بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان
گلستانم بود بي او بيابان
بيابانم بود با او گلستان
مرا گر دل نه با او آرميدي
تو تا اکنون مرا زنده نديدي
ترا از بهر رامين مي پرستم
که دل در مهر آن بي مهر بستم
منم چون باغبان اندر پي گل
پرستم خار گل را بر پي گل
شهنشه چون شنيد اين سخت پاسخ
پديد آمدش رنگ خشم بر رخ
به سرخي چشم او چون ارغوان شد
به زردي روي او چون زعفران شد
دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کينه شد چون بيد لرزان
چو از کين خواستي او را بکشتي
خرد با مهر برکين چيره گشتي
چو تندي هوش را اندام دادي
خرد تنديش را آرام دادي
چو گشتي آتش تيزش سرکش
زدي دست قضا آبي بر آتش
چو نيکو بود روي خواست يزدان
به زشتي شاه ازو چون بستدي جان
خبر دارد ز يزدان تير و خنجر
نبرد هرکرا او هست ياور
نگردد هيچ بدخواهي بر او چير
جهد از پاي پيل و از دم شير
چنان چون ويس بت پيکر همي جست
قضا دست بلا بر وي همي بست
چو گنجي بود در بندي نهاده
به هرکس بسته بر رامين گشاده
چو شاهنشه زماني بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هيچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت اي ز سگ بوده نژادت
به بابل ديو بوده اوستادت
بريده باد بند از جان شهرو
کشفته باد خان و مان ويرو
که جز بدکيش از آن مادر نزايد
بجز جادو از آن گوهر نيايد
نباشد مار را بچه بجز مار
نيارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودست شهرو را سي واند
نزادست او ز يک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخ زاد و ويرو
چو بهرام يل و ساسان و گيلو
چو ايزد يار و گردان شاه و رويين
چو آب ناز و همچون ويس و شيرين
يکايک را ز ناشايست زاده
بلايه دايگاني شير داده
ازيشان خود تو از جمشيد زادي
تو نيز آن گوهرت بر باد دادي
کنون سه راه در پيشت نهادست
به هرجايي که خواهي ره گشادست
يکي گرگان دگر راه دماوند
سه ديگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهي که خواهي
رفيقت سختي و رهبر تباهي
هميشه بادت از پس جاهت از پيش
همه راهت ز نان و آب درويش
کهش پربرف باد و دشت پرمار
نبات او کبست و آب او قار
به روزت شير همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول