوازده بود که حامد اومد دم خونه!
اونم تلخ بود مثل زهر!
گفت بايد بريم تهران!
مثل برق لباسامو عوض کردم و با بهار سوار ماشين شديم !
خودمو آماده کرده بودم !براي حفظ زندگيم به هر قيمت!
اين بار نبايد کوتاه مي اومدم!
تو ذهنم تمام کلمات و جملات رو مرتب کرده بودم.پشت سر هم! مي خواستم اين دفعه هر جور هست مادرش رو قانع کنم!
اما جمله ي حامد همه رو بهم ريخت!
_پويا تصادف کرده!
و اين جمله مثل صاعقه خورد تو سرم!
برق تمام وجودم رو خشک کرد!
جلو چشمام فقط سياهي مي ديدم!
هيچ حسي تو بدنم نبود!
و هيچ صدايي جز ضربان ضعيف قلبم!
جلوم رو نگاه مي کردم اما چيزي نمي ديدم!
جمله ي حامد مرتب تو گوشم تکرار مي شد و مي پيچيد!
و هزار تا سؤال درونم مي جوشيد!
اما نمي خواستم به هيچ کدومشون فکر کنم!
اصلا نمي خواستم اين جمله رو قبول کنم!
پويا رفته بود که سريع برگرده!
پس برمي گشن!
لزومي نداشت کنجکاوي کنم!
اون تا چند ساعت ديگه برمي گشت!
اما من داشتم کجا مي رفتم؟!
حتما پويا به حامد گفته بود که منو ببره خونه شون!
حتما همه چيز درست شده بود!
همونطور که خودش گفته بود!
همونطور که هورا گفته بود!
پس چرا بايد کنجکاوي مي کردم؟!
حتما اشتباه متوجه شدم!
بايد اين جمله رو نشنيده بگيرم!
اگه بروم نيارم خودش خودبه خود محو مي شه!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
مثل اينکه اصلا گفته نشده!
اصلا من يه همچين چيزي نشنيدم!
حامد چيز ديگه گفت!
من اشتباه شنيدم!
اما براي دومين بار صداي حامد اومد!
_رفته تو دره!
و دومين صاعقه رو توي مغزم حس کردم!
ديگه حتي توان کنجکاوي رو هم نداشتم!
ديگه هيچ صدايي درونم نبود!
حتي صداي ضربان ضعيف قلبم!
نمي خواستم چيزي بپرسم!
و نمي تونستم!
فقط جلوم رو نگاه مي کردم و چيزي نمي ديدم!
مثل مرغي شده بودم که همه دورش جمع شدن و مي خواستن بگيرنش!
براي کشتن!
به هر طرف که مي ره،دو تا دست براي گرفتنش دراز مي شه! نه براي کمک! براي کشتن!
چند بار اين صحنه رو ديده بودم و هر بار حالم بهم خورده بود!
مثل الان!
بهار رو دادم يه طرف و شيشه رو کشيدم پايين و سرم رو کردم بيرون!
حامد ماشين رو نگه داشت!
پياده شدم!
يه مايع زرد و قرمز رنگ!
خون بود!........................................... .......
بازم تو ماشين نشستم!
داريم مي ريم اما نمي دونم کجا!
ماشين حامد نيست!
حامدم توش نيست!
بهارم نيست!
دو تا مرد غريبه تو ماشين،جلو نشستن.منم عقب!
صداي ژيلا تو گوشم مي پيچه!
بگو خسته بود! بگو خودش خواست!
کي چي رو خواست؟!
کي خسته بود؟!
اينا کي هستن؟!
دارن منو کجا مي برن!
حامد چي شد؟!
بهار کو؟!
چشمامو مي بندم! و سعي مي کنم فکر کنم و تمرکز داشته باشم!
حالا حامد رو مي بينم!
بهار رو هم!
از تو ماشين با چشماي ترسيده نگاهم مي کنه!
زورکي بهش لبخند مي نم!
يعني يه چيزي به اسم لبخند که انگار خيلي ترسناکتر از حالت عادي چهره مه! چون بهار بيشتر مي ترسه!
حامد مي پرسه که خوبم؟!
سوار ماشين مي شم و با دستمال لب هام رو پاک مي کنم!
بازم چيزي نمي پرسم!
حامدم چيزي نمي گه!
حرکت مي کنيم!
راه طولانيه!................................... ........
چشمامو باز مي کنم!
رو يه صندلي پشت يه ميز نشسته م!
جلوم يه ليوان آبه.
يه عده مرتب مي آن و مي رن و منو نگاه مي کنن و با هم حرف مي زنن!
ژيلا اومده!
با سه تا مرد!
دوتاشون رو نمي شناسم!
يکي شون سعيده!
اون اينجا چيکار مي کنه؟!
حتما تو اين شلوغ پلوغي اومده خواستگاري!
شايدم اومده دوباره بگه که چرا نيومد خواستگاري!
هر چهار تايي دارن با آدماي اونجا حرف مي زنن!
جدي و خشک!
يه عالمه کاغذ دست شونه و هي به هم نشون مي دن!
بعدش منو نشون مي دن!............................................. .....
دوباره چشمامو مي بندم!
بازم تو ماشين هستم.با حامد و بهار!
حامد ماشين رو نگه مي داره و بهار رو بغل مي کنه!
مي آد پايين و در طرف منو باز مي کنه!
پياده مي شم!
جلو يه بيمارستانه!
مي ريم تو.با آسانسور مي ريم بالا.
هورا رو مي بينم!
داره گريه مي کنه!
بغلم مي کنه و گريه ش شديدتر مي شه!
بعد پدر و مادر پويا رو مي بينم!
اونام گريه کردن!
حامد يه چيزي به هورا مي گه!
کلمه ي شوک رو مي شنوم!
منو رو يه صندلي مي نشونن!
کمي بعد يه مرد با روپوش سفيد مي آد جلو!
نگاهم مي کنه و دستم رو مي گيره!
بعد يه چيزي به يه پرستار مي گه!
از جام بلندم مي کنن و با خودشون مي برن!
رو يه تخت مي خوابونن!
يه سوزش تو دستم حس مي کنم!
بعدش خواب!
يه خواب با يه خواب بي سر و ته!
مادر پويا از امريکا برگشته و چقدر برامون سوغات آروده!
اومده تو دهکده زندگي کنه!
پدرش داره باغ رو بيل مي زنه!
مادرش هي بهش سر مي زنه و براش چايي مي بره!
هورا بهار رو بغل کرده و کنار پدرش ايستاده و کار کردنش رو نگاه مي کنه!
پدرش داره يه چاله مي کنه!
انگار مي خواد درخت بکاره!
حامد خاک ها رو مي ريزه تو يه گوني!
تا آخر صفحه 370
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
371 تا 380
مادرش بازم چایی میاره!
هورا به چاله نگاه می کنه!
پدرش بازم چاله رو می کنه!
خیلی گود شده!
مگه درخت چقدر باید تو زمین فرو بره!
حامد خاکها رو می ریزه تو گونی!
مادرش بازم چایی می آره!
هورا به چاله نگاه می کنه!
بهار از رو زمین سنگ برمی داره و میندازه تو چاله!
پدرش بازم چاله رو گود می کنه!
حامد خاک ها رو می ریزه تو گونی!
مادرش بازم چایی می آره!
می رم جلوتر!
چاله نیست!
یه قبره!
گود و عمیق و سیاه!
می ترسم!
می رم عقب!
دنبال پویا می گردم!
نیست!
مادرش در حالی که سینی چایی دستشه میاد جلوم!
بهم اشاره می کنه!
قبر رو نشون می ده!
با ترس می رم جلوتر!
آروم سرم رو دولا می کنم!
پویا تو قبر خوابیده و داره می خنده!
چشمامو می بندم و جیغ می کشم!
یک دقیقه، دو دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت!
حالا چشمامو باز می کنم!
ژیلا دستم رو گرفته!
داره با خودش می بره!
سعید به طرفم داره می آد!
اون دوتا هم دارن با هم حرف می زنن و پشت سرمون می آن!
سوار ماشین می شیم!
من و ژیلا و سعید!
سعید داره کجا می آد!
حرکت می کنیم!
داریم کجا می ریم؟!
چرا من همش تو ماشین ام؟!
سعید پیاده می شه!
من و ژیلا با هم می مونیم!..............................
همه این افکار تو یه لحظه از تو مغزم رد می شن! مثل یه فیلم اما خیلی سریع! و من فقط یه قسمت هایی اش رو می بینم!
از جام بلند می شم. خونه خیلی سرده. کمی هم گرسنه ام شده اما اشتها ندارم.
رفتم رو تختم دراز کشیدم. نمی دونستم چطوری باید دقایق رو سر کرد!
مثل گذشته؟!
در گذشته چطور وقت رو می گذروندم؟!
گند و مزخرف! مثل الان!
نه! مثل الان نه! الان خیلی گندتره!
وقتی تو بیمارستان از خواب بیدار شدم، ژیلا و هورا بالای سرم بودن!
هر دو غمگین! خودم از اونا بدتر!
تازه یادم افتاد که چی شده! انگار سه چهار ساعتی خوابیده بودم!
مثل برق از جام پریدم و گفتم کجاست؟!
هورا زد زیر گریه! بلند داد کشیدم و دوباره پرسیدم کجاست؟!
بردنم تو سی سی یو یا ای سی یو یا هر دوش!
روی یکی از تخت ها یه جیزی خوابیده بود!
یه چیزی که بهم گفتن پویاس!
یه چیز باند پیچی شده!
باور نمی کردم که اون پویا باشه اما بود!
یه چیزی باقیمانده از پویا!
تو کما!
و نمی تونی هیچ جوری وصف کنی که در اون لحظات چه احساسی داری! خشم، تنفر، یاس، ناامیدی، امید، دلسوزی، ترس، وحشت، غم، غشه!
یا شایدم ترکیبی از تمام اینا!
ده روز اونجا بود تا از کما خارج شد! و من تمام اون ده روز اونجا بودم! یه اتاق براش گرفته بودیم که تو اون مدت من ازش استفاده می کردم! یعنی شده بود خونه من! و بیمارستان خونه ما!
خونه من و پویا! یا اون چیزی که از پویا باقی مونده بود! خونه ایکه چقدر براش ارزو داشتیم!
بعد منتقلش کردند به بخش! به یه اتاق دو تخته یه تخت مال اون، یه تخت مال من!
که زندگی مشترکمون رو اونجا ادامه بدیم!
و دادیم!
و شاید سخت ترین قسمتش که ازش بیزار بود، خروج موادی که از طریق لوله غذایی وارد بدنش می شد!
که کار من و یه پرستار بود!
و در تمام مدت از تنها چشمش اشک چکهچکه پایین می اومد! و از همون موقع ها بود که شروع کرد!..................
- خانم رفعت لطفا بنشینین!
- جناب قاضی اگه قرار باشه هر بار که من شروع به صحبت کنم ایشون فحاشی کنن که نمی شه!
- آقای متین شما باید درک کنید!
- بنده ام اعتراض دارم قربان!
- اعتراض شما همون اعراض اقای متین حساب می شه! خانم رفعت لطفا بفرمایید سرجاتون!
- خانم رفعت ماشالله جای کل دادستانی کشور صحبت می فرماین!
- خواهش می کنم آقای متین!
- ایشون باید از جلسه خارج بشن حاج اقا!
- آقای ورزاوند بنده هر وقت صلاح دونستم این دستور رو می دم! بفرمایید اقای متین، ادامه بدین!
- با این شلوغی بنده تمرکز ندارم! جناب ورزاوند شما اگر می توانید بفرمایید!
خیر! بنده ام یه همچین توانایی ندارم!
- جوسازی نکنین اقایون!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
- قربان کلام خود شمام در میون فحاشی سرکار خانم رفعت نامفهومه!
- - خانم رفعت اگر ساکت نشین مجبورم دستور اخراج شما رو بدم!
- حق با شماست سرکار خانم! بنده بی وجدانم! بی شرمم! مواجب بگیرم! اگه توهین دیگه ای هم هست بفرمایین!
- خانم! شما بنده و اقای متین رو به قدری سرافراز نمودین که این قضیه در کل دادگستری نقل مجلس شده!
- خانم رفعت ساکت باشین!
- ایشون سکوت شون هم پر هیاهوست!
- اقای دادستان لطفا قرائت فرمایین!
- خانم رفعت ساکت!
- حاج اقا بنده که متوجه دادخواست نشدم! البته کلمات پست و رذل و بی وجدان رو زیاد استماع کردم که فکر نکنم جز کیفر خواست بوده باشه!
- نمایش راه انداختین جناب ورزاوند؟!
- جناب قاضی تحملم حدی داره! بنده از اینجا که بیرون برم اعصابی برام نمی مونه که! بیچاره موکل ما!
- سرکار! خانم رفعت رو به بیرون راهنمایی کنین!
- ای داد بیداد! اینجا دادگاهه یا میدون جنگ قربان!
- سرکار! ببرینش بیرون!
- قربان بنده تقتضای موکل شدن جلسه رو به وقت دیگه دیارم! ملاحظه بفرمایین که وضعیت روحی موکل من!..................
احتمال سیاه شدن دست ها و پاها بود! هر دو پا شکسته بود! از چند جا! و هر دو تو گچ!
دست ها نه!
آروم آروم دست هاشو ماساژ می دادم و باهاش حرف می زدم!
اول صبح جوابم رو نمی داد!
یعنی چشمش رو باز نمی کرد که منو ببینه!
نزدیک ظهر شروع کرد!
با خشم و انتظار!
خشم از این تقدیر!
انتظار از من!
از همسرش!
از عشقش!.........................
- امیدوارم امروز در سکوت و ارامش جلسه رو برگزار کنیم! لطفا کیفر خواست را قرائت بفرمایید!
- بنده اعتراض دارم! کیفر خواست به صورت مبهم ادا شد! قسمتی از اون متاسفانه در داد و فریاد و فحاشی نامفهوم بود!
- شما تا بحال سه بار این کیفر خواست را شنیدید آقای متین! یه نسخه هم تقدیم تون شده!
- دادگاه ارامش لازم داره حاج اقا!
- آقای ورزاوند ماشالله آقای متین به تنهایی خودشون استاد من هستن! مکمل لازم ندارند که!
- پس حکم رو صادر کنین دیگه قربان! حضور ما انگار بی مورده!
- بنده چنین چیزی نگفتم!
- جسارتا باید عرض کنم که شما در این مورد بیش از حد نرمش به خرج دادین! توهین هم حدی داره!
- باید شرایط را در نظر گرفت!
- ملاحظه ام حد و حدودی داره حاج اقا! این خانم حیثیت برای ما.....
- با جو سازی داره پرونده به انحراف کشیده می شه!
- خواهش می کنم خونسرد باشین و ادامه بدین!
- چشم! چشم! اما امکان داره در چنین شرایطی بشه دفاعیه رو قرائت کرد؟!
- خانم رفعت این اخرین اخطاره!.................
هر روز با پزشک معالجش، یعنی با پزشکان کعالجش صحبت می کردم!
اما همون حرف دیروزی و گذشته بود!
باید دید خدا چی می خواد!
و امید دادن و امید دادن!
هر روز و هر بار!
چیزی که خودم درونم حسش نمی کردم!
و همه جا تاریکی بود!
و پویا از همه چیز تاریکتر!
مقابل همه چیز مقاومت می کرد! هر چند که جایی از بدنش سالم نبود که بتونه مقاومت کنه! و فقط با کلام مخالفت خودشو عنوان می کرد!
کلامی که مثل زهر تلخ بود و ناامید! با سختی زیاد ادا می شد!
و تمام این تلخی متوجه من بود!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
و انتظار از من!
و من ناامید تر از پویا و دکتران ناامید تر از هر دوی ما!
تنها بودیم! با هم اما تنها!
مادرش یه روز در میون می اومد و هر بار اصرار که پویا رو منتقل کنیم خونه که با مخالفت شدید بیمارستان رو به رو می شد!
اون برای راحتی خودش می خواست پویا رو ببره خونه!با این همه دستگاه! که امکان پذیرم نبود!
هر لحظه حطر یه حمله وجود داشت و باید بلافاصله رسیدگی می شد!
در چند دقیقه! و چند بار این اتفاق افتاد!
و دکترا به موقع تونستن خطر رو رفع کنن......................
- این عمل با انگیزه قبلی و با اگاهی کامل انجام شده که مواد مندرج قانون که صریحاً اشاره به نوع عمل و ارتکاب اون نموده....
- اعتراض دارم حاج اقا! جناب دادستان نعل و وارونه می زنن! کدوم انگیزه؟! تصادف با انگیزه بود؟! ماشین دستکاری شده؟! کدوم انگیزه برادر من!
- بنده ام اعتراض دارم جناب قاضی! جملات مبهم هستن!
- آقای دادستان....
- قربان بنده تصادف ماشین و افتادن در دره رو عرض نکردم! عمل بعدی رو گفتم!
- عمل بعدی متکی به عمل قبلی یه جناب دادستان! شما که ماشالله استاد هستین باید بدونین که چون حادصه، تصادفی و اتفاقی بوده، عمل دوم نمی تونه با انگیزه قبلی بوده باشه! این دو مورد ناقص همدیگه هستن!
- اعراض وارده! در مورد انگیزه!
- در مورد عمل چی؟! اونکه با اگاهی کامل....
- اونم نمی شه گفت جناب دادستان! در اون شرایط روحی هیچ آگاهی وجود نداره!
- بنده ام اعتراض دارم! ما شواهدی در دست داریم که مبین.....
- ماشالا به شما! چند نفر به یه نفر آقایون؟! دو تا وکیل یه دادستان! اجازه بدید بنده هم صحبتم را تمام کنم بعد اعتراضات رو ردیف بفرمایین!
- کلام شما متین اما.......................................!
با یه صدای کوچیک می رفتم کنارش که بتونم حرفاشو که به زحمت به زبون می آورد بفهمم!
آروم گفت:
- مونا!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
«تند می رفتم کنارش اما مأیوس می شدم ! ازش دور می شدم اما دوباره صدام می کرد!
وقتی بهش جواب نمی دادم گریه می کرد و چقدر تلخه که یه مرد،یه جوون با یه چشم گریه کنه و حتی نتونه اشک هایی رو که زیر چشمش می مونه و هر لحظه می خواد دوباره برگرده تو چشم پاک کنه!
برمی گشتم پیشش! با دستم اشک هاشو پاک می کردم و اشک های خودمو!
_تمومش کن مونا جون!
_بس کن پویا!
_تو رو خدا تمومش کن!
_پویا خواهش می کنم!
_این زندگی نیست!
_تو داری گناه می کنی پویا!
_من دارم زجر می کشم!
_من نمی تونم پویا! نمی تونم!
_تو می تونی! تو مونای منی! تو می تونی! من به خاطر اون روح قشنگت عاشقت شدم چون می دونستم با بقیه فرق داری!
_هیچ کس اینکارو نمی کنه!
_من ازت می خوام! خواهش می کنم!
«و بعد گریه می کرد و سرش رو با تموم قدرت تکون می داد!انقدر زیاد که مجبور می شدم با دستام نگرش دارم و صورتم رو روی صورتش میذاشتم و هر دو گریه می کردیم!
_من دیگه خوب نمی شم!خودتم می دونی!
_خدا بزرگه پویا!
_من دیگه خوب نمی شم! آخه ازم چی مونده؟! من این زنده بودن رو نمی خوام! تو منو می شناسی! من دارم زجر می کشم! خواهش می کنم مونا! این برای من روزی هزار بار مردنه؟! تو چقدر خودخواهی! همه تون خودخواه
هستین! حاضرین من زجر و درد بکشم اما مثلا زنده باشم!
مونا دوستت دارم! توام دوستم داشته باش و تمومش کن!
و این تمام حرفاش بود............................................ ..........!
_با اجازه ی شما شاهد اول رو احضار می کنم!
بفرمایین آقای دکتر!
_سلام.
_سلام و عرض خسته نباشین.
_متشکرم.
_خب لطف می فرمایین برای دادگاه بیان کنین که خواسته ی پویا چی بود؟!
_به نام خدا. عرضم به حضورتون که مرتب از ما می خواست که تمومش کنیم!
_شما خودتون با گوش خودتون شنیدین؟!
_از خود من بارها خواست!
_اعتراض دارم حاج آقا! خواستن در اون شرایط بیمار نمی تونه کلام استوار بر منطق باشه!
_خواستن خواستنه دیگه جناب دادستان!خواست بیمار اینه! طرف خودش اینطوری می خواد! بنده و شما چیکاره ایم!
_خانم رفعت ساکت!
_بفرمایین جناب قاضی!اینم از معاون جناب دادستان که می فرمایند در مقابل ما وکلا تنها
هستن! خانم رفعت مُرده و زنده ی ما رو...
_ساکت خانم رفعت وگرنه دستور اخراجتون رو می دم!
_عرض می کردم جناب آقای دکتر! مریض در چه وضعیتی از شما چنین درخواستی می کرد!
_به نظر من وضعیت روحی خوبی نداشت! نه از نظر عدم تعادل روحی !کاملا منطقی صحبت می کرد اما
خب در اون شرایط مأیوس و سرخورده بود ! اما کاملا هوشیار و دقیق! حتی سوالات بسیار دقیقی از بنده می کرد!
_خانم رفعت بنشینین!
_جناب دکتر من از شما عذرخواهس می کنم!لطفا این کلمات زشت رو نشنیده بگیرین!
_من حال ایشون رو درک می کنم! بالاخره یه مادر...
_خانم رفعت تشریف ببرین بیرون! سرکار! خانم رو ببر بیرون!
_خب الحمدلله! حالا می شه به کارمون برسیم!
_شاهد مرخص هستن!......................................... ..................
_هر بار که خودمو کثیف می کنم برام مرگه مونا! تو رو خدا نخواه انقدر خوار و ذلیل بشم! من هیچ وقت محتاج کسی نبودم!
_پویا من دوستت دارم! همین جوری م دوستت دارم و حاضرم تا آخر عمرم...
_من حاضر نیستم ! من نمی بخشمت! ازت متنفرم! تو دروغ می گی که منو دوست داری! دیگه یه کلمه م باهات حرف نمی زنم!
ازت متنفرم مونا!
و من می موندم و سکوت چندین ساعته! و بعدش دوباره انتظار !چشمی که بسته می شد و پر از اشک درون کاسه ش!...................
_حاج آقا شاهد دوم! سرکار خانم پرستار بفرمایین!
_سلام.
_سلام از بنده س .میشه لطفا هر چی می دونین بفرمایین؟!
_والا چی بگم؟!
_همون چیزایی که دیدین و شنیدین!
_خب ایشون از منم می خواستن ! یعنی از همه ی پرسنل ! خب زندگی سختی بود! منم اگه جای ایشون بودم...
_اعتراض دارم حاج آقا!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_وارده! خانم پرستار شما فقط چیزایی رو که شنیدین بفرمایین!
_خانم پرستار شما این مطلب رو از خود بیمار شنیدین یا نه؟!
_بله!بارهاا! خیلی زیاد و محکم و با اصرار! به نظر من خیلی شهامت می خواد که یه نفر بتونه...!
_اعتراض دارم! اعتراض دارم!
_ممنون خانم پرستار! بفرمایین! ممنون که زحمت کشیدین!
_ملاحظه می فرمایین جناب قاضی که بیمار مکررا و با آگاهی و در کمال صحت و سلامت عقل...................!
_خودتو نگاه کن! داغون شدی! چند وقته این اتاق شده خونه ت؟!
_برای من مهم نیست!مهم اینه که تو هستی!
_مزخرف نگو! من چی هستم؟! یه تیکه گوشت بی مصرف!
_این حرفارو نزن! تو رو خدا!
_مونا! یادته چی بهم می گفتی؟! یادته می ترسیدی؟! می ترسیدی که روزی بیاد و از من متنفر بشی! حالا اون روزه! تو تا چند وقت دیگه از من متنفر می شی! و من اینو نمی خوام! چند روزه خونه نرفتی؟!چقدر دیگه می تونی ادامه بدی؟! دیوانه می شی!منم همینطور!
تا چند وقته دیگه کپک می زنم! پشتم زخم میشه و بوی گند می گیرم ! یه مرگ تدریجی و با درد! اینو می خوای؟!
_نه! نه! اما من ازت نگهداری می کنم! دوستت دارم پویا!
_تو نمی تونی ازم نگهداری کنی! هیچکس نمی تونه! زندگی من الان به این دستگاه ها بستگی داره! اصلا قرار نبود من زنده باشم!
اینا منو به زور نگه داشتن! اینا طبیعت رو بهم زدن! تو رو خدا تمومش کن! اگه یه جای بدن خودم کار می کرد حتما خودم تمومش می کردم!
چقدر تو سنگدلی! به خاطر خودخواهی خودت حاضری من زجر بکشم!واقعا تو منو اینطوری می خواستی؟!
_نه اما!
_اما نداره! منم خودمو اینطوری نمی خوام! این حق منه! تو رو خدا بذار به آرامش برسیم! بذار راحت بشم! اینطوری روزی صدبار
می میرم.......................................... ................!
_حاج آقا اجازه بفرمایین خانم مونا راستان رو به جایگاه دعوت کنم!
_بفرمایین!
_اعتراض دارم حاج آقا!متهم به عنوان شاهد...
_ایشون به عنوان شاهد اینجا تشریف ندارند جناب دادستان! بنده کِی یه همچین عرضی کردم! چند تا سواله که باید خودشون جواب بدن!
«حس اینکه از جام بلند شم رو نداشتم. برام همه مثل یه نمایش بود که رو صندلی نشسته بودم و تماشا می کردم!
آروم بلند شدم و رفتم اون جلو نشستم.اصلا نمی تونستم حرف بزنم!حوصله ش رو نداشتم اما وقتی مادرش چند تا جمله گفت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم!
تا اون موقع مرتب فحاشی کرده بود! به من به وکلا یه دکترا به پرستار اما این حرف دیگه خیلی حرف بود!
تا رو صندلی نشستم با فریاد گفت»
_فکر کردی میذارم ارث و میراث بهت برسه؟! لاشخور!
«یه مرتبه یکی از وکلام دیگه نتونست خودشو کنترل کنه ! با عصبانیت برگشت و با فریاد گفت»
_لاشخور خودتی خانم! خجالت بکش! چند جلسه س داری به همه توهین می کنی؟!من نمی دونم چرا آقای قاضی انقدر ملاحظه ی شما رو می کنن! مادری که مادر باش! تازه کدوم مادر؟! این چند وقته عین یه ملاقاتی ،اونم یه روز در میون رفتی به بچه ت سر زدی! این زن بیچاره،شبانه روز کنارش مونده و ازش پرستاری کرده! اینا داغ سیره نه پیاز! شما ناراحتین...
_اعتراض دارم حاج آقا! آقای ورزاوند دارن غیر مستقیم دادگاه رو منحرف می کنن...
_اشکال نداره آقای دادستان! بذارین آقای قاضی بنده رو اخراج بفرمایند اما حرفامو می زنم!
خانم شما باعث شدین که اون جوون با حال و روز بَد پشت ماشین بشینه !در صورتی که می دونستین صرع داره و نباید عصبی بشه! شما از این ناراحت بودین که همسرش رو به شما ترجیح داده! همین!
ببخشین جناب قاضی ! دیگه نتونستم تحمل کنم! ایشون تا حالا هزار تا فحش و ناسزا به ما دادن ،من یه بار فقط جواب دادم!
«مادرش همینجوری مرتب به همه فحش می داد.وکلام دیگه جواب ندادن و به دستور قاضی پاسبان بردش بیرون! برای چندمین بار! یعنی هر بار که جلسه ی دادگاه تشکیل می شد، اواخرش از دادگاه اخراجش می کردن!
وقتی سکوت برقرار شد قاضی با مهربونی گفت»
_حرف بزن دخترم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
«یه نگاهی بهش کردم و گفتم»
_پویا چیزی از خودش نداره! یه باغه با یه ساختمون که اونم پدرش بهش داده! و من اینو می دونستم.
_بگو تو بیمارستان چه اتفاقی افتاد!
«یه لحظه سکوت کردم و بعد گفتم»
_من تمام دستگاه ها رو خاموش کردم!
«دادستان اومد یه چیزی بگه اما انگار پشیمون شد! تو دادگاه صدا از صدا در نمی اومد!»
_کار سختی بود! اما انجام دادم!
من آخرین تقاضای شوهرم رو انجام دادم!
خیلی سخت بود!
«بازم سکوت! هیچ کس چیزی نمی گفت حتی دادستان!»
_قبلش چی شد؟
«قاضی بود که می پرسید»
_با هم حرف زدیم!خیلی زیاد! از همون روزی که تونست حرف بزنه،یعنی با زحمت تونست حرف بزنه بهم می گفت که تمومش کنم اما من نمی تونستم!
اون روزخیلی با هم حرف زدیم! از گذشته! از روزهای آشنایی مون! از لحظاتی که با هم بودیم و همه شون خوب بودن!
بعد بهم گغت که چقدر دوستم داشته و داذه!
منم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم!
بعد ازم خواست که تمومش کنم!
منم کردم!
«دور و برم رو نگاه کردم!همه فقط مات شده بودن به من!»
_فکر نکردی که بعدش اعدامت می کنن!
«نگاهش کردم!»
_مگه الان زنده هستم؟!
شما چیزی رو نمی تونید از من بگیرید که چند ماه پیش از دست دادم!
من شوهرم رو از دست دادم! چند ماه پیش!
من زندگیم رو از دست دادم!
من عشقم رو از دست دادم!
چیزی دیگه از من نمونده که به خاطر از دست دادنش بترسم!
شاید اولش می ترسیدم اما بعدش نه!
بعدش فهمیدم که شوهرم همه چیز من بود!
و از من گرفتنش!
برای همین دیگه نترسیدم!
_شاید اون خوب می شد دخترم!
_نه!نمی شد! هزار بار یواشکی از دکترا پرسیدم!
نه! داشت بدتر می شد!پشتش زخم شده بود! بو گرفته بود! هر چقدر تمیزش می کردم نمی شد!
وقتی اون بو رو حس می کرد،شروع می کرد به گریه کردن! و من طاقت نداشتم گریه ش رو ببینم!
گریه می کرد و می گفت ببین مونا بوی گند گرفتم! تمومش کن!
وقتی جاش رو کثیف می کرد و من و یه پرستار می خواستیم تمیزش کنیم زجر می کشید! خجالت می کشید!
گریه می کرد! و بازم ازم می خواست تمومش کنم!
من دیگه طاقت زجر کشیدنش رو نداشتم! برامم فرق نمی کرد که بعدش با من چیکار کنن! من فقط شوهرم رو راحت کردم! من اونو نکشتم! راحتش کردم! از درد! از رنج! از خجالت! از غصه!
«دوباره سکوت برقرار شد و کمی بعد قاضی گغت»
_این کار جرمه!
_درسته!جرمه! من آماده م برای تقاصش!من هیچ دفاعی نداشتم! الانم ندارم! وکیلم نگرفتم! برام گرفتن!
من به کاری که کردم افتخار می کنم! شوهرم ازم خواست و من کردم!
با همه ی سختیش! انتظارم داشتم اگر یه همچین وضعی برای من پیش می اومد شوهرم اینکارو بکنه! و حتما می کرد!
خیلی زودتر از اونکه من براش می کردم!
الانم نمی خواستم حرف بزنم! فقط جواب مادرش رو دادم! پویا از نظر مادی چیزی نداشت!
پویا فقط معنویت نبود!یه گُل بود که اشتباهی اینجا در اومده بود!
وقتی دستگاه ها رو خاموش کردم یه لحظه نگاهش کردم! بهم خندید و گفت که از اتاق برم بیرون! بازم حرفش رو گوش کردم!
از اتاق رفتم بیرون!
نمی دونم چقدر بیرون بودم.وقتی برگشتم تموم شده بود!
یه لبخند رو لباش بود! مثل قدیم که تا منو می دید،بهم لبخند می زد!یه لبخند ماه و شیرین که هزار بار قشنگ ترش می کرد!
رفتم کنارش و بغلش کردم !بوسیدمش! بهش گفتم زیاد منتظرش نمی ذارم! بهم گفته بود که منتظرمه اما نه زود! بهش گفته بودم که می آم!
دست کشیدم به صورت قشنگش که تو اون موقع قشنگ تر و مردونه ترم شده بود!گفتم که هنوز دوستش دارم!و همیشه!
بهش گفتم که حیف بود!
حیف بود و زود!
هنوزم بهم لبخند می زد!
قبل از اینکه دستگاه ها رو خاموش کنم از همه خداحافظی کرد و گفت که همه رو دوست داره!از پدر و مادرش خیلی تشکر کرد!به خاطر همه چیز! مخصوصا از پدرش! گفت خیلی دوستش داره! گفت به پدرش بگم که از تمام لحظاتی که باهاش بوده لذت برده و تشکر می کنه!
گفت از تمام چیزایی که بهش یاد داده تشکر می کنه!
گفت همیشه اونو دوست خودش دونسته! گفت همیشه به یاد بازی هایی که با هم می کردن بوده و همیشه از یادآوری شون لذت برده!
از خواهرش خداحافظی کرد و گفت اونم خیلی دوست داره و بهش افتخار می کنه و روح بزرگش رو تحسین!
از حامدم خداحافظی کرد و هورا رو بهش سپرد و گفت که خیلی حامد رو دوست داره!
گغت از طرفش بهار کوچولو رو ببوسم!
بقیه ی حرفام چیزاییِ که مربوط به خودمون دوتاس و نمی تونم بگم!
همین!
حالا هر کاری که دلتون میخواد بکنین!
«حرفام تموم شده بود! شاید برای اولین بار تو این چند وقته! گریه م گرفت اما باز جلوی خودمو گرفتم»
بغض همیشه تو گلوم بود و بهش عادت کرده بودم!
بلند شدم و رفتم سر جام بنشینم!
یه لحظه پدرش رو دیدم ! صورتش رو تو دستش گرفته بود و داشت گرهی می کرد!
بی صدا و آروم!
هورا رو ته سالن دیدم.اونم داشت گریه می کرد!
حامدم دیدم!
دستاش جلو صورتش بودن و به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد!
وقتی نشستم ،سکوت بود و سکوت!
کمی بعد حامد اومد جلو و گفت که پویا چند بارم از اون خواسته که تمومش کنه اما جرأتش رو نداشته!
تا آخر صفحه ی 390
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
و از دادگاه رفت بيرون!
هورام از جاش بلند شد و ايستاد و از همونجا گفت که از اونم خواسته بود،اما توانش رو نداشته!
و گفت شايد به اندازه ي من پويا رو دوست نداشته که بتونه تمومش کنه! و اونم از دادگاه رفت بيرون!
و دادگاه تموم شد!
چند روز بعد با ژيلا رفتيم زندان. چند روز اونجا بودم! مادرش خيلي دوندگي کرده بود تا قرار ضمانت منو لغو کنه!
بعد از چند روز رفتيم دادگاه!
برام چيزي مهم نبود!
_با عنايت به مفاد ماده...قانون مجازات که مقرر مي دارد هر کس مرتکب قتل عمد شود و شاکي نداشته يا شاکي داشته ولي از قصاص گذشت کرده و يا به هر علت قصاص نشود در صورتي که اقدام وي موجب اخلال در نظم و صيانت و امنيت جامعه يا بيم تجري مرتکب و يا ديگران گردد به مجازات محکوم مي گردد و نظر به اينکه در ما نحن فيه عمل متهم به شهادت شهود بنا به درخواست مجني عليه صورت گرفته و انگيزه ي مجرمانه اي در کار نبوده و نظر به گذشت اولياي دم و وضعيت خاص متهم،موضوع مشمول ذيل ماده...قانون نبوده و لذا در خصوص وي قرار موقوفي تعقيب صادر مي گردد!
«حرفا رو که نفهميدم ! فقط از خوشحالي دو تا وکيلم و اقوامم که تو دادگاه بودن متوجه شدم که بخشيدنم!
اينم برام فرق نمي کرد!
بعدش برگشتم زندان و چند ساعت بعد کارا تموم شد و با ژيلا و آقاي متين از زندان بيرون اومديم و برگشتم خونه!
يه خونه ي سرد و خالي!
مثل خودم!
مثل ننه سرما!
و من يه ننه سرما هستم! و منتظر! هميشه منتظر!
تک و تنها ،تو يه خونه ي سرد و تاريک! مثل درون خودم!
روي تخت دراز کشيدم و نمي دونم که چطوري دقايق رو بگذرونم!
از جام بلند مي شم!
سخت!
تو ماه پنجم هستم!
خيلي ضعيف و لاغر!
حتما اوني م که درونم هست خيلي کوچيک و ضعيفه!
اصلا به خودم توجه نداشتم!
يعني وقتي پويا نباشه ديگه چه چيزي مهمه؟!
لباسامو پوشيدم و رفتم پايين و سوار ماشين شدم!
يه ساعت طول کشيد تا رسيدم.
خلوت بود!
براش يه جاي پردرخت قبر خريده بودن! همون اوايل بهشت زهرا!
رسيدم سر قبرش!
از دور ديدم يکي سر قبرش نشسته!
پدرش بود! خواستم جلو نرم و صبر کنم تا بره اما رفتم جلو!
از جاش بلند شد و نگاهم کرد.
رفتم نشستم سر قبر!
اونم نشست.
يه خرده بعد گفت»
_راحت تموم شد؟
_راحت.
_درد نکشيد؟
_نه!
_اونايي رو که تو دادگاه گفتي راست بود؟
_راست بود.
«سرش رو انداخت پايين و قبر رو نگاه کرد و آروم گفت»
_اگه کمتر مي اومدم به خاطر اين بود که طاقت ديدنش رو نداشتم!
«يه خرده صبر کردم و بعد گفتم»
_يه چيز ديگه م گفت که بهتون بگم!
«نگاهم کرد!»
_گفت بهتون بگم که هميشه سر بازي تخته تقلب مي کرده و بهتون دروغ مي گفته و ازتون مي برده!گفت بهتون بگم! گفت ببخشينش! گفت غير از اون هيچوقت بهتون دروغ نگفته!
«اينو که گفتم يه لحظه مات شد بهم و بعد خودشو انداخت رو قبر و زار زار گريه کرد !و فقط گفت بابا! بابا ! بابا جون ! زود بود! چشم و چراغم بود! نور چشمم بودي! دلمو شيکوندي بابا! دلمو شيکوندي!
نيم ساعت همونجوري رو قبر خوابيد !
بعدش از جاش بلند شد و يه نگاه به من کرد و رفت!
مونديم من و پويا!
دست کشيدم رو قبرش!
سرد بود!
آروم شروع کردم باهاش حرف زدن!
نمي خواستم کسي حرفامو بشنوه!
جز خودش!
_تنهام پويا!
تنها و سرد ! مثل اين سنگ قبر!
چيکار کنم؟!
«و منتظر موندم که جوابمو بده!
اما نداد!»
_نمي دونم الان بايد چيکار کنم؟! بايد کمکم کني!
«بازم جوابي نداد!»
_پويا!
با توام!
مگه خودت نگفتي بعدش مي آي پيش م؟!
مگه نگفتي باهام حرف مي زني؟!
پس چرا حرف نمي زني؟!
من تنهام!
مي ترسم!
گفتي غصه نخور!
گريه نکن!
نکردم!
اما الان ديگه نمي تونم جلوي خودمو بگيرم!
خسته شدم!
همه ريختن سرم!
همه مي گفتن تو رو کشتم! قاتلم!
هيچ کس نمي فهميد چي ميگم!
نکنه قاتل باشم؟!
چرا به حرفت گوش کردم؟!
اون طوري حداقل بودي و بهم مي گفتي که چيکار کنم!
من نمي تونم بدون تو زنده باشم!
به بچه ت چي بگم؟!
چه جوري بزرگش کنم؟!
من نمي تونم پويا!
مي خوام گريه کنم!
مي خوام گريه کنم!
مي خوام سرت داد بزنم!
مي خوام باهات دعوا کنم!
تو تنهام گذاشتي!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
تو بهم دروغ گفتي!
تو گفتي هميشه با مني!
دروغ گفتي!
گولم زدي!
من هر چي گفتي گوش کردم!
هر کاري که خواستي کردم!
اما تو بهم دروغ گفتي!
تو گفتي زندگي قشنگه!
اما نيست!
زشته!
زشته و کثيف!
خوب مي کنم سرت داد مي زنم!
مي خوام فرياد بزنم و باهات دعوا کنم!
تک و تنها فرياد بزنم و باهات دعوا کنم!
تک و تنها ولم کردي رفتي!
من مي ترسم!
من مي ترسم!
چرا اومدي؟!
چرا خواستي باهات باشم!
حالا چرا تنهام گذاشتي!
دروغگو!
دروغگو!
«داشتم گريه مي کردم و آروم باهاش دعوا مي کردم!
دو تا دست بازوهام رو گرفت!
يه آن فکر کردم برگشته!
چشمامو بستم که کامل حسش کنم!
بغلم کرد!
چشمامو باز کردم!
پويا نبود!
پدرش بود!
از فرياد هاي من برگشته بود!
چند نفر ديگه م بودن!
صداي دعوامون رو شنيده بودن!
برگشتم و به قبرش نگاه کردم!
بعدش به پدرش!
داشت گريه مي کرد!
بهش گفتم اين اولين دعوامون بود به خدا!
«همونجور که خودش گريه مي کرد اشک هاي منو پاک کرد و گفت»
_بيا بريم! باهاش دعوا نکن! تقصير اون نبود! تقصير بچه م نبود! تقصير من احمق بود ! تقصير من حمال بود که گذاشتم مادرش بهش تلفن کنه و اون حرفا رو بزنه و بچه م رو ناراحت کنه که تو جاده حالش به هم بخوره!
سر من داد بزن! با من دعوا کن! سر اون داد نزن! بچه م تنهاس غصه مي خوره! طفل معصوم هميشه غصه خورد!به خاطر مريضيش هميشه غصه خورد اما هيچ وقت ازم شکايت نکرد! هيچ وقت به روم نياورد! هيچ وقت ازم گله نکرد که چرا اين مريضي رو بهش دادم! من مريض بودم! اون طفل معصوم مرض منو داشت! ولي هيچ وقت به روم نياورد! غصه خورد اما نذاشت من بفهمم ! سر من داد بزن! با من دعوا کن!
«و من نمی دونستم با کی باید دعوا کنم و یا سر کی باید داد بزنم! از کی باید گله کنم؟! و از کی باید جواب بخوام!
دور و بر قبرش شلوغ شده بود و همه نگاهمون می کردن و با تأسف سر تکون می دادن!
دوتایی با پدرش،آروم از اونجا اومدیم بیرون و هر کدوم سوار ماشین خودمون شدیم! نمی دونم اون چه چیزی رو پشت سر گذاشت اما من تمام زندگیم رو اونجا گذاشتم و برگشتم!
و نمی دونم چه طوری راه رو طی کردم و رسیدم خونه!
لباسام رو که در آوردم موبایل زنگ زد!
سعید بود!
خیلی بهم کمک کرده بود!
وقتی جریان رو فهمیده بود بلافاصله اومد!
گفت مثل یه برادر اومدم!
و کمک کرد!
یکی از وکلا رو اون برام گرفت!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
باهاش حرف زدم!
گفت هنوزم دوستم داره! حتی با یه بچه!
گفت حاضره اون بچه رو بچه ی خودش بدونه!
بهش گفتم نه!
گفت صبر می کنه که آروم بشم!
موبایل رو که قطع کردم یه مرتبه همه ریختن سرم!
مثل همون موقع که فهمیدن دستگاه ها رو خاموش کردم!
همه ریختن سرم!
اما نه دکترا ،نه پرستارا،نه پلیس آ ،نه هورا،نه مادرش و نه پدرش!
خاطرات!
انگار تا زمانی که گریه نکرده بودم،اونام جلوی خودشون رو گرفته بودن اما حالا اونام جلوی خودشون رو ول کرده بودن که راحت بشن!
تمام خاطراتی که اون چند ماه تو این خونه داشتم!
از تمام جاهاش!
از تمام چیزاش!
و نمی دونستم که جواب کدومشون رو بدم!
رفتم تو آشپزخونه!
سر جعبه ی داروها!
قرصهای خواب و اعصاب رو جدا کردم و در آوردم!
چقدر قرص!
چند ورق دیازپام،چند ورق کلونازپام ،چند ورق زاناکس و چند ورق ...
صدها قرص!
هر سه چهار تا قرص رو می شد با یه قُلپ آب خورد!
و شاید ده تا لیوان آب!
و یه لیوان نسکافه!
که برای خودم درست کردم و رفتم تو سالن و رو مبل نشستم!
آدم هر وقت بخواد می تونه سرنوشتش رو تغییر بده!
یه روزی پویا اینو بهم گفت!
و چرا حوا نه؟!
حوا هم می تونه!
و چرا تو این همه روز این کارو نکردم؟!
شاید می خواستم بدونم پایانش چی می شه؟!
و مردم چه قضاوتی در موردم می کنن!؟!
شب شده بود!
صدای بارون شنیدم!
بارون گرفته بود!
بی اختیار رفتم پشت پنجره و تو خیابون رو نگاه کردم!
و لبخند زدم!
انگار دادهایی که زدم و دعوایی که کردم مؤثر بود!
پویا اومده بود!
کنار ماشینش زیر بارون ایستاده بود!
براش دست تکون دادم و رفتم آیفون رو زدم و درپایین رو باز کردم.بعد در آپارتمان رو!
کمی بعد آسانسور اومد بالا و درش باز شد و پویا ازش اومد بیرون!
مثل همیشه شاد و با یه لبخند!
موهاش خیس خیس بود!
ریخته بود تو صورتش!
و خیلی قشنگ و ماه!
دویدم بغلش کردم!
و بازم اون طعم گس و شیرین خواب!
دوتایی رفتیم تو خونه و در رو بستیم!
بهم می خنده و می گه حاضری،می گم حاضرم.میگه برات یه سورپرایز دارم! میگم مثل همیشه! می گه پس حاضر شو بریم! می گم حاضرم!
بعد می رم تو اتاق خواب و رو تخت می خوابم!
می آد لبه ی تخت می شینه و بهم می خنده!
می گه دیدی برگشتم!
می خندم و می گم آره!
می گه پس حالا بخواب که بریم!
دستش رو تو دستم می گیرم و چشمامو می بندم!
و می ریم!
سه تایی با هم !
پایان