-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
گلگز و عباس
در شھر توفارقان خواجه ماجیلي بود كه از جلال و ثروت چیزي كم نداشت و فرزندش عباس را نیز چنان ھوش و فراستي كه از ھر انگشت اش ھزار ھنر می باريد . اما فلك كج مدار ، با او نساخت و روزي ديد كه مرگ بر بالین اش نشسته و شمع حیاتش به بازي نسیمي خاموش خواھد شد .
خواجه ماجیل فرزندش را به حضور فراخواند و گفت : « روزگاري در سفر استانبول، كولي طالع بیني ديدم كه وقتي چشم به كف دستان من دوخت او را چنان حیرتي فرا گرفت كه براي لحظه اي خاموش شد و چون سخن به زبان گشود گفت كه زمانه ی بد عھد ، بر لب بحر فنا منتظر توست و اما كوكبي در حیات ات چنان نورافشاني مي كند كه تا زمین و زمان ھست فروغ او نیز خواھد درخشید.چون كنجكاوم كرد و مشتي زر ستاند او از تو حرف زد و اينكه ھرچه از مال و متاع دنیا دارم و خواھم داشت براي كسبِ فیض تو از محضر عالمان و عارفان از ھیچ چیزي كوتاھي نكنم.»
خواجه ماجیل اين گفت و چون لرزش شعله اي ، تكاني خورد و مرگ او را دريافت . عباس و مادرش با دلي پرخون و چشماني پراشك ، ختمي آبرومند براي خواجه ماجیل برگزار كردند و اما عباس را ديگر ، دل و دماغ محضر عالمان نماند و شب و روزش در گوشه ي محرابي به عابدي مي گذشت .
روزي دلش ھواي باغھاي سیب و تاكستانھاي پدر كرد و به ھمراه دوستي بود تفرج كنان در ھوايي پر از شمیم گلھا و نغمه ي بلبلان « قايا » كه نامش، از عالم قدسی سخن ساز كرد و ريسمان فراق پدر كه او را اسیر دل رمیده اش ساخته و كیمیاي سعادتي كه آرامشِ درونش را به او باز می گرداند.
عباس و قايا طعامي بخورده و شكرانه ي سلامت كردند و با چھچھه و آواز پرندگان خوش نوا به خواب رفتند .به ھنگام عصر ، قايا بیدار شد و ديد كه عباس ھنوز خواب است . ھرچه او ر ا صدا زد و تكانش داد عباس از خواب برنخاست و اما عطر پاك نفس ھايش كه نسیم را نیز معطر مي ساخت و باغ خنده اي كه رو صورتش گل كرده بود او را به فكر انداخت و تا بال لطیف زمان با سیاھي نی اغشته رو به شھر توفارقان نھاد و مادر عباس را خبر كرد . عباس را بلند كرده و در زين اسبي نھادند و تا به كاشانه آوردند باز در خواب بود .
او در رؤيایی دل انگیز فرو رفته بود كه ھاتف غیبي ، با او محرم اسرار نھان مي گفت و اينكه ھنوز خام است و بايد پخته ي عشق گردد تا در حريم درگه حق ، اھل دلي شكیبا بارآيد .
آن ھاتف غیبي ، آيینه اي از دل در مقابل او نھاد و گفت:«چه مي بیني؟ »
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عباس گفت:« قصري مي بینم با گنبدھاي طلايي كه بر لب حوض جمیله اي حوروش بر درخت چناري تكیه داده و قاصدك را پرواز مي دھد . اما نگاھھايش كه چون نرگسي فتّان شعله از خورشید مي گیرند چنان مرا خواب و پريشان مي سازند كه انگار بي عشق روي او ، رنج جھان را تاب نخواھم آورد.»
آن قدّيس والامرد به عباس از كوي دلبر گفت و اينكه دخترباتمان قیلینج حاكم تبريز است و نامش گلگز پري . و ادامه داد :« اين بشارت غیبي برتو مبارك باد كه فرخنده رؤيايي بود و چون از خواب برخاستي به نداي دل ات گوش بسپار و ببین چه مي خواھد.»
عباس ، شب و روزي دوباره در خواب بود و مادر و خويشان دل نگران حال او كه به ناگه چشم برگشود و خود را در بستر حريري ديد . مادر، عباس را به آغوش كشید و متعجب از اينكه چرا ھمه دورِ او جمع اند . آخر سر ، حالي اش شد كه رؤياھايش چنان دير پايیده كه دو روزي را خواب بوده است و ھرچه كرده اند بیدار نشده است .
عباس ديد كه از دل و جانش ھزار نغمه مي جوشد و انگشتانش بي تاب سازيست كه مضرابي برآن زند و با گلبانگ نوايش ، احوال درونش را با سفر و ترانه بازگويد.
قوم و خويش به دنبال سازي شتافتند و چون ساز را به دستان او دادند با زخمه اي برساز و با آواي شوق ، افسانه گوي دل بیقرارش شد و چنین گفت:« من شانه ھاي مھربان باد را مركب ساخته و به سوي يار خواھم شتافت . من نام شما را در دورترھا ، بر مھتاب خواھم گفت و از نور او عطر شما را خواھم گرفت . من چراغي سوخته ام كه فتیله ام نیز خاكستر شده و مي خواھم سمندري باشم و از خاكستر خويش سربرآورم . پنجه ھاي من كه بر سیم ھاي سازي مي رقصند و ھزارپرده ي آھنگ را با ھزار زخم نھان پیوندي مي زنند ، مرا از وجودم بیگانه كرده و آرام و عمر و زندگاني بي سر زلف نگارحریقی خواھد بود که مرا خواھد سوزاند.در طلب یار، مردانه شده وقدم به شورستانھای صحرای د لم مي نھم تا موج خونِ ديده ھايم را بازلالین چشمه ھاي وصال يار بشويم .»
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
ھمه ي اھل توفارقان از ناي و نواي عباس به شورآمده و چون قضیه را فھمیدند كه در رؤيا به او نويد دختر شھرياران داده شده ازمادرش خواستند كه به او اذن سفر بدھد كه اگر بماند مجنوني شده و ديوانگي اش را نظاره خواھد كرد .
عباس ، راھي راه شده و در ورودش به تبريز ، گذري به سراي سازبندھا كرد و ھرسازي كه به دست گرفت و زخمه اي برآن زد به دلش نشست . تا كه سازي پرنقش و نگار ديد و خواستار آن ساز شد .سازبند گفت:«اين ساز اوج ھنر من است و عھد كرده ام به خنیانگري ھديه كنم كه بتواند چنان آن را بنوازد كه عرشیان نیز به نغمه ھاي آن، زمزمه ساز كنند.»
عباس گفت:«زخمه اي بر آن زده و گلبانگي سر مي دھم كه چنانچه نغمه و آھنگ من در دل و جانت جاي گرفت آن را از من دريغ مدار كه نه شرمسار كیسه ام و نه لوح جان و دلم از كرامت و صفا خالي!»
عباس ساز را كوك كرد و چنان طُرفه نغمه اي پرداخت كه موج موج مخمل صدايش ، باغ گل سرخي شد و شمیم ھزار عطر را به سراي عاطفه ھا ريخت .
استاد سازبند ، از نواي سحرانگیز عباس درشگفت شد و گفت:« تو برف روزگار را كه بركوه دلم سنگیني مي كرد ھمه آب كردي و با عطر كلام ات گلاب بر دلم پاشیدي . آن ساز ، نوعروس چمني بود كه زلفان جادويش را جز دستان تو ھیچ نوازشگري نمي توانست به رقص درآورد . اين ساز ارمغان توباد كه در آيین خوشخواني ، از تو با حكمت تو كس نديده ام.»
عباس بر دستان استاد بوسه زد و استاد به ھنگام وداع با او چنین گفت دراین تبریز که مھد قیصرھا و خاقان و جانان ھاست خنیانگری است به نام "عاشیق شیروان" که اگر به مصاف اش نروی و با شعر و نوا با او از در مباحثه برنیایی ، پرنده ی خاموش و خسته ای خواھی بود که عقابان، تو را مجال زندگی نخواھند داد.»
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عباس از او نشان ھوای عاشقان پرسید و پای به قھوه خانه ای نھاد که مأوای" عاشیق شیروان" بوده و مثل شیری که در کمین آھوان باشد ، تاکنون دھھا ساز از دست حریفان گرفته و با دلی رنجور خنیانگران را از در رانده بود." عاشیق شیروان "که عباس را دید آن ھم بازسازی که لنگه اش را تو دنیا نمی یافتی ، مثل فرزانه ای دیوانه به پای خاست تا او را در شعله ھای ساز و کلام خود خاکستر سازد.
عباس و عاشیق شیروان با ساز و کلام خود پنجه بر گیسوان احساس و حکمت انداختند و دلاویز نغمه ھایی پرداختند که عباس در واپسین ترانه اش ، که در آن نجابت ھزار پرسش نھان بود چنان شوری برانگیخت که عاشق شیروان ساز از آغوش خویش برگرفت و گفت:« مرا با زخمه ھایت تازیانه زدی و در لبان مشتاق تو ، ناگفته ھایی بود که به زیر چرخ کبود از کس نشنیده بودم.»
تو اگر جوانسال ھم باشی ، باغ مرموز اندیشه ھایت از چشمه ای قدسی سیراب شده اند و ساز و نوایت خیال انگیز و باصفاست و تو در خنیانگری ،
شھریار تبریز خواھی بود.»
دراین میدانگه عشق ، والامردی نیز از بارگاه باتمان قیلینج بود که به سراغ عاشیق شیروان آمده بود تا برای بزم فردا دعوتش کند که چون مباحثه ی
عباس و عاشیق شیروان را دیدو نای و نوای عباس را شورانگیز تر از اوخواست که یک امشب را میھمان او باشد تا که ضیافت فردا را باغ سبز ترانه ھایش مصفا و دل انگیز سازد .
عباس راھی کاخ جلالی می شد که از کوی دلبر باید می گذشت . القصه گلگز ھم در رؤیاھایش قندیل ھای بلور شادی دیده بود و جوانی رعنا که دنیای قلبش ھمه فروغی از روی او شده بود . در ایوان قصرش منتظر بود که آن آفتاب جمال عیان گردد و نشانی از آن بی نشان گیرد که به گوشه ی چشم، خان و الا گھر را دید و خنیانگری که خرامان در کوچه باغھای ممنوع سلطانی دوشادوش او را می رود و چون نزدیک شدند جوان رؤیاھایش را دید که پر طراوت تر از سرو باغ بود و تا به خود آید قلبش ابری شد وبا صاعقه ای رگبار عشق باریدن گرفت .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عباس نیز که عطر یار به مشام اش خورده بود ، سر ،بلند کرد و نگاه یار دید و مدھوش بیفتاد . گلگز که او را چنان رنجوردید چون آھوی خوشخرام از میان
رنگین ترین گلھا گذشت و خود را به ھوای کوچه سپرد . سر دلدار بر زانوان نھاد و با نسیم نفسھایش که گویی نوشدارویی بود و به سھراب رسید ، به
ھوش آمد و محصول زھد و علم ھمه به بحر عشق سپرد . خود را پیچکیدید که بر قد و قامت یار پیچیده و در این اثنا ، والا گھر که عشق را میفھمید و فھم را ازبر بود خود را به کناری کشید که دل آزار شقایق ھا نباشد .
گلگز به گاه وداع گفت:«مرا از برادرم خواستگاری کن که قلب او ھنوز قلب کودکیھایش است و پر از مھر و عزت و شوق . اما از مکر قارا وزیر غافل مشو که شورستان دلش ، خارزار کینه ھاست و مرا برای پسرش در نظر گرفت!»
والا گھر را ھیچ دھن لقي نبود و زبانش جز به نیكي ، نغمه اي نمي سرود . اين واقعه پنھان داشت و اما عباس را نیز شناخته بود كه از سخن پروايي ندارد و ممكن است كار دستِ خودش بدھد. به روز ضیافت ، عباس را بهمحضر باتمان قیلینج برد و از سحرِ انگشتان و افسون نوايش چنان سخن گفت كه باتمان قیلینج مسحور اين لولي وش شورانگیز شد.
عباس چنان نغمه و آھنگي در بزم ضیافت بنیاد كرد كه مه جبینان در رقص شدندو به نھانخانه ی عشرت و لوله اي افتاد كه زبانھا ھمه خموش گشتند و دلھا غرق در فغان و غوغايي كه جملگي احوال دل خويش را در پرده ھاي ساز و جادوي نواي او يافتند .
باتمان قیلینج كه چنین خنیانگري را در تمام عمر كمتر ديده بود و سرپنجه ھاي او در ھنرافشاني ناز بر فلك مي كرد ، پیش خود خواند و گفت:« ازخودت بگو و اينكه اين گنج سینه از كجا يافته ای؟»
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عباس گفت:«در رؤياھاي صادقي از ھاتفي غیبي بشارتي گرفتم و آن بشارت، مژده ي قسمت و نصیب صنم بارگاه خسرواني ، گلگر پري بود و اين گنج ھم كه مي گويي ھديه ھاي آن قدّيس مرد نوراني بود كه تا از خواب برخاستم ، چشمه ھاي شعر و قصه و ترانه در دلم جوشیدند . حالا دلم در سوداي عشق جانانیست كه مثل ماھي منوّر ، تاريكي ھاي درونم را روشني مي بخشد . حالا نیز با امر خدا و شريعت پیامبر ، خواھرت گلگز پري را خواھانم كه بي او ،دل شیداي مرا محرم رازي نخواھد بود.»
باتمان قیلینج در حال، خواھرش گلگز پري را نیز به حضور خواند و چون او ھم گفت كه عباس را در خواب ديده و در ھمان نگاه اول صاعقه ي مھرش بهجانش افتاده ، به وصال آنھا رضايت داد و اما گفت:«فقط زماني كوتاه شكیبا باشید تا من كه عازم استانبولم از سفر بازگردم و عروسي شما را با حشمت و جاه برگزار كنم . اما حالا ، با انگشتري ھاي الماسي كه ھديه ی تان مي كنم نامزدي تان را در اين ضیافت اعلام مي كنم كه نور ندايي بر دلم تابیده كه ھیچ وقت به من دروغ نمي گويد.»
باتمان قیلینج عباس را در گوشه اي از قصر جا داد و دو دلداده ھر روز ، ھمديگر را در باغ قصر مي ديدند و غرق حُسني مي شدند كه در جمال آنھا موج مي خورد.
"قارا وزير" از اين واقعه سخت برآشفت وپیرزني مكار يافت تا حیلتي انديشد و میانه ي آنھا را برھم زند و پیرزن روزي سر راه عباس سبز شد و گفت:« توھم فکر می کنی لعبتی گیر آوردی؟آن دختره ی خل و چل که نه چشمانش مي بیند و نه زبانش به سخن باز مي شود و پاھايش ھم لنگ است به چه درد تو مي خورد؟»
عباس عصباني شده و گفت:«مثل اينكه مخ ات عیب پیداكرده و ديوانه شده اي! تا شل و پل ات نكرده ام برو و گورت را گم كن.»
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پیرزن گفت:« من كه چیز بدي نگفتم . گفتم چشمانش كور است يعني اينكه نجابت واصالت دارد و چشم به نامحرم نمي دوزد. گفتم زبانش به سخن بازنمي شود يعني اينكه با نامحرمان و بیگانگان صحبت نمي كند. اگر ھم لنگ گفتم يعني اينكه بي خودي تو كوچه و بازار نمي گردد.»
عباس خنديد و گفت:«اين ھمه كنايه و استعاره براي چي؟ يك دفعه مي گفتي نامزدت گل و گلاب است و خیالت را راحت مي كردي و دشنام ھم نمي شنیدي.»
چند روز ديگر باز پیرزن سراغ عباس آمد و گفت :«تو راه داشتم مي آمدم كه گلگز را با كنیزانش ديدم و گفت اين نشاني را كه برايت مي دھم به عباس بده و بگو سرساعت آنجا باشد!»
پیرزن ازقبل ھم رفته بودسراغ گلگزو گفته بودعباس با مشاطه ای سر و سرّی دارد و اگر ھم باور نداری يك تك پايي بیا و با چشمان خودببین . از مشاطه اي زيبا و پرعشوه نیز خواست كه براي ثوابش ھم كه شده ساعتي به خانه ي آنھا بیايد كه امشب ، شب عروسي دخترش است.
پیرزن، عباس را به حجله ا ي آراسته برد و گفت:«منتظر باش كه الآن گلگز مي آيد!»
تا مشاطه رسید او را نیز داخل آن حجله كرد و در اين بھتي كه عباس و مشاطه را در بر گرفته بود ، يکھو گلگز به درون آمد و بي آنكه حرفي بزند با دلي شكسته و چشمي گريان آنجا را ترك كرد .
پیرزن ھم تو اين فاصله به قارا وزير پیغام داد كه كار از كار گذشته و ديگر محال است كه گلگز، زن عباس شود . قارا وزير از دخترش ياسمن خواست كه به قصر گلكز رفته و ببیند چه خبر است كه ديد او با چشماني گلگون گوشه اي كز كرده و سخت پريشان است . اما در اين لحظه عباس را نیز ديد كه وارد باغ شد و به جويايي گلكز او را پاي درختي غمگین و دلگیر بود.
عباس زخمه بر ساز زد و گلبانگ نوايش بلبلان را نیز مدھوش خود ساخت و براي دقايقي ، عباس به ترانه و سرود، دلِ دلداده اش را به دست آورد و از مكر پیرزن و اينكه به بھانه ي پیغامي كه از تو داشته مرا بدانجا كشیده سخن گفت و از طیّب و طاھر بودن خود و كلكي كه خورده با شعر و نوا ياد كرد .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
گلگز ھم مأموران را فرستاد تا حقیقت را از حلقوم پیرزن بیرون بكشند و تا مأموران آمدند، فھمید كه كار ، كار قارا وزير بوده است . ياسمن نیز كه در میان حريري از گلھاي سرخ نشسته بود ، از اول تا آخر قضیه را ديد وچون به پدرش خبر برد قارا وزير مشتي به ديوار كوبید و از اينكه تیرش به سنگ خورده بود آشفته و خراب به گوشه ي خلوتي رفت و در فكرشد .
قارا وزير تدبیري ديگر انديشید كه بساط عیش پري و گلگز را براي ھمیشه برھم زندو حتي اگر در این میان، گلگز نصیب پسر او نیز نشود. او يكي از صاحب مقامان دربار" دمیربیگ" را راھي اصفھان كرد تا به نحوي شاه عباس را از گلرخي و زيبايي و عشوه و ناز گلگز با خبر کند که شاید شاه عباس ندیده عاشق او شد و گلكز را به قصرش فراخواند .
روزي گلگز و عباس ، شاد بخت و فیروزكام در انوار سوزان جمال يكديگر خیره بودند كه قاصدي نفس زنان به عباس خبر آوردکه چه نشسته ای که مادرت بر بستر مرگ است و واپسین آرزویش دیدار فرزند . دلِ عباس غبارآگین شد و با وداع از گلگز ، سراسیمه راھي ولايت.
اينھا را اينجا بداريم و بشنويم از شاه عباس كه در قصرش بزم و ضیافتي به پا بود و مطربان و رقاصان و ساقیان سیم اندام خصوصاً "ترلان" و لوله در دل و جان انداخته و میھمانان دست افشان ، آه و غم از دل میراندند كه شاه عباس رو به میھمانان كرد و گفت :« آيا كسي زيباتر از ترلان ، ماھرخي را سراغ دارد كه در عشوه و ناز وكرشمه و چشم نوازي قرينه ي او باشد؟»
در اين ھنگام دمیربیگ فرصت را مغتنم شمرده و گفت:«الھه ي جمالي است در تبريز كه نامش گلگز است و حتي در خیال آدمي ھم تصور مھوشي بدان تابناكي و دل انگیزي محال است . خورشید و ماه نیز در برابر فروغ جمال او خجل و شرمسارند و لبان لعلگونش بازتاب لاله ھاي دشت است و ھر گامش بسان پويش غزالي رعنا.»
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه عباس گفت:«اين پريرخ كیست كه چنین فتنه انگیز است؟»
بیگ گفت:«خواھر يكي از جان نثاران سلطان است . خواھر باتمان قیلینج ، فرمانرواي تبريز.»
شاه كه سرش از باده ی ناب گرم بود سردار نامي لشكرِ شاھي «دلي بیگ جان » را در حال صدا كرد و در فرماني مكتوب كه با مھر شاھي آراسته بود از او خواست «با قشون و محمل و كجاوه به تبريز رفته و گلگز پري خواھر باتمان قیلینج را ھر چه زودتر به قصر بیاور كه نادیده شیفته اش شده و بي او، مرا صبر و قراري نیست.»
دل بیگ جان به امر سلطان راھي شد و چون به قصر باتمان قیلینج پا نھادو فھمید كه در سفر است ، از قارا وزير خواست كه ھرچه زودتر گلگز را آماده سفر سازد .
قارا وزير كه تیر تدبیرش به ھدف خورده بود خوشحال و خرمان گلكز را با ھمه ي گريه ھا و اصرارھايش كه مي گفت نامزد و صبر كن دست غم برادرم بازآيد و بعد ، در كجاوه اي آراسته و زين نھاد و تحويل دلي بیگ جان نمود و آنھا را با حشمت و شكوه راھي كرد.
دراين فاصله عباس ھم كه به توفارقان رفته و ديده بود كه موضوع بیماري مادرش دروغي بیش نبود تا چند روزي میھمان ولايت باشد و بخواھد برگردد ، كمي طول كشید و چون آمد و گلگز را نديد و سراغ او را گرفت فھمید كه ھمین امروز نازنین اش را به امر شاه عباس راھي اصفھان كرده اند .
عباس كه از تلخي تقدير، شكسته و بیقرار بود ، به تاج و گنج سلطاني نفريني كرد و فراق گلگز كه دائم در برابر نظرش بود و غايب از چشمش ، او را قامتي از غم كرد.
عباس ردپاي قافله را گرفت و با اسب تیزپايش پنج منزل را به يك منزل پیمود و از فراز گردنه، قشون و قافله ي شاھي را ديد و كجاوه زرينِ گلگز را .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
تا قافله برسد عباس خود را به سر چاھي مصفا رساند و وقتي قافله بدانجا رسید دلي بیگ جان و يارانش ديدند كه خنیانگري جوان ساز بر سینه به پاي چاه نشسته و از عشق گلكز ترانه ھا مي خواند كه چون صداي عباس به گوش گلگز رسید ، خود را از كجاوه بیرون انداخت و به سوي عباس شتافت.
دوسوگلي چون دو شقايق خسته شانه بر شانه ي ھم نھاده و راوي عشق خود شدند . دلي بیگ جان كه آوازه ي عشق آنان را شنیده بود ديد چاره اي
جز سر به نیست كردن عباس را ندارد و لذا با مھر و عطوفت او را به سراپرده ھاي اطلس برد و وقتي كه شبانه در خواب شد مأموران دست و پايش را بسته و در چاه اش انداخته و سنگي گران بر سرچاه نھادند و قافله شروع به حركت كرد.
عباس در چاه ماند و بسان مظھري از غمناكي ، ناامید و افسرده از عمق جان خويش آن قديس نوراني را كه اين تقدير را پیش پاي او نھاده بود ، صدا كرد و ناگه درون چاه ، كھكشاني از ستاره شد و روشنايي چشم ھاي عباس را خیره كرد . ديد آن ھاتف غیبي كه صورتش در نوري سبزگم بود در مقابلش عیان شد و گفت:«چشمانت را دمي مي بندي و باز مي كني و خود را در اصفھان مي يابي و منتظر گلگز مي ماني تا بیايد.»
در يك چشم به ھم زدن خود را در میدان چھارباغ اصفھان ديد و با توكل به خدا راه افتاد كه ببیند اين فلك غدار ديگر چه خوابي بر او ديده است . به قھوه خانه اي رسید و بعد از لختي استراحت ، پیراھن ساز بگشود و با زخمه ھاي او بر ساز ، قھوه خانه را از ازدحام مردم پر كرد و ھمه آفرين گويان انعام بر پیشخوان قھوه چي نھادند و قھوه چي با او از در دوستي در آمد و در كاشانه اش جايي براي عباس در نظر گرفت .
چھل روز بعد بود كه در شھر صدا پیچید قافله ي دلي بیگ جان با كجاوه ي گلگز پري مي آيد . ھمه در میدان نقش جھان در جلوي عمارت عالي قاپو جمع بودند و شاه عباس به استقبال پري مي شتافت كه ناگه ناي و نواي عباس بلند شد و گلگز و دلي بیگ جان در كمال حیرت عباس را ديدند كه ساز بر دست ، گلبانگ شادي سرداده و از عشق اش سخن ھا مي گويد .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه عباس از غضب به فرياد آمد و دستور داد كه آن خنیانگر را گرفته و در چاھي از زھر بیندازند كه عیش او بر ھم زده و به سوگلي اش اظھارعشق
مي كند .
شاه عباس كه خوش تر و زيباتر از گلگز را حتّي به خواب ھم نديده بود ، چنان به عارض سوسن او و چاه زنخدانش مفتون شده بود كه گويي سالھاست به كیمیاي عشق دست يافته و شكار حسن آن مه جبین است.
گلگز در قصر شاھي ، غرق در طلا و جواھر و با لباسھاي اطلس و حرير ، با درد و غم درونش ھمآغوش بود و از تقدير شوم عباس پريشان . ھمه او را شھبانوي قصر مي نامیدند و نازنده ھا و نوازنده ھا در خدمت اش بودند كه شايد آن غزال وحشي ، با سلطان از در آشتي درآيد .
روزي گلگز از نديمي ھمراز كه محرم خلوت اش بود خواست او را به پاي چاه زھري ببرد كه عباس را بدانجا انداخته اند . آن مونس با لباس مبدل ، او را به
پاي چاه بردو تا گلگز چشم به چاه دوخت دید كه نوري زرين از ته چاه مي تابد و عباس بر شاه نشین تالاري نشسته و با ساز و آوازش ، گلگز را به اسم مي خواند كه اشک شوق از چشمان گلگز مثل جویی راه افتاده و وقتی ندیمه اش دید که لبخند بر لب گلگز آمده است به كنجكاوي پاي چاه آمد و او نیز عباس را غرق در نور و شكوه و جاه ، زنده ديد .
گلگز، نرگس رعنايي شد و گلي چمن آرا و غمگینی از دل راند و به توصیه ي نديمه اش از آنجا دور شد كه شايد مأموران بويي ببرند و از اين واقعه باخبر
گردند .
عباس ديد كه به صورتش قطره ھاي اشكي چكید و اين اشكھا رايحه ي دلدار را دارند و از ته دل آرزو كرد كه اي كاش الآن در باغ سلطان قلب اش بود
و با او از دام زلف و دانه ي خیالي حرف مي زد كه او را رمز عشق آموخته اند تا اين آرزو بر دل عباس گذشت ندايي شنید كه گفت :« چشمانت را كه ببندي و باز كني خود را در ايوان يار خواھي ديد.»
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
چنین نیز شدو گلگز ناگه عباس را ديد كه نغمه افشان در كنارش ايستاده است . عباس ھم نیز مژگان دلدار ديد و غمزه ي جادويي او و دست در گردن ھم قدح بر قدح مي زدند كه به شاه عباس خبر دادند آن خنیانگر دوباره سرو كله اش پیدا شده و ھم اكنون در ايوان قصر با گلكز نشسته و براي او ساز مي زند.
شاه عباس "دلي بیگ جان" را صدا كرد و گفت : «اين چه سرّيست كه او از آن چاه زھر سالم به درآمده و مي داني كه بايد جز استخواني از او باقي نمي ماند . وقتي او را در چا ه مي انداختند مانیز تماشا مي كرديم و خیانتي در كار نبوده است . كاري كن كه اين انگل را شبانه از سرِما واكني كه ديگر برد باري ما ن تمام شده است.»
دلي بیگ جان به پیش گلكز و عباس رفت و به آنھا گفت :
«چون عباس از چاه زھر نجات يافته و در اين كار حكمتي الھی نھفته است، شاه دستور داده كه برايتان حجله اي بیارايند و قاضي عقدتان را به نام ھم
بخواند.»
قبلاً كه به دستوردلي بیگ جان تیغ و خنجر ھاي زھرآلود را تیز و برّان به زير قالي ھاي تالار نھاده بودند تا به ھنگام عبور عباس ، با خراش وشکافی كه
از تیغ و خنجر ھاي زھرآگین بر پاي او مي رَسَد در دم جان بسپارد ، از او خواست که تا مشاطه ھا گلگز را مي آرايند از اين تالار بگذرد و به حضور شاه
عباس رفته و مدح و ثناي او گويد .
بي آنكه اتفاقي برای عباس بیفتد با كمال آرامش از روي قالي ھا گذشت و به حضور شاه عباس رسید . دلي بیگ جان كه قالي ھا را كنار زد ديد كه
خنجر ھا و تیغ ھاي بران و آبدار ھمه دَمَر افتاده اند . دلي بیگ جان چاره را در سیب زھرآگیني ديد كه وقتي كسي از دست سلطان مي گرفت حتماً
بايد مي خورد .عباس تا مي خواست گازي به سیب بزند صداي گوشواره ھاي پري به گوش اش رسید و دست نگه داشت .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاه عباس گفت :«سیب ات را بخور كه عاقد منتظر است.»
عباس گفت:«عاقد اگر منتظر من بود ، گلگز چنین سراسیمه از پله ھا به زير نمي آمد كه به من گويد دست نگه دار.»
شاه عباس گفت:« تو از كجا فھمیده اي كه گلكز به سوي تو مي شتابد؟ »
گفت:« از صداي گوشواره ھايش !»
شاه عباس دلي بیگ جان را به تحقیق فرستاد و كنیزان و نديمان ھمه گفتند كه در لحظه اي انگار تشنجی بر جان شھزاده افتاد و در شتابش گوشواره ھايش صدا كردند و ما جلودارش شديم و مي بینید كه الآن ھم بیقرار است . دلي بیگ جان حكايت را به شاه عباس گفت و سلطان در حال ، جلادي خواست و طشتي طلا كه سر عباس را در آن ببرند . جلاد آمد و طبق دستور ، خنجر به گلوگاه عباس نھاد و اما ھرچه فشار آورد ھیچ خراشي حتي به گلويش نیفتاد. جلاد گفت : « تیغ من مثل حريري نرم شده و انگار كه مي خواھم با پنبه سر ببرّم. »
شاه عباس غرق در انديشه شد و بعد از حمد و ثنا به درگاه خداوند و درك اين نكته كه نگه دار عباس ، اراده ي پروردگار مي باشد ، آن دو دلداده را به عقد ھم درآورد و با جشني باشكوه ، ھفت شبانه روز براي آنھا عروسي گرفت و دستور داد كوچه وبازار را آذين بسته و مردم ھمه شادي كنند.
بعد از اتمام عروسي ، شاه عباس از آنھا خواست كه ھم مي توانند تو اصفھان بمانند و ھم می توانند به تبريز برگردند . عباس و گلگز كه در دوري از وطن ، گلي افسرده را مي ماند اذن بازگشت به تبريز را خواستند و با طبق ھاي نقره و طلايي كه سلطان ھديه ي آنھا كرد ، راھي سرزمین مادري شان شده و تا دم مرگ با خوشي و شادماني زندگي كردند .
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شیرویه و سیمین عذار
"سلطان مَلِك" پادشاهِ مغرب را دو پسر بود به نامھاي ارچه و شیرويه كه روزي در نھانخانه ي حكومتي با ھمنشینان نیك كردار، صحبت از انتخاب شیرويه به ولیعھدي شد و سلطان ملك نیز رأي ياران را پذيرفت.
ارچه را اين خبر به گوش رسید و سینه اش مالامال كینه و درد شد و چشم انتظار فرصتي ماند تا شیرويه را از سر راھش بردارد.
روزي سلطان و امیران و ملازمان دربار عزم شكار كرده بودند كه شیري خروشان در بیشه زار پیدا شد و سلطان به پسرانش اشاره كرد كه تیر و كمان بركشند و شیر را در خونش بغلطانند. ارچه خود را به شیرويه نزديك كرد و آھسته به گوش شیرويه گفت: "اگر مردي برو جلو كه ھمه بفھمند حكومت را به دست كي سپرده اند!"
شیرويه را اين حرف گران آمد و تیر و كمان بر زمین نھاده و با خنجرش به مصاف شیر رفت و در نبردي مھیب، جگر شیر برشكافت و در بازگشت، با بزم و ضیافتي پرشكوه، سپاه سان ديد و "سلطان ملك" تاج جانشیني بر سر شیرويه نھاد.
ارچه از راه نیرنگ به صمیمت اش با شیرويه افزود و روزي كه به دنبال آھويي از شكارگه سلطنتي دور شده بودند، از تشنگي و خستگي بر سر چاھي رسیدند و ارچه كمند بر كمر بست كه شیرويه از آن چسبیده و ته چاه برود و بعد از سیراب شدن، او را بالا كشیده و خود به قعر چاه رود كه ارچه با خنجر،
كمند را بُريد و شیرويه در چاه ماند. سنگي بزرگ نیز به روي چاه نھاد تا صدايش را كس نشنود. ارچه در حال، با ضربت شمشیرش اسب شیرويه را نیز زخمي كرد و او را در محلي كه مأواي شیران و ببران بود رھا كرد.
ارچه با گريباني چاك و گريه و زاري راھي شكارگاه شد و چون غلامان و ملازمان علت شیون او پرسیدند گفت: "شیرويه و اسب اش را شیران و پلنگان دريدند و بیايید برويم تا از نزديك ببینید."
ارچه آنھا را به جايي برد كه ھر تكه از اسب شیرويه در چنگ و دھان شیر و ببر و پلنگي بود و كسي را از ترس ياراي جلو رفتن نبود. سلطان را كه خبر رسید مدھوش افتاد و در تأثیر اين سوگ و ماتم، غصه او را آب كرد و چون قلب اش ايستاد ارچه بر تخت سلطنت نشست.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اينھا را اينجا بداريد چند كلمه بگويم از سرنوشت شیرويه كه وقتي در دامگه حادثه اسیر افتاد شكسته حال رو به آسمان كرد و از پروردگار متعال امداد طلبید.
در اين اثنا سوداگري خواجه احمد نام با قافله اش از راه مي گذشت كه به پاي چاه آمد و ھنگامي كه تخته سنگ از سر چاه برداشته و سطلي با طناب به چاه انداختند فغان و فرياد جواني شنیدند و در حال با كمندي او را بالا كشیده و از ايل و تبار و تقديرش پرسیدند و گفت: "يوسف ثاني ام و با دست برادر در چاه شده ام. فرزند "سلطان ملك" حاكم مغرب ام و حسادت تاج و تخت، برادرم ارچه را به قتل من واداشته است."
خواجه احمد گفت: " پس حالا فھمیدم كه اين مأموران كه تو راھھا بودند، ھمه از آدمھاي برادرت اند كه ھمه جا كمین كرده اند تا اگر به نحوي نجات يافتي تو را از دم تیغ بگذرانند. ما راھي يمن ايم و تو اين وضع و اوضاع صلاح آن است كه لباس درويشي به تن كني و با ما بیايي كه دمي تو را تنها نخواھم گذاشت و روزي خواھد رسید كه آتش انتقام ات زمانه خواھد كشید و تاج و تخت ات را به دست خواھي آورد."
اھل يمن ديدند كه خواجه احمد با قافله اش مي آيد و قافله سالارش اما درويشي است ستبر بازو و تنومند و قدش مثل سرو روان و نور جمالش مثل آفتاب عالم تاب.
روزي منظر شاه حاكم يمن خواجه احمد را به حضور خواند و از قافله سالارش پرسید و اينكه اصل و تبارش از كجاست. خواجه احمد گفت: " او را ته چاھي نیمه جان يافته ايم و چنان كلّه اش به چاه خورده كه مخ اش تكان خورده و ديروزھا يادش رفته است."
سلطان يمن از او خواست كه او را به دربار فرستد تا بلكه وزيرانش تدبیري بینديشند و از گذشته اش چیزي بفھمند.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
خواجه احمد قضايا را به شیرويه حالي كرد و گفت:"مبادا سرنخي دستشان بدھي كه حاكم يمن، تشنه ي خون مغربی ھاست و از پدرت نیز دل پُرخوني دارد كه قشون او را چندين بار شكست داده است."
شیرويه گفت: "مطمئن باش كه ھشیارتر از آنم كه باري ديگر خنجر از پشت بخورم و به احدي جز تو اطمینان كنم."
شیرويه به قصر رفت و خجند و بھمن كه وزيران حاكم يمن بودند او را به عیش و عشرت خواندند تا در عالم مستي و راستي از او حرفي درآورند كه ھر چه كلك آمدند چیزي دستشان نیامد.
"خجند وزير" شیرويه را شبانه به كاشانه اش برد و دختر خجند كه در زيبايي، حورلقايي بود بي قرينه در ھمان نگاه اول چنان دل به عشق شیرويه باخت كه نیم شبان با شمعي روشن به ديدار شیرويه شتافت و تاخواست بوسه اي به پنھاني از رخ او بردارد، قطره ھاي مذاب شمع به صورت شیرويه ريخت و از خواب كه پريد ديد دختر خجند است و در ھر نگاه اش ھزار چشمه ي جوشان عشق خانه كرده است.
در حال او را از پیش خود راند و گفت: "اگر بر وسوسه ھايمان غلبه نكنیم خفت و خواري دامن ما را خواھد گرفت و شرمسار نجابت خود خواھیم بود."
خجند وزير كه قضايا را زير نظر داشت از اين بلند ھمتي شگفت زده شد و در ھمان لحظه خود را وارد ماجرا كرد و گفت: "بزرگي و طاھري بر مردان برتر شايسته است و تو ھم ھر كه باشي از سلاله ي نیكاني و من دخترم را كه چنین شیفته و شیداي تو شده به عقد تو درخواھم آورد."
خجند وزير اين راز را پوشیده داشت و به حاكم گفت: "از ديروزھايش جز قعر چاه و نجاتش چیزي به ياد نمي آورد."
روزي از روزھا حاكم يمن عازم چوگان بازي بود كه از شیرويه خواست تا او نیز بیايد. اسبي برايش آوردند كه تاب او را نیاورد و بعد اسب ھايي ديگر كه ھر كدام را سوار شد مھره ھاي پشت اسبان، نرم چون طوطیا شد. چاره را در اين ديدند كه شیرويه خود به آخور اسب اژدھاخور برود تا شايد او را رام كرده و سوارش شود.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
میرآخور و ديگران كناري ايستادند و او در مقابل چشمان ھمه، آن اسب سركش و تندخو را زين اش نمود و سوار شد. ھمه در حیرت فرو رفتند و حاكم دستور داد تا گرز و عمود و سپر و شمشیر بیاورند تا شیرويه مسلح شود.
به غلامان ھم گفت تا به قصر شاھي رفته و از سیمین عذار سلاحھاي عمويش را كه دلاوري بي باك بود و در میدان رزم، كسي زانويش را بر خاك نسوده بود بیاورند كه سیمین عذار از اين ماجرا كنجكاو شد.
وقتي فھمید كه جواني شیرويه نام اسب اژدھا خور را به زير ركاب گرفته و ھیچ اسلحه اي تاب فشار انگشتان اش را ندارد، نديده عاشق او شد و به ايوان قصر رفت تا اين اعجوبه را بشناسد كه ديد شیرويه، غرق آھن و فولاد چابك سواري بي ھمتاست و در قد و بازو و ھیكل و زيبايي جواني مثل او را مادر دھر نزايیده است.
سیمین عذار به ھنگامي كه شیرويه به چابك سواري در میدان قصر ھنرنمايي مي كرد رشته ھاي مرواريد را از گیسوانش بركند و به شیرويه انداخت. شیرويه چون نگاه كرد دختري ديد خوشگل و شاداب و گل چھر كه حوران بھشتي به كنیزي اش ھم لايق نبودند. در میدان قصر جنگاوران به رزم و ھماوردي مشغول بودند و صداي طبل و نقاره به شور و حالشان مي افزود كه پادشاه، پھلوان نام آور"مھراس" را اشاره كرد كه سر از پیكر شیرويه جدا كند كه از اين ھمه چالاكي خوفي در وجودش افتاده بود كه مي ترسید چشم زخمي از او بر اين خاك برسد."
مھراس و شیرويه به ھماوردي مشغول شدند و اما ناگه شیرويه ديد كه مھراس راست راستكي دارد او را مي كشد كه از غضب دست به قبضه ي شمشیر برد و به ضربتي او را با مركب اش چھار پاره نمود.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
در اين اثنا ناگه گرد و غباري بلند شد و فیل سواري قرطاس نام به میانه ي میدان آمد كه از طرف سلطان شام پیامي دارد و آن ھم اينكه يا بايد ھمین الان سیمین عذار را بر كجاوه بنشانده و ھمراه من بفرستید و يا اينكه يمن را در خاك و خون خواھیم غلطاند.
شاه را ترس برداشت و چون جاسوسان نیز خبر آورده بودند كه سپاه شام صد برابر لشكر يمن است و ممكن است تاج و تخت اش به يكباره از دست شود به وزيرانش بھمن و خجند گفت: "سیمین عذار را بر كجاوه ي زريني نشانده و ھمراه اين پھلوان راھي كنید، تا خاكمان در امان باشد كه چاره اي جز اين نیست."
شیرويه اما بر پادشاه خشم اش گرفت و گفت: "سلطان را سزاوار نیست كه شاھدختي را به اسیري پیشكش كند و تاج و تخت را بر اين ننگ و خفت
ترجیح دھد."
تا شاه پاسخي يابد شیرويه با پھلوان درآويخت و به ھنگام كشتي چنان بر زمین اش زد كه او را توان برخاستن نماند. شیرويه با خنجري گوشھاي او را نیز بريده و نامه را قورت او داده و دست در كمر او كرده و بر بالاي فیل اش نھاد كه برو بگو عشق و وصال سیمین عذار را از سرش بیرون كند.
شاه يمن از اين واقعه سخت ھراسان شد و با بیم و لرز از وزيران اش تدبیر خواست. "بھمن وزير" گفت: "بايد كه لشكر را به مرز گسیل داريم و وقتي
طبل جنگ نواخته شد و پھلواني از ما به خاك افتاد و بیم شكست لشكر بود آن وقت است كه سیمین عذار را پیشكش كرده و مي گويیم كه خطايي
شده و آن شیرويه ي خیره سر را نیز دست و گردن بسته تحويل مي نمايیم."
پادشاه را اين فكر خوش آمد و شبانه در خواب شدند تا فردا مقدمات امر را بچینند.
اما سیمین عذار كه از عشق شیرويه بر خود مي پیچید و براي رسیدن به محبوب، دمي آرام و قرار نداشت، تمام كنیزان را مرخص كرد وفقط ماه جبین ماند كه محرم اسرارش بود و به يك غمزه صد مرد جنگي را مدھوش مي كرد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
از او خواست ھر طور شده شیرويه را به كاخ آورد و ماه جبین كه در چرب زباني و عشوه و ناز ھمتايي نداشت به خوابگاه شیرويه شتافت و از رشته ھاي مرواريدي كه گل افشان سرش شده بود ياد نمود، شیرويه به بزم سیمین عذار رفت و ماه جبین كه ساقي مجلس بود، چنان آن دو يار را از باده ي احمر سرمست كرد كه دست در گردن ھم، زمین و زمان را فراموش كردند
و اما زمانه ي غدّار بر آنھا حسودي كرد و ناگه دلاوري از خويشان سیمین عذار، با ھواي عشق او كمند بر كنگره ي قصر انداخت و وارد قصر شد. وقتي به اتاق سیمین عذار شتافت و چشم اش به شیرويه افتاد كه مدھوش خواب بود دست به قبضه ي شمشیر آبدار برد و تا شیرويه، شست اش خبردار شود، شمشیر، فرق سرش را شكافت و اما زخم دار ھم اگر بود شمشیر از دست آن نابكار گرفت و به دَرَ ك واصل اش كرد.
سیمین عذار و ماه جبین ھم در انديشه شدند كه جوري شیرويه را نجات دھند و او را از راه مخفي قصر كه به دشت سرسبزي منتھي مي شد بیرون برده و بیھوش به زير درختي نھاده و برگشتند. نعش آن حرامزاده را نیز از پنجره ي بالاي قصر به زير افكنده و كنیزان را خبر كردند كه تالار و اتاق ھاي قصر را از نو مفروش كرده و اثري از آشفتگي نماند.
حالا از شیرويه بشنويم كه مجروح و زخمي مدھوش افتاده و راھزني فیروز نام كه سركرده ي چھل دزد عیار بود از آشوب و ناامني شھر باخبر شده و مي رفتند كه شايد چیزي به تورشان برخورد كه ناگه چشمشان به جواني با لباسھاي فاخر و جواھرنشان افتاد و چون او را غرق خون ديدند سريع به مخفیگاه خويش برده و حكیمي جرّاح و آشنا به بالین اش آوردند تا مداوايش كند.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
تا شیرويه دوباره جان و تواني گیرد چند روز طول كشید و فھمید كه لشكرھاي شام و يمن رودرروي ھم صف بسته اند و ھر پھلواني كه از لشكر يمن به میدان رفته در خون غلطیده و ديگر مردِ قَدَري نمانده و عنقريب است كه سپاه شام، يمن را تصرف كند.
شیرويه فیروز را به كناري كشید و از او اسب و سلاح و زره خواست تا سحرگاھان به میدان رفته و با پھلوانان شام پنجه درافكند كه اين جنگ را او به راه انداخته و بايد كه جوري تلافي كند.
سحرگاھان كه طبل جنگ نواخته شد و میدان جنگ آراسته گرديد از قشون منظر شاه كسي را جرأت به میدان رفتن نمانده و كم مانده بود كه جنگ مغلوب شود كه به يكباره سواري مثل پاره كوھي با نقابي مشكین بر صورت در میانه ي میدان پیدا شد و از لشكر شام حريف خواست. به مصاف اش ده پھلوان نامي آمده و ھمه در خاك شدند و ديگر كسي را زھره ي نبرد با شیرويه نماند و منظر شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت با طبل بشارت به سپاه و قشون دستور حمله داد و به سالاري شیرويه لشكر شام عقب نشست.
تا منظرشاه و خجند و بھمن آن نقابدار را باز شناسند طوفاني از غبار ديدند كه از زير سم اسبھايش بلند است و به فراز كوه مي رود.
دزدان كه از بالاي تپه محو تماشاي رزم شیرويه بودند او را اژدھا پیكیري ديدند كه ھمچون پیك اجل مي تازد و كسي را ياراي ھماوردي با او نیست.
سلطان شام كه سرھنگ اش مي گفتند لشكر را دوباره جمع و جور كرد و به امید پھلوان خون آشام كه عمود صدمني را مثل بازيچه اي در لاي انگشتانش مي چرخاند و موقع راه رفتن، سنگیني اش زمین را شیار مي زد، نقشه اي چید كه دوباره به مصاف لشكر يمن برود كه در ھیچ میدان جنگي كسي را ياراي مقابله با پھلوان خون آشام نبوده است.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اھل يمن آن شب را شادمان و شاكر در خواب بودند كه شیرويه دلش ھواي سیمین عذار را كرد و پاي كه به حريم قصر شاھدخت گذاشت ديد ھمه از
مرد نقابداري حرف مي زنند كه مثل رستم دستان بود و شانه و يال و كوپال اش به شیرويه مي ماند.
شیرويه به پنھاني بر بالین سیمین عذار آمد و چون چشم آن رعنا به سیماي دلدار افتاد، نسیم وصل مشامش را معطر كرده و در گريز از مكر عالم پیر، شب را با سرود و ترانه سر كردند.
صبح كه دمید و آفتاب عالم تاب، كوه و دشت و دريا را منور نمود، منظرشاه ديد كه باز سپاه شام طبل جنگ مي زند، و پھلواني غول جثه و پیل سوار، به
میدان آمده و مبارز مي طلبد. از لشكر يمن ھر كه رفت چون گنجشكي در دستان خون آشام جان باخت و منظرشاه، مضطرب و خراب، داشت از ھوش
مي رفت كه ناگاه چشمش به صاعقه اي افتاد كه در گرد و غبار مي درخشد و چون نیك نگريست، آن پھلوان نقابدار را ديد كه خروشان و نعره زنان سوي
میدان مي آيد.
پھلوان خون آشام و شیرويه مثل پلنگاني تیز چنگ نبردي سھمناك آغاز كرده و نیزه ھا و شمشیرھا و سپرھايشان ريز ريز بر زمین ريخت و وقتي از مركب ھا به زير آمده و جوشن ھا و زره ھا بر تن خويش پاره كردند و اما ظفري حاصل نشد، شیرويه دست به گرز گران برد و وقتي بر سر خون آشام فرود آورد پیكر خون آشام نرم و استخوانھايش سرمه و بدن بي سر او نقش زمین شد.
نقاره ھاي شادي به صدا درآمد و سپاھیان شام از بیم جان رو به فرار نھادند. منظرشاه كه چشمش به پھلوان نقابدار بود و از وزيرانش خجند و بھمن
خواسته بود كه مأموراني بگمارند تا رد پاي او را پیدا كنند مژده آوردند كه مخفیگاه آن گُردِ نام آور را شناخته اند.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پادشاه و وزرا به خلوتگه آن اژدھاي دمان رفتند و وقتي ديدند كه شیرويه است، او را در آغوش كشیده و با عزت و احترام به قصر باز آوردند. به فیروز وچھل تن از يارانش نیز منصب سرداري و سالاري سپاه دادند تا شیرويه ي نامدار، خوشحال شود و رنج و كینه از دل به در كند.
دخترش سیمین عذار را نیز با جشني پرشكوه به عقد شیرويه درآورد كه آوازه ي دلدادگي شان را شنیده بود و خواست راحت جاني يابند.
اما سرھنگ، پادشاه شام اين كینه به دل داشت و حیلتي مي انديشید كه روزي عیاري جادوگر و زردوست به نام طغیان، به او قول داد كه سیمین عذار را به يك طرفه العین تحويل او نمايد و روزي در حضور سرھنگ وردي خواند و به ھوا بلند شد و در ورودش به تالار شاھدخت، ماه جبین و پريزاد را ديد و چنان شیفته ي آن سیه چشمان مه سیما شد كه آنھا را سريع در قالي ھاي نفیس پیچید و رفت سراغ سیمین عذار و وقتي خواست پرنیان ھندي از رختخواب سیمین عذار بركشد شیرويه كه متوجه قضايا بود چنان مچ دست طغیان را فشرد كه استخوانھايش مثل طوطیا نرم شد و تا وردي كه بر زبانش آمده بود كامل گردد با خنجري آبدار سینه اش را برشكافت و سیمین عذار صداي شیون مه جبین و پريزاد را شنید و رفت كه ببیند چه خبر است ديد در قالي ھا پیچیده شده اند.
سیمین عذار آنھا را نجات داده و ھمراه ھم به سراغ شیرويه رفتند كه ديدند نعش آن حرامزاده بر زمین است و شیرويه با خنجري خونین بالاي سرش ايستاده و دل نگران سیمین عذار و زيبارخان چشم بر در دوخته است.
جاسوسان خبر آوردند كه طغیان عیار به دست شیرويه كشته شده و ناچار از وزير اعظم تدبیر خواست. وزير اعظم كه فردي مكار و حیله گر بود و در رمل و اصطرلاب دستي داشت طالع سرھنگ را روشن ديد و در ساعتي سعد از او خواست كه با منظرشاه از درِ صلح درآيد و با قافله اي از اطلس ھاي فاخر و طلا و جواھرات نفیس ايلچي ياني به دربار يمن بفرستد و اگر منظرشاه خام اين توطئه شد او را با اعیان و بزرگان و پھلوانان به سراپرده ھاي شاھي فراخوانند و مسمومشان سازند.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
سپاه نیز در خفا منتظر فرمان باشد كه با دستور سرھنگ، به يمن يورش برده و سیمین عذار را به بارگاه شام آورند.
ھمه ي كارھا طبق نقشه جلو مي رفت كه خجند وزير، منظرشاه را به بھانه اي از مجلس بیرون كشید و گفت: "ھم اكنون خبرچینان خبر آوردند كه لشكري گران پشت كوھھا كمین كرده و ھر لحظه بیم يورش مي رود و تا در دامشان نیفتي به جاي امني برو كه جان سلطان را گزندي نرسد."
خجند اين بگفت و بي آنكه بتواند شیرويه را پیدا كند راھي قصر شاھدخت گرديد و گفت: "براي آنكه ناموس و جان تو را خللي نرسد ھر چه زودتر جامه
ھاي زربفت از تن به دركن و بده ماه جبین بپوشد و از ماه جبین نیز خواست كه خود را سیمین عذار جا بزند و پريزاد و سیمین عذار نیز خود را كنیز او معرفي كنند تا شايد آبھا از آسیاب بیفتد و ببینیم چه گِلي به سرمان مي گیريم."
خوبي كار ھم آنجا بود كه سرھنگ، گل رخسار سیمین عذار را نديده و فقط آوازه ي نام و نشان اش را شنیده بود. مشاطه ھا در كار شده و ماه جبین را ھمچون شھرزاده اي آراستند و بعد خجند وزير ھر چه كنیز و غلام بود از قصر مرخص كرد و گفت كه ھمین الآن قشون خصم مي آيد و جانتان ھلاك مي
شود.
وقتي بزرگان و سرداران يمن ھمه از سمّ و زھر بمردند و در حمله اي خونريزانه يمن را تصرف كردند شیرويه را كه بیھوش افتاده بود با بند و زنجیر به شام بردند و ماه جبین را نیز كه سیمین عذارش مي پنداشتند ھمراه با كنیزاش در كجاوه اي نشانده و به قصر سرھنگ جا دادند.
در يمن بیگانه ھا حكم راندند و ده سالي مي شد كه شیرويه در زندان بود و سیمین عذار نیز به كنیزي مشغول كه روزي فرزند شیرويه كه در ده سالگي
جواني بیست ساله و برومند را مي ماند و در فنون جنگي شھرتي به ھم زده بود، مرتب از ھمه مي شنید كه شبیه شیرويه ي نامدار است و روزي مادر را سوگند داد كه واقعیت را بر سفره ريزد و چیزي را از او مخفي نكند و مادرش گلچھره ناچار شد كه اعتراف كند و بگويد خجند نه پدر تو بلكه پدربزرگ توست و تو فرزند شیرويه ي پھلوان ھستي كه اكنون در سیاھچالھاي شام اسیر دام سرھنگ است و براي آنكه آسیبي به تو نرسد، حقیقت را از ھمه كتمان كرده ايم. خجند ھم كه اكنون به گوھري عمر مي گذراند روزي براي خود وزيري بوده كه بدجوري دودمانمان از ھم پاشیده و اكنون مجبور به كتمان ھويت خود شده ايم.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
فرزند شیرويه كه جھانگیر نام اش نھاده بودند، از اين واقعه برآشفت و روزي بي آنكه كسي مطلع شود تا بن دندان مسلح گشت و با اسبي كه از نسل اسب اژدھاخور بود، به میدان قصر رفته و در ورودش به كاخ ھر كسي كه سد راه اش بود مثل خیار تر به دو نیم كرد و با نعره اي بلند، فرياد انتقام سر داد و در اندك مدتي، از كشته ھا پشته ھا ساخت و اھل يمن نیز كه منتظر فرصت بود به شورش برخاسته و شھر به دست مردم افتاد.
حاكم دست نشانده ي سرھنگ را نیز در میدان شھر به دار كردند و بزرگان و اشراف و سرداران ھمه جمع شده و جھانگیر را بر تخت سلطنت نشاندند.
روزگاري رسید كه حشمت و جلال يمن ھمچون دوران حكومت منظرشاه، سر زبانھا افتاد و سپاھیان در مرزھا استقرار يافتند.
دو سالي گذشت و روزي جھانگیر، با خبرھايي كه جاسوسان از مقر حبس شیرويه آورده بودند، بیمناك احوال پدر شد و خجند وزير را جانشین خود ساخت و يكه و تنھا و ناشناس روانه ي ديار شام گرديد.
جھانگیر كه سرگردان بحر غم بود و صحراي دلش از آتش كینه شعله ور، سر فرازان به زير چرخ كبود منزل به منزل ره مي سپرد كه چمنزاري ديد و آتشي افروخت و با شكار آھويي، دلش ھواي شراب و كباب كرد و ناگھان ديد كه سواري از گرد راه مي آيد و از ھراس، رنگي به صورت ندارد و چون جھانگیر جلودار او شد گفت: "سريع در برو كه حالا سواران ضحاك مي رسند و تو ھم در آتش من مي سوزي!"
جھانگیر دست دراز كرد و او را از زين اسب به زير كشید و به آن مرد گفت: "ترسي به دل راه نده كه سپاھي ھم اگر به دنبال تو باشد ھمه را به جھنم واصل مي كنم و حالا بگو ببینم چي شده؟"
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
آن مرد كه در ترس و لرزي فزاينده بیم جان اش را داشت و اسم اش "ايلديريم" بود گفت:"ضحاك كه حاكم شھر بدويه است پسري دارد بنام بھادر كه ناموس رعیتي نمانده كه از دست او ايمن باشد. ديروز آن ناپاك قصد تعدي به دخترم را داشت و چون ھمه را از خانه بیرون كرد كه شب را با او باشد شبانه به پنھاني از روزن به درون رفته و چنان ضربتي با قمه بر سر و قلبش زدم كه در حال بمرد و فغانش را كه ماموران شنیدند من در رفتم و حالا از دور طوفان خاكي پیداست كه از سم اسبان سپاه ضحاك بر مي خیزد و ھر آن بیم مرگمان است و تا دير نشده بگذار كه من لااقل جاني به دربرم."
ماموران رسیدند و خواستند ايلديريم را از دم تیغ بگذرانند كه چشمانشان به پھلواني افتاد كه صلابت صد مرد جنگي در رخ اش آشكار بود و در قد و تركیب و اندام و تنومندي ھمتايي به زير قبّه ي چرخ نداشت. سواران تا دست به قبضه ي شمشیر بردند جھانگیر نھیب زد و در يك چشم به ھم زدن فقط دست و گردن و ساق و پا بود كه از ضربت شمشیر او بر زمین مي ريخت و بوي خون، اسبھا را رم مي داد. فقط يك نفر را با تني مجروح اذن فرار داد تا ضحاك و درباريان را خبر ببرد و بیم بر جان آنھا اندازد.
ضحاك وزيري با تدبیر داشت به نام "اصلان" كه مصلحت آن ديد با چنین پھلواني كه اوصافش را شنیديم بايد مھربان بود كه خلق نیز دل پُري از بھادر دارند و ممكن است به ھوا خواھي اش، مخالفان علم طغیان بردارند.
اصلان به استقبال جھانگیر رفت و ديد جواني است در حسن و جمال مثل يوسف و در شجاعت ھمچو رستم و بابك. او را با جلال و شكوه در غیاب ضحاك به قصر آورده و بزمي به عیش و عشرت آراستند و جھانگیر گفت: "حاكمان بايد رعیت پرور باشند و ناموس و مال رعیت در كمال امن و آسايش و اگر كاري به كار شما ندارم بخاطر سفري است كه پیش رو دارم و نیز سوگي كه سلطان در آن فرو رفته و نمي خواھم غصه بر غصه اش بیفزايم."
جھانگیر از ايلديريم نیز خواست كه شبانه اھل و عیالش را برداشته و با نامه ي او به قصر يمن برود كه زندگي خوبي در انتظارش خواھد بود و ضحاك نیز بر او دست نخواھد يافت. ايلديريم بي آنكه دمي وقت تلف كند، اطاعت امر كرده و با ھمسر و فرزندانش شبانه از شھر دور شد.
فردا كه شد "اصلان وزير" جھانگیر را با عزت و احترامي فراوان راھي راه كرد و از اينكه از شرّ چنین اژدھا صولتي به راحتي رسته بودند خوشحال به قصر شاھي شتافت تا در سوگ بھادر سینه چاك كند."
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جھانگیر كه خود را گوزن زخميِ صحراھاي آرزو مي ديد و مردم را اسیر تازيانه ھاي ظلم و جور، غم آگین اسب مي تاخت و در تند تازي اش به شھري رسید بنام گلباران و ديد غوغايي بپاست و صداي ھمھمه در شھر بلند است و سخن از ديوي مي رود كه به خواستاري "چیچك" دختر شاه شجاع از چین آمده و در آنسوي شھر میدان رزم آراسته است. شاه شجاع گفته كه ھر پھلواني به مصاف اين ديو برود و بر او غالب شود دخترش چیچك را به او خواھد داد كه تا حالا ده ھا پھلوان و جوان شیردل را در خاك و خون غلطانده و كسي ھمآوردش نشده است.
اما ديگر كسي را جرأت رزم با او نمانده و بايد كه شاه شجاع، امروز چیچك را طبق رسم و رسوم به او دھد و چیچك نیز در غرفه اي آراسته نشسته كه ببیند قسمت كي مي شود."
جھانگیر مكمل و مسلح رو به میدان نھاد و وقتي كه ديو تنوره كشان حريف مي طلبید چون پاره كوھي مركب پیش راند و در رزمي سخت دھھا نیزه رد و
بدل گرديد و اما مرادي حاصل نشد. دست در مركب برده و بر فرق يكديگر كوبیدند و دسته ھاي عمود خم شد و اما به ھیچكدام خللي نرسید.
نوبت تیغ بازي شد و شمشیرھا در سپرھا خُرد شدند و جھانگیر ديد كه اگر دير جنبد به دست اين نابكار جان به جان آفرين تسلیم خواھد كرد و خیلي سريع سر كمند را به جانب ديو افكند و او را از صدر زين در ربود و چنان قوچ وار كله بر كله ھم نھادند كه تاكنون چنین دلیري را ھیچ يكي از كسي به ياد نداشت.
چیچك كه محو تماشاي كارزار بود و جھانگیر را چنان غرّان و خروشان مي ديد گفت عجب جوانیست و يكدل نه صد دل عاشق جمال او گرديد و از غرفه ي
زرين گلي به سوي انداخت كه تا جھانگیر چشم اش بر او افتاد نازنیني را ديد كه از عروسان بھشتي گوي سبقت ربوده و اين گل، ھمچون پیام سروش و
خط ھاتف غیبي، چنان بر دلش كارگر افتاد كه دوباره كمند انداخت و چنان ھفت حلقه ي كمند را بر يال و كوپال او بند كرد كه پیشاني آن خیره سر را با سرپنجه ي يلي در يك چشم به ھم زدن بر خاك مالید و چنان خنجري بر دلش فرود آورد كه فواره ي خون از پیكرش زبانه كشید.
شاه شجاع و بزرگان و سرداران و مردم جمع شده جھانگیر را بر سر دست تا قصر بردند. و ھمه شادان و خوشحال با خاطره ي اين كارزار، به كاشانه ھاشان برگشتند كه خود را به جشن و سرور فردا آماده كنند. چنانچه قول شاه شجاع بود چیچك را به عقد جھانگیر در آوردند و مطربان و عاشقان به ھر كوي و برزن با نغمه و آواز و آھنگ، به عیش و عشرت مردم كوشیدند و با گلبانگ شادماني و ساغرھاي مینايي و ذوق باده لبھاي ھمه به خنده وا شد.
چھل روز مي گذشت و جھانگیر و چیچك در اسرار عشق غرق بودند كه روزي جھانگیر، دلش را بي قرار يافت و به ياد پدر، محزون و مغموم به كنجي رفت و چون چیچك او را چنین ديد راز دل او پرسید و گفت: "عازم سفري ام و اگر عمري بود و توانستم بر خصم فائق آيم، سراغت خواھم آمد و منتظرم باش!"
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
چیچك اما دست بردارش نشد و گفت: "اگر خونم را به شیشه بگیرند پوست از پیكرم جدا سازند از تو جدا نخواھم شد. اگر قرار است كه بروي اين شھسوار شیرين كار را نیز بايد ببري كه بي تو مرا توان رزم آوري با فراق و سنگ اندازي ھجران نیست. من خاتون تقدير تو ھستم و تا بیكرانھاي مرگ و خطر با تو خواھم بود."
جھانگیر كه سیل اشك يار، روان ديد، قول داد كه حتماً او را نیز با خود ببرد.
به روز وداع، شاه شجاع پھلواني به نام "قافلان" را نیز ھمراه آنھا كرد كه بلدچي راه گردد و در ديار غربت ھواي آنھا را داشته باشد. قافلان سازي نیز
داشت كه لحظه اي از خود دور نمي كرد و ھر وقت كه منزل امن و عیشي بود با ساز و نوايش حكايت ھاي عشق و قھرماني مي گفت و در ھر پرده اي
كه به آھنگ مي نواخت، چنان شعرھايي ترنم مي كرد كه گويي غزلخواني از بلبل آموخته است.
به يك فرسنگي شام رسیده بودند كه در پاي كوھي فرحبخش كه بیشه اي دلگشا و پُر گل و درخت داشت، جھانگیر و چیچك لحظه اي خواستند بیاسايند كه قافلان به پاي صخره اي رفت تا مراقب اوضاع باشد كه بعد از ساعتي شیھه ي اسب اش برخاست و تا چشم برانداخت ديد شیري چند، اسب اش را به محاصره در آورده اند. نعره اي بركشید و شیران از نھیب او به لرزه در آمده و به سويش ھجوم آوردند كه قافلان نیز تیر به چله ي كمان نھاد و نره شیران را بر زمین افكند و اما يكي از آنھا چنان يورشي بر قافلان آورد كه ناچار دست به قبضه ي شمشیر برد و تا فرق او را بشكافد خود نیز زخمدار بر زمین افتاد.
جھانگیر و چیچك از خواب ناز برخاستند و ديدند قافلان و اسبش نیست و چون جھانگیر بر فراز كوه رفته و به بیشه نظري افكند ديد كه اسب قافلان و
نقش چند سیاھي از دور پیداست.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جھانگیر به سرعت شتافت و ديد كه در رزم با شیرھا، قافلان زخمي شديد برداشته و خون از كتف و پاھايش روان است.
فوري اسب را زين كرد و قافلان را نیز بر فراز اسب نھاد و به يك آبادي كه رسیدند وارد خانه اي شده و با مشتي زر و طلا خواستند كه ھر چه سريع طبیبي بر بالین رفیق اش بیاورند و از ساز و اسب اش نیز چون ني ني چشمان خود مراقبت كنند و وقتي بھبودي يافت بگويند كه عازم شام شود و خبري از ما باز جويد.
جھانگیر و چیچك وارد شام كه شدند ديدند سراپرده ھاي شاھي برپاست و فرا رويشان شكارگاھي گسترده و جھانگیر گفت: "نازنین من تا اين سراپرده ھا را برنچینند ورودمان به شام مشكل است و بر ھر پیچ و خمي مأموري گمارده اند. سرِ راھمان بیشه اي بود و رودخانه اي كه آرام در بستر خويش مي غلطید و مي گويم كه برويم تو آب و غبار از تن خود بشويیم و با ظاھري آراسته و با جامه ھاي زربافت وارد شام شويم تا ببینیم چه پیش مي آيد."
جھانگیر و چیچك وارد آب شده و جان خويش مي شستند كه از گوشه ي شكارگاه، چشم سرھنگ به گلچھره اي افتاد كه با اندامي مرمرين از آب بیرون مي آيد و زيبا صنمي است كه ھمتايي ندارد و شايسته ي تخت مرصّع است كه به كام دل ساعتي با او نشسته و ساقیان مه وش صراحي و ساغري بگردانند و رامشگران در رقص و آواز باشند و با كیمیاي عشق، دل غمگین اش كه زنگارزده، ھمچون زري ناب شود. در اين لحظه مردي بلند بالا و ستبر شانه را نیز ديد كه از آب بیرون آمد و فھمید كه او تنھا نیست و بايد كه از درِ دوستي برآيد تا طريق عشقبازي بپیمايد.
سرھنگ، تني چند از محرمان را با كنیزاني زيبارخ سوي آنھا فرستاد كه آنان را به میھماني به قصر آورند. جھانگیر و چیچك كه به قصر آمدند گفتند از ديار گلبارند و روزي چند به سیاحت شام آمده اند كه گشتي و گذاري در ديار خوبان داشته باشند كه سخت شیفته ي سفرند.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
سرھنگ به وزيرش سپرد كه فردا جھانگیر را به شكارگاه برده و سلحشوران بر او تاخته و تا شب سر به نیست اش سازند. مشاطه ي قصر "ترلان خاتون" ھم، چیچك را رام سازد و به خوابگاه من آورد.
شبانه بزمي و ضیافتي به پا شد و سرھنگ از جھانگیر خواست كه اذن چیچك را بدھد تا امشب به تالار نازنینان برود تا فردا قصري باشكوه برايشان آماده سازند. به ھنگام وداع با چیچك به او گفت: "شبانه سراغ پدرم خواھم رفت و اگر لو بروم شايد تو را به گروگان گیرند و اما سخت مواظب باش كه با مكر و فريب بر ھوسناكي سرھنگ غالب آيي كه روزي مثل آفتاب، سر بر خواھم كشید و تاج و گنج شام را به دست خواھم گرفت."
تا ھمه در خواب شدند جھانگیر برخاست و از نقبي كه در قصر بود و به سوي زندان راه داشت با خنجري آبدار ھر كه را بر سر راه اش بود يك به يك كشت
و به سیاھچالي رسید كه شنیده بود شیرويه در آنجاست و وقتي فرياد برآورد و پدر را صدا كرد مأموران از ھر سو بر سرش ريختند و او ھمچون شیري خروشید و با تیغ و خنجر به ھلاكشان شتافت و وقتي كسي نماند با قبضه ي شمشیر بند و زنجیر شیرويه بگسست و تا خواستند از زندان به در آيند چنان لشكري را فرا رويشان ديدند كه شیرويه گفت:"تو را كه خون از تن ات مي چكد ياراي برابري با خصم نخواھد بود و به جان خود كه مي گويي پدرت ھستم قسم مي دھم كه راه گريزي بجوي و برو كه من يك تنه جلودارشان خواھم بود تا تو از چشمھا دور شوي!"
شیرويه كه زنجیر از يال و كوپال اش برداشته شده بود مثل ابر اجلي مي ماند كه از آن باران مرگ مي باريد و اما وقتي خصم او را با كمند گرفتار كرد سرھنگ دستور داد كه در میدان شھر چوبه ي داري به پا كنند و سحرگاھان در حضور مردم به دارش بكشند كه شايد جھانگیر نیز پیدايش شود كه تازه فھمیده بود بر ھم زننده ي تاج و تخت او در يمن كار ھمین آدم بوده است.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
ھمه ي اھل شھر از اين واقعه باخبر شده بودند و سرداري بنام كیوان كه در خفا دسته اي مخفي و مسلح داشت و دنبال فرصتي بود كه روزي شیرويه را از بند رھانیده و با ياراي او تاج و تخت را از كف سرھنگ به در آورد اين حادثه را غنیمت شمرد و شبانه صد سوار نقابدار با جانفشانیھا و رزمي جانانه، شیرويه را نجات داده و به مخفي گاه خويش بردند.
شیرويه كه توش و تواني يافت و زخم و جراحتي بر پیكرش نماند دلش ھواي چمنگاھي كرد و نغمه ي سازي و خیال چنبر زلف يار دلبندش سیمین عذار و خاطره ي ھمسرش گلچھره و فرزندي كه به رھايي اش تا پاي مرگ آمده بود. كیوان كه شیرويه را ملول مي ديد از ياران خواست كه با لباس مبدل شیرويه را به تفرجگاھي برده و خنیاگري را كه نام اش "عاشیق قافلان" است و از ياران جھانگیر، در مجلس اش حاضر كنند تا مرادبخش دل بیقرار او باشد.
عاشیق قافلان كه چشم اش به شیرويه افتاد و زخمه بر ساز زد چنین گفت: "غبار غم از دل برافشان كه در دلیري نور خورشیدي و "جھانگیر" ماه آينه دار تو. صد ھزار تیر جفا بر دل داري و اما فكر آن سیه چشم يمني، تاج انديشه ات است. صنم ات پاك و مطھر است و اگر ھم آب حیاتي بوده نصیب اسكندر نشده و ھنوز چراغ دل به راه تو آويخته است كه از در بیايي و با لب خندان، قدح در قدح برزنید و ھماي آشیان عشق را بر شانه ھاتان بنشانید. از ديده ي سیمین عذار صد جوي جاريست و يوسف مھرويش را ترانه يعمرش ساخته است تا كه از چرخ مینايي، گشايشي در بخت سیاھش بیفتد."
عاشیق قافلان از شیرويه و دلاوري ھايش و عمر رفته بر باد و تاراج سراي سپنج، گلبانگ ھا بر پرده ھاي "ساز" اش نشاند و اين آواز خنیاگري، شیرويه را چنان بر سر حال آورد كه در دشتِ مشوّش دلش، امیدھا و آرزوھا صف بستند و مسرور و خندان به ھمراه ياران به مخفي گاه برگشت.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشیق قافلان ھمچنین مژده اي به شیرويه داد و اينكه جھانگیر، جان به در برده وبرق آسا سوي يمن رفته و ھر لحظه اين امید است كه با لشكري گران دروازه ھاي شام را تسخیر كند. قیام قامت او، ظفر را ارمغان خلق خواھد ساخت تا امنیت و آرامش و رفاه ھمه جا سايه گستر باشد و به قول و غزل و ترانه از مردانگي ھاي او ياد شود.
القصه روزي شد كه جھانگیر با قشون و سپاه به مرزھاي شام رسید و پھلوان قافلان مژده به جھانگیر برد كه شیرويه زنده است و از تیر و گرز و كمان و عمود و زوبین و نیزه ھر چه بوده آزموده و حتي با شبیخوني كه زده اسب اژدھا خور را نیز از چنگ سرھنگ به در آورده و حالا قبراق و چالاك با دسته اي از دلاوران آماده ي پیوستن به شماست.
شیرويه به ديدار آن ششماد خرامان، آھنگ سپاه كرد و پدر و پسر در سراپرده اي كه ھمسرش گلچھره و خجند وزير نیز بودند ھمديگر را در آغوش گرفته و از ھمسر ماھرخ و زھره جبین اش كه عھد به جاي آورده و در اين سالھاي دوري، رشته مھر و محبت نگسیخته بود سپاس كرد و به دستور شیرويه قرار شد كه سحرگه فردا طبل جنگ برزنند.
دو لشكر چون دف درياي خروشان رو در روي ھم صف كشیده و چشم به میدان جنگ دوختند كه ببینند پھلوانان چه مي كنند. شیرويه نھیب زد و حريف خواست و سرھنگ، پھلواني را كه به ھیكل، غولي مي ماند و رعد نام داشت به میدان فرستاد و در نبردي سھمناك، شیرويه چنان عمودي بر سر او كوبید كه دو دست رعد، به ھمراه سپر بر سرش فرود آمد و چنان كله اش متلاشي شد كه با تمام ھیكل اش، مثل آواري بر زمین ريخت. طبل بشارت زدند و تا سحرگه فردا ھر دو لشكر به استراحت پرداختند كه ببینند تقدير چه رقم مي زند.
شبانگاھان شیرويه را ھواي سیمین عذار بر سر زد و دل نگران احوالش، از راھي باريكه به پنھاني تا قصر نازنینان رفت و وقتي كمند انداخت و خود را بالا كشید به زير آمد و حاجبان و مأموران را با ضربت شمشیر به دو نیم كرد ووارد تالار قصر شده و سیمین عذار را صدا كرد. سیمین عذار به استقبال او شتافته و چون خلوتي حاصل شد فھمید كه واقعاً ھم ماه جبین خود را به جاي سیمین عذار جا زده است تا در اين سالھا شھزاده از دست اھريمن در امان باشد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
سیمین عذار دو صد جوي از نگاھش روان شد و ماه جبین با سبو و ساغر مینايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شیرويه به درآمد با چیچك نیز آشنا شد و سفیده ي صبح كه رسید از آنھا وداع كرد و گفت: "اگر امروز ديديد كه سپاه ما بر سپاه سرھنگ چیره گشت و طبل ظفر نواخته شد، سريع خود را به خیمه و خرگاه لشكر يمن برسانید كه كنیزان و غلامان و سلحشوران به انتظار شما خواھند بود و خنیاگري به نام عاشیق قافلان نیز كه چیچك او را نیك مي شناسد از دور ھواي شما را خواھد داشت كه آسیبي به شما نرسد."
در زرافشاني آفتاب جھانتاب، وقتي كه طبل ھاي جنگ از ھر دو طرف به نوازش درآمدند، جھانگیر از پدر خواست كه او را اجازه ي رزم دھد و چون شیرويه پذيرفت جھانگیر دامن يلي بر كمر پُردلي استوار كرد و با مركب اش كه چون پاره كوھي مي ماند به میدان شتافت و نھیب برزد. غدّار نامي پیل سوار به میدان آمد و چون صدھا طعنه نیزه بین آنھا ردّ و بدل شد دست به گرز و عمود بردند و باز ظفري حاصل نشد. تا كه دست بر قائمه ھاي تیغ بردند و از ضربت شمشیرھا چنان صاعقه اي برخاست كه چشم ھا را خیره كرد و به يكباره فواره ي خوني ديدند و سري كه تا بلنداھا پر كشید و داشت به خاك مي افتاد.
ھر دو لشكر مات و حیران مانده بودند كه آن سر مال غدّار است يا جھانگیركه به ناگه نعره ي جھانگیر برخاست و به دستور شیرويه، دريايي از لشكر به
سوي قشون شام ھجوم برده و نبردي درگرفت كه حتي سرھنگ نیز مي خواست در برود كه جھانگیر مثل رعدي خروشید و با سرپنجه ي پھلوانيكمربند سرھنگ را گرفته و در میان زمین و آسمان او را در چنگ خود داشت كه سرھنگ با خنجري كمربندش را بريد و بر زمین افتاد و از میان دست و پاي اسبان راه گريزي يافت و خود را به پناھگاھي رساند كه براي روزھاي مبادا، به زير كوھي كنده شده بود و راه ورودش را فقط او خود مي دانست و عیاري به نام ماھر.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
حالا چند كلمه بشنويم از عاشیق قافلان كه خبر آورد گروھي از نازنینان كه در میانشان سیمین عذار و چیچك نیز بود وقتي كه از راه بیشه به طرف سراپرده ھا مي آمدند يكھو غیب شدند و او و سربازان ھر چه گشتند آنھا را نیافتند.
شیرويه و جھانگیر تاج و تخت شام را به كیوان دلاور سپرده و چون خجند وزير "منظرشاه" را كه بعدھا دستگیر شده و در زندان سرھنگ بود، از بند رھاند و
به حضور شیرويه آورد، شیرويه شادمان گرديد و او را جامه ھاي زربافت و تاج شاھي ھديه كرد و خواست كه سپاه را نیز برداشته و عازم يمن شوند كه
آنھا با نازنینان از قفا خواھند آمد.
شیرويه و جھانگیر ھر چه گشتند از زيبارخان خبري نیافتند و اما در جستجوھايشان به بیشه اي رسیدند كه به آنجا بیشه ي مھلكه مي گفتند
و صداھاي عجیب و غريبي از آنجا به گوش مي رسید. توكل به خدا كرده و راھي شدند و اما ھر چه جلو مي رفتند باز ھزار بانك مھیب آنھا را تعقیب
مي كرد. تا كه خسته شده و پاي چشمه اي زلال رسیدند و در نگاھشان به آب، پري وشي ديدند كه چھره اش در آب انعكاس داشت و چون در آب دست
زدند، چھره اش موج برداشت و در يك چشم به ھم زدن پرنده اي شد و از چشمه به فراز آسمان جست.
شیرويه و جھانگیر در امتداد پرواز او به حركت درآمده و به كوھي رسیدند كه شعله ھاي آتش از آن برمي خاست.جھانگیر و شیرويه را در اين وادي پر آتش رھا كرده و به شما بگويم از سیمین عذار و چیچك كه به دست فولادپري گرفتارند و فولادپري چنان با چوگان ھوس بر گوي عشق آن گلرخان تاخته كه ھر دو زيبا، با خنجر در كمین خود نشسته اند كه چنانكه دست چپاول بر گنجینه ي آنان رسید خود را بكشند.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
فولادپري نیز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چھره ي يك قدّيس پیرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سیمین عذار پرسید: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آيید كه از طلسم اين بیشه كسي را ياراي گريز نیست و فقط اوست كه مي تواند
شما را از اين مھلكه برھاند!"
سیمین عذار گفت: "من و چیچك، سوگلي مرداني ھستیم از تبار دلیراني كه اگر باد نیز خبر ما را به گوش آنھا برساند و بفھمند كه كجا ھستیم و چه
نیتي در سر نامردمان مي رود كوه قاف را چنان بر سر آنھا و ديارشان مي كوبند كه جز گرد و خاكي ھیچ به جا نمي ماند."
قديس گفت: "آدمیزاد ھر چه باشد آدم است و با ديو و جن و پري نمي تواند درافتد و لذا شما ھم جان خود را گرامي داريد كه فولادپري، ھر لحظه اراده كند شما را به وردي سنگ مي كند و با وردي رام."
قديس اين بگفت و در جلوي چشمان سیمین عذار و چیچك ھمچون ماري خزيد و دور شد.
فولادپري در جلد مار به قصر خويش بازگشت و چون از جلوش درآمد ديد كه پینارپري در سیماي شاھیني، بلبل ھاي قفس را مي ترساند. فولادپري، نھیبي به شاھین زد و شاھین، پري وشي شد و گفت: "شیرويه و جھانگیر در راھند و حالا به اطراف كوه آتش سرگشته اند."
فولادپري به پینار آفرين گفت و از او خواست كه چنانچه آنان از كوه آتش گذر كردند و بدين سو آمدند فريبا دختري شو و آنان را به طرف قصر بیاور كه درراھشان ھفت طلسم ناگشودني است كه حتماً به يكي گرفتار مي آيند و دستشان به سیمین عذار و چیچك نمي رسد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شیرويه و جھانگیر ھر چه كردند رخنه اي بر كوه نیافتند كه از ھر چھار سو تاچشم كار مي كرد چنبر آتش بود.
شیرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن ازاين آتش بگذرم و اگر فیض روح قدسي مددكارم بود ھر طلسمي بود بشكنم و با سیمین عذار و چیچك بازگردم. اما به تو حكايت خويش مي گويم و اينكه برادري دارم ارچه نام در سرزمین مغرب كه از بخل و حسادت پادشاھي من، به قصد مرگ مرا به چاھي انداخته بود و مدتھاست كه سلطان مغرب است. به يمن برو و وقتي لشكر توش و تواني يافت و آذوقه اي فراھم آمد، باقشوني عظیم عازم مغرب شو كه شايد ارچه را مغلوب كني و تاج و تخت از دستش بگیري. اما تا من نیامده ام او را نكش و فقط با تشنگي و گشنگي آزارش بده!"
شیرويه دست در گردن جھانگیر انداخت از او وداع كرده و با گفتن اسم اعظم، خود را در كام آتش انداخت. با اسم اعظم شعله ھاي آتش چون نسیمي وزان شد و بي آنكه آسیبي به او برسد از فراز كوه به زير آمد و فرارويش دشتي گسترده ديد و دختري سیم اندام و دلربا كه بر درختي طناب پیچ بود.
شیرويه طناب از دست و پاي او باز كرد و در نگاه به قرص جمال او، فھمید كه ھمان دختري است كه از قعر چشمه به شكل شاھیني پر گرفته بود و بي آنكه به روي خود بیاورد از او پرسید: "كیستي؟"
دختر گفت: "اسم من پینار است و حتماً شما ھم شیرويه ھستید. سیمین عذار آنقدر از قد و قامت و برازندگي شما تعريف كرده كه ناديده نیز شما را مي شناختم. من نیز ھمچون سیمین عذار و چیچك در دست فولادپري اسیرم و ديروز كه كام از او دريغ داشته ام مرا طلسم كرده است."
شیرويه گفت:"اگر از آنھا چیزي مي داني و راھي بلدي با من ھمراه شو كه با نجات دادن آنھا تو را نیز از مھلكه به در ببرم."
پینار و شیرويه راه افتادند و در راه، شیرويه ديد كه ھزار گرگ گرسنه دارند به او ھجوم مي آورند و در حال دست بر چله ي كمان نھاد و ھر چه تیر داشت بر پیكر آنھا دوخت و چون تیري نماند دست به قبضه ي شمشیر برد و ھمه را از پاي انداخت. شیرويه غرق در درياي خون جلو رفت و اما نعش ھیچ گرگي بر زمین نبود. به سوي رودخانه اي رفت و وقتي رخ و جامه از خون بشست و ساعتي سر بر زانوان پینار نھاد و خستگي از تن اش در رفت ھمراه پینار راه افتادند و با قطع مراحل به محلي رسیدند كه پیرزني با دختري مه سیما، آلبالوھاي قرمز را از درختان چیده و در سبد مي ريختند. دختر پیرزن به كرشمه و عشوه قدحي سبو بريخت و تا شیرويه خواست بر سر كشد ناگه زيرچشمي، نگاھش به چشمان پیرزن افتاد كه از آن آتش مي جھید و شیاطین در آن به رقص بودند. قدح بر زمین زد و چنان با قبضه ي شمشیر پیرزن و دخترش را چھار پاره كرد كه تا بجنبد دود شدند و ھوا رفتند.
از باغ درآمده و در گامي كه برداشتند درياي بیكراني در مقابلشان سبز شد وتا پا بر آب گذاشت و اسم اعظمي خواند دريا ناپديد شد و بیاباني ديد كه اژدھايي سر راه كمین كرده بود. از حلقوم اژدھا شعله ھايي زبانه مي كشید كه ھر لحظه بیم آن مي رفت شیرويه را در آتش خود خاكستر سازد كه شیرويه با دو تیري كه بر چله ي كمان نھاد چشمان او را نشانه رفت واژدھا مثل دودي ناپديد شد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
در میان دود و مه باغ سیبي نمودار شد و پیرمردي ديد كه سیبي درشت و قرمز ھديه ي او مي كند و چون سیب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سیب گیج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشیر برده و پیرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شیرويه كه نیك مي دانست اينھا ھمه زير سر پینار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سیمین عذار و چیچك را بیابد. آنھا به اتفاق ھم دوباره راھي شدند كه ناگھان رعد و برقي برخاست و ابري سیاه آسمان را فرا گرفت. در سنگلاخي كه از آن مي گذشتند ديدند دودي عظیم راه افتاد و ھر لحظه بالاتر مي آيد و كم مانده كه غرق شوند كه با اسم اعظمي كه از دل بر آورد، باران بند آمد و فرارويشان بیشه زاري گسترده شد و پینار ھم شاھیني شد و تا اوجھا بال گرفت.
فولادپري، دخترش ريحانه را كه شاھدخت پريان بود و در لعلِ نوشین و ابرو و غمزه اش ھزار ناز خفته بود، سر راه شیرويه قرار داد تا او را به قصر آورد.
شیرويه كه چشم جادو و لطف خط و خال ريحانه را ديد پشت سر او راه افتاد و وارد قصري شد كه از ھر سو ھزار چشمه ي خورشید مي جوشید و تالارھا چنان در روشنايي غرق بودند كه چنان شكوھي را در بارگاه ھیچ سلطاني نديده بود.
فولادپري به شیرويه خوش آمد گفته و در باغ كاخ، بزمي و ضیافتي آراست و خیمه اي زرين را نشان داد و گفت: "سیمین عذار و چیچك و كنیزانشان در آن سراپرده ھستند و ھر لحظه انتظار تو را مي كشند كه باز آيي و نجاتشان دھي. ھر چند كه آدمیزاده اي را ياراي شكستن اين طلسم ھا نبود تو شكستي و مرا در حیرتي شگفت فرو بردي. پیشنھادي به تو دارم و آن ھم اينكه دخترم ريحانه كه در حُسن و دلبري نظیري به گیتي ندارد ھديه ي تو مي كنم و چیچك و سايرين را نیز افتخار كنیزي ريحانه مي دھم كه با تو بروند و اما به شرطي كه از سیمین عذار بگذري كه بدجوري دلبسته ي زلف آن نگار شده ام و بي خط و نقش چھره ي او، كوكب طالع ام سخت تاريك است."
شیرويه برآشفت و خواست از گريبان فولادپري بگیرد كه فولادپري، بال گرفت و میان زمین و آسمان سوي خیمه ي نازنینان رفت و با وردي، خیمه را با خود به ھوا برد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شیرويه را چاره اي نماند و ھر چه گشت از قصر و ريحانه نیز اثري نديد.خسته و مبھوت، زير درختي دراز كشید و غمگین سرنوشت اش شد و امن و آسايشي كه از گرفته شده بود و در ھمین حال نیز خوابي عمیق سراغش آمد و زماني چشم برگشود كه ديد بالش زرين به زير سرش است و تو خیمه اي اطلسي و فاخر در رختخوابي از پر قو آرمیده و ريحانه ھم بالاي سرش مي باشد.
ريحانه كه ھلاك عشق شیرويه شده بود گفت: "اگر با من از سر وفا درآيي و مھر مرا در دل و جانت جاي دھي راز طلسمي را به تو خواھم گفت كه سیمین عذار و نازنینان را نجات دھي كه در غیر اينصورت آن طلسم ناشكسته خواھد ماند و تو نیز عمري دربدري خواھي كشید."
شیرويه كه چشمان عابد فريب ريحانه را زيبا و دلكش مي ديد گفت: "نمي دانم از چه روست كه با كیمیاي مھر تو نیز احساس خوشبختي مي كنم. اما سرود عشقي ساز نمي كنیم تا به روزي كه سیمین عذار و چیچك از طلسم رھا شوند."
ريحانه گفت: "قول مردان جان دارد و من نیز با تكیه بر شرطي كه گذاشتي، عمل خواھم كرد و ھرگز پشیمان نخواھي شد. طلسم رھايي عروس و سوگلي است در لوحي نوشته كه در قلب پلنگي ديوچھر جاي دار و با كشتنِ اوست كه مي تواني لوح از قلب او درآوري و با عمل به گفته ھاي آن، خیمه ي نازنینان را كه معلق در ھواست بر خاك بنشاني! من تو را به كنام آن پلنگ مي برم كه اگر بر آن ظفر يابي از طلسم بیشه ي مھلكه، ھمگي خواھیم رَست."
ريحانه او را به میدان كارزاري برد كه ديوان و پريان ھر كدام در سويي بودند و در میانه ي میدان پلنگي بود كه رعد آسا مي غرّيد. شیرويه ھمچون اژدھايي دمان بر آن پلنگ ديوچھر حمله آورد و در نبرد تن به تن، وقتي كه آفتاب سر به چاھسار مغرب مي كشید، شیرويه چنان نعره اي برآورد وخنجري به قلب آن پلنگ زد كه چون قلب او شكافت لوحي بر زمین افتاد كه در دست زدن به آن لوح، نه پلنگي ماند و نه لشكري كه از ھر چھار طرف، صداشان بلند بود. ريحانه را ديد كه با سبويي سوي او مي آيد تا لوح خونین را بشويد و چون لوح از خون پاك شد، لوحي سیمین ديدند به خط و امضاي فولادپري.
در لوح خطاب به شیرويه نوشته شده بود:"من در جام جھان نما، ريحانه را نصیب تو ديده بودم و با ھمة عشقي ھم كه به سیمین عذار داشتم، عشق او را به تو بحري ديدم كه ھر آن امواجش به سوي تو روانه بود و از من فاصله مي گرفت.به شوق تبسمي كه در لبھاي ريحانه شكوفه خواھد كرد و شكوفه ھايي عشقي كه ھمچون قباي نازي آينه ي دلش را شفاف خواھد ساخت، چشمان خود را ببنديد و وقتي كه طنین ساز عاشیق قافلان به گوشتان رسید، چشمھايتان را باز كنید كه آخر كار، گیتي به كام شما خواھد گرديد."
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شیرويه و ريحانه دست در دست ھم ديده بربستند و گلبانگي به گوششان رسید كه با ساز و نواي عاشیق قافلان، گوش فلك را نیز نوازش مي كرد. دو سوگلي چون چشم بر گشودند و خیمه اي ديدند و گام بر آن نھادند سیمین عذار و چیچك را ديدند كه شاد و خرامان به استقبال آنھا مي شتابند.
سیمین عذار و شیرويه چون جان شیرين، ھمديگر را بغل كرده و به ھنگامي كه از پرتو روي ھم صفايي يافتند، حكايت ريحانه نیز گفت و اينكه به او قولي داده است و تو ھم بايد راضي باشي. سیمین عذار، ريحانه را نیز كنارش نشاند و از مه جبین خواست كه ساغر بگرداند. شبانگاھي سپري شد و سحرگاھان، عاشیق قافلان شیرويه را به كناري كشید و گفت: "جھانگیر در مرزھاي مغرب لشكري عظیم آراسته و امروز نوبت ارچه و جھانگیر است كه به مصاف ھم بروند. اما ارچه را رفیقي است بنام عنقاديو كه برادرش پلنگ ديو چھر را كشته اي و اگر دير جنبي او نیز وارد میدان مي شود و داغ جھانگیر را بر سینه ات خواھد گذاشت."
شیرويه پرسید: "ما الان كجايیم و تا آنجا چقدر راه است؟"
عاشیق قافلان گفت: "پشت اين كوه ديار مغرب است و اسب اژدھاخور بیقرار فراق تو مدام شیھه مي زند و اگر از كوه به زير آيي میدان جنگ فرارويت گسترده خواھد شد."
شیرويه راه افتاد و وقتي جھانگیر را ديد كه آماده ي رزم است و مي خواھد به میدان برود، او را در آغوش گرفت و گفت: "من خود به میدان مي روم كه مي ترسم اين وسط، بلايي سر تو و ارچه بیايد و اين كاري است كه خود شروع كرده و خود نیز تمام اش مي كنم."
شیرويه با اسب اژدھاخور غرق در درياي آھن و فولاد به رزم ارچه رفت و وقتي كمند بر گردن ارچه افكند و تحويل جھانگیر داد، زمین و آسمان به يك آن چنان تیره و تاريك شد كه تا شیرويه چشم باز كند و ببیند چه خبر است ديد در چنگالھاي ديوي خرچنگ سر در ھوا معلق است و او را به طرف كوھھاي قفقاز مي برد. شیرويه كه فردايي براي خود نمي ديد و اگر از اوج به زير مي افتاد استخوانھايش را طوطیاي چشم زيبارخان مي كردند، نگاھي به زير افكند و دريايي ديد. اسم اعظم كه بر زبان آورد و دست به خنجر برد، چنگالھاي عنقا را شقه كرده و از فراز آسمانھا به دريايي افتاد و تا خود را پیدا كند ديد كه يك ماھي گاوسر او را به ساحل رساند و به يك طرفه العین در عمق آبھا ناپديد شد."
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و ھمگي نگران سرنوشت شیرويه بودند، از زير قباي نازش آيینه اي جھان نما برآورد و با خواندن وردي
شیرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماھيِ گاوسري او را از مرگ رھانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدمیزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسیدي و اما ريحانه به شرط آنكه سیمین عذار ھرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شیرويه را در يك چشم به ھم زدن ھمین جا حاضر كند.
سیمین عذار گفت: "اما اين وسط گلچھره اي ھم ھست كه ھمسر شیرويه و مادر جھانگیر است و اگر جھانگیر قول دھد كه گلچھره نیز با ما مھربان باشد من حرفي ندارم."
جھانگیر و چیچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سیمرغي شد و در میان آتش و صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و ھوا رفت.
ريحانه شیرويه را بر بالھايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در میان گرد و خاك شیرويه و ريحانه.را ديدند كه دست در گردن ھم به سوي سراپرده ھا مي آيند.
شیرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نیز بخشود و گفت: "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي ھیچ منتي آزادت مي كنم. به يمن
مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اھل و عیالت آنجا زندگي مي كني."
مردم مغرب از اينكه شیرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزھا و شبھا شادي كردند و تا شیرويه بود و قلبي در سینه اش مي تپید امنیت و عدالت را ھديه ي خلق كرد. بعد از شیرويه نیز پسرش جھانگیر، سلطان مغرب شد و او نیز عدل و برابري و امنیت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشیق قافلان نیز كه در عروسي او با چیچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سیمین عذار و گلچھره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قھرماني ھاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سینه ھاي مردم و خنیاگران عصر به وديعه نھاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ھا و شیريني ھايش ادامه يافت و ھنوز ھم دارد و خواھد داشت و وفايي نیز به كسي نخواھد كرد.
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
آرزي و قَمبر
در روزگاري كه يكي بود و يكي نبود دوبرادر بودند كه باجناق ھم نیز بودند . روزي عھد و پیماني بستند و گفتند :"اگر يكي مان صاحب دختري شديم و
ديگري صاحبِ پسري ، بچه ھامان بايد باھم ازدواج كنند ." ماھي وروزي رسید كه يكي صاحب دختري شد به نام آرزي و ديگري صاحب پسري به نام
قَمبَر. آرزي و قمبر باھم بزرگ شده و رفتند به مكتب خانه. سالھا بي درنگمي گذشت و حالا ھر كدام نوجواني شده و ھواي كوه وكمر مي كردند . در گشت و گذارھا شان بود كه جرقه ھاي عشق در قلبِ ھاشان زبانه كشید و از قضا آن وقتھا ھم زد و پدر قمبر مُرد و عقل مادرش پاره سنگ برداشت .
مادر آرزي كه از عھد و پیمان دو برادر خبر داشت شیطنت كرده و خواست دخترش را به يك خانزاده بدھد . اما از آنجا كه مي دانست آرزي كشته مرده ي قمبر است حیله اي كرد وزير پاي شوھرش نشست كه آرزي ، استخوان تركانده وبھتر است كه از اين به بعد باقمبر به يك مكتب نرود .
از صبح فردا بود كه قمبر را به چوپاني فرستادند و آرزي ھم ماند خانه كه وردست مادرش باشد .
آرزي و قمبر در فراق ھم مي سوختند و مي ساختند كه روزي آرزي رفت سرِِچشمه كه كوزه اي پرآب كند و قمبر سرِ راهِ اوسبز شد .تاھمديگر را ديدند در دلھاشان نغمه ھا جوشید وآرزي گفت :
"بالشي از پرِ قو آرزويم بود و اين كه ھردو سر به يك بالین بگذاريم و اما مادرم فكر وخیالھايي كرده كه شايد من و تو ھرگز به ھم نرسیم . تاھمتي نكني و با سازي كه نازِانگشتانِ تو را مي طلبد به خواستگاري من نیايي شايد ديگر ، خیلي دير شود . مادرم نقشه چیده كه براي من و تو صیغه ي خواھر برادري بخوانند و تا بجنبي مي ترسم كه كار از كار بگذرد ."
حالا بشنويم از فردا كه قمبر تا دھان باز كرده و خواستار آرزي مي شود مادر آرزي مي گويد :
" من حرفي ندارم اما آرزي مال كسي است كه با يك لشكر سرباز به خواستگاري او بیايد. "
قمبر ، ملول و آزرده ساز اَش را برداشته و راھي قصر پادشاه مي شودو از او لشكري مي خواھد كه سراغ محبوبه اش برود .