دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
نمایش نسخه قابل چاپ
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نَبوَد که با ابدال خود را هم عنان ببینی
عطا از خلق چون جویی، گر او را مال ده گویی؟
به سوی عیب، چو پویی، گر اورا غیب دان بینی؟
برو کار کن مگو چیست کار
که سرمایه جاودانیست کار
كه موسى از اين مادر دلپريش
منم مهربان تر به مخلوق خويش
مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
تو تیری یا کمانی من چه دانم
تو مو بینی و مجنون پیچش موی تو ابرو او اشارتهای ابرو
تن زجان و جان زتن مستور نیست *** لیک کس را دید جان دستور نیست
لبخند او ، برآمدن آفتاب را
در پهنه طلایی دریا
از مهر ، می ستود .
در چشم من ، ولیکن ...
لبخند او برآمدن آفتاب بود .
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
درین دنیا تنهایم،چو دشت که تنهاست/زهرعشق در تنهاییست
دوش دیدم که ملائک درمیخانه زدند ................گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدن
دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد
آشیان هرجا گزیدملانه صیاد شد
آن رفیقی را که با خون دلم پروردمش
وقت مردن بر سر دار آمد و جلاد شد[golrooz]
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده است و او شرمسار
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
كدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفاى همت پاكان و پاك دينان بين
نشد از یاد برم خاطره دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگم
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که میشکنی بال خویش را
ماییم و نوای بی نوایی
بسم اله اگر حریف مایی
بی تو یک ثانیه تکرار شدن حال بدی است
خاطرت جمع ، نبودی که چنین سال بدی است
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
با نام حق کنم آغــــــاز شعر خویش
شاید که از سر لطفش روم به پیش
شکم بداری فربی و عقل لاغر و خلق
اگر تو را نستایید خود تو بستایی
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
کار بی علم بار و بر ندهد تخم بی مغز بس ثمر ندهد
کار بی علم بار و بر ندهد تخم بی مغز بس ثمر ندهد
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم
به حقیقت اثر لطف خدا مینگرم
بنشين نرو چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار كه سپيده بخندد به روي ما
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
خواهي كه جهان در ره اقبال تو باشد
خواهان كسي باش كه خواهان تو با شد
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
چنين كه صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست