-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 8: سالگرد مرگ
ماه اكتبر فرا رسيد و سرما و رطوبت را به قلعه هاگوارتز و اطراف آن جا
آورد. مادام پامفري ، پرستار مدرسه ، با اپيدمي سرماخوردگي بين شاگردان
ساخته بود كه به « رپيماتين » و استادان روبرو شد . او شربتي به نام
سرعت تأثير كرده و سرماخوردگي را خوب مي كرد، اما اين شربت يك
اثر ديگر هم داشت و آن اين بود كه تا چند ساعت از گوش ها دود بيرون
مي زد. جيني ويزلي كه رنگ به چهره اش نمانده بود با اصرار پرسي از آن
شربت خورد و دودي كه از گوش هايش بيرون آمد لابه لاي موهاي
براقش رفت، اين طور به نظر مي رسيد كه سرش آتش گرفته است.
به مدت چندين روز قطرات درشت باران به شيشه پنجره هاي قلعه
خورد، سطح درياچه بالا آمد ، باغچه هاي گل تبديل به مرداب شدند و
كدو حلوايي هاي هاگريد خيلي زود به اندازه يك آلونك رشد كردند . در
اين مدت اشتياق اليور وود براي جلسات تمرين كم نشد و بعد از ظهر
شنبه كه به شدت باران مي باريد، هري خيس و گل آلود به برج گريفيندورها برگشت . چند روز به جشن
هالووين نمانده بود.
علاوه بر وجود باد و باران دليل ديگري هم وجود داشت كه باعث مي شد اعضاي تيم گريفيندور اشتياقي
براي تمرين نداشته باشند . فرد و جورج كه تمرين تيم اسليترين را زير نظر گرفته بودند و سرعت بالاي
نيمبوس 2001 آنها را ديده بودند . گفتند كه تيم اسليترين با جاروهاي جدي دشان با سرعت يك هواپيما حركت
مي كنند و مثل لك ههاي دنباله دار سبز رنگ به نظر مي رسند.
هري وقتي داشت با كفش هاي گل آلودش از راهرو مخفي مي گذشت، با كسي روبرو شد كه به نظر رسيد
ناراحت تر از او است. نيك سربريده، شبح گروه گريفيندور، با قيافه اي گرفته از پنجره بيرون را نگاه م يكرد.
او زير لب گفت:
- من شرايط لازمو ندارم... براي يك سانتي متر...
هري گفت:
- سلام، نيك!
شبح از جا پريد، نگاهي به اطرافش كرد و جواب داد:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- سلام، سلام!
او كلاهي از پر به سرش داشت و موهاي بلندش را از پشت بسته بود و لباسي با يقه چي ن دار پوشيده بود
كه گردن بريد ه اش را كاملاً پنهان مي كرد. او مثل دود رنگ پريده بود و هري از ميان بدن او قطرات بزرگ
باران را كه به پنجره مي خوردند، به طور مبهم مي ديد.
نيك در حالي كه نام هاي را تا كرده و درون لباسش مي گذاشت گفت:
- به نظرم نگراني، پاتر جوان!
هري گفت:
- شما هم همين طور.
نيك سربريده در حالي كه با عصبانيت دستش را تكان مي داد جواب داد:
- اوه، خيلي مهم نيست . خيلي آرزو داشتم عضو بشوم . البته، من داوطلب عضويت شدم ، اما ظاهر اً شرايط
لازمو نداشتم.
عليرغم صداي بي خيالش، ناراحتي عميقي در چهر هاش ديده مي شد.
او ناگهان نامه را از جيبش در آورد و گفت:
- با اين كه پنج بار با تبر به گردنم زد ه اند، به نظر تو اين براي عضويت در باشگاه مردگان بي سر كافي
نيست؟
هري كه مي دانست او منتظر جواب مثبت است پاسخ داد:
- البته كه كافيه!
- دلم مي خواهد كه كار يكسره م ي شد و كله ام كامل بريده مي شد. اين طوري هم بيش تر درد مي كشم و
هم مسخره مي شم. با اين حال...
نيك سربريده نامه را تكان داد تا باز شود و با عصبانيت شروع به خواندن كرد:
ما فقط كساني را عضو باشگا همان مي كنيم كه سرشان به طور كامل از بدن جدا شده باشد . شما خوب مي دانيد كه در غير
اين ص ورت، براي ما ممكن نيست در فعاليت هايي نظير پرتاب كله همراه با اسب سواري ، يا مسابقه دو بي سرها شركت كنيم .
من خيلي متأسفم كه به اطلاع شما برسانم شما شرايط لازمو براي عضويت نداريد.
با تقديم احترام. سرپاتريك ولاني- پودمور
نيك سربريده با عصبانيت نامه را درون جيبش گذاشت و گفت:
- هري، سرم فقط به يه سانتي متر پوست و پي بنده ، همه فكر مي كنن كه من با سر بريده زيب ا تر شده ام.
اوه نه! اين براي آقاي پودمور كافي نيست.
نيك بي سر چند بار نفس كشيد، سپس با لحن آرا متري ادامه داد:
- و تو، هري، چه چيزي تو رو اين قدر ناراحت كرده؟ كاري از دستم برمياد؟
هري پاسخ داد:
- نه، مگر اين كه بتونين هفت عدد جاروي مدل نيمبوس 2001 براي تيم ما فراهم كنين ، براي مسابقه
مقابل تيم اسليترين...
هري با شنيدن صداي گربه كه پايين پايش بود حرفش را ناتمام گذاشت . او به زمين نگاه كرد و دو چشم
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
زرد رنگ را دي د كه مثل چراغ مي درخشيدند. اين صداي خانم نوريس ، گربه خاكستري رنگ و لاغري
بود كه نقش دستيار آرگوس فليچ سرايدار مدرسه را در جنگ بي پايانش با شاگردان هاگوارتز بازي م يكرد.
نيك با عجله گفت:
- هري، بهتره از اينجا بري ! فليچ زياد سرحال نيست . او سرما خورده . شاگردان سال سوم به طور اتفاقي
مغز قورباغه رو به سقف كلاس شماره پنج پاشيد ه اند. او تمام صبح را به نظافت مشغول بوده ، حالا، اگر ببيند
همه جا را گلي كرد هاي...
هري در حالي كه از نگاه سرزن شآميز خانم نوريس دوري مي كرد گفت:
- حق با توئه.
با اين حال ، سرعت هري كافي نبود . آرگوس فليچ كه به نظر م ي رسيد قدرت مرموزي او را به حيوان
وحشتناكش مرتبط مي كند، در حالي كه نفس نفس مي زد و چشمانش برق مي زد ناگهان از راه رسيد . او سرش
را با شال پيچيده بود و بين ياش قرمز بود.
او در حالي كه چشمانش از حدقه در آمده بود و چان هاش مي لرزيد فرياد زد:
- همه جا را كثيف كردي!
سپس با انگشت به جاپاهاي گلي كه هري به جا گذاشته بود اشاره كرد و گفت:
- بي نظمي و كثافت كاري! من به اندازه كافي كثافت تميز كرد هام! دنبال من بيا، پاتر!
هري با قياف ه اي گرفته براي نيك سربريده دست تكان داد و به دنبال فليچ از پله پايين رفت و به جاپاهاي
گليش دوباره اضافه كرد.
هري تا به حال به اتاق فليچ نرفته بود . جايي كه شاگردان سعي مي كردند از آن دوري كنند . اتاق محقر و
بدون پنجر ه اي بود كه توسط يك چراغ روغني كه از سقف آويزان بود روشن شده بود . بوي ماهي كباب شده
در اتاق پيچيده بود . ديوارهاي اتاق با قفسه هاي چوبي پوشيده بود . درون قفسه ها پرونده هايي به چشم
مي خورد كه فليچ در آنها جزئيات تنبيه شاگردان هاگوارتز را از شروع كارش نوشته بود . يك قفسه كامل به
پرونده هاي تنبيه فرد و جورج ويزلي اختصاص داشت . يك مجموعه كامل از زنجيرها و دستبند هاي گوناگون
كه با دقت برق انداخته شده بودند به ديوار پشت ميز فليچ آويزان بود . همه مي دانستند كه او هميشه از
دامبلدور تقاضا مي كند به او اجازه بدهد شاگردان را با پا از سقف آويزان كند.
فليچ يك قلم پر برداشت و يك تكه كاغذ پوستي را جلويش باز كرد.
او با عصبانيت زير لب گفت:
- خوب اول، اين فرم را پر كنيم... نام: هري پاتر. جرم:...
هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- مبالغه نكنين، فقط يك كمي گِل بود.
فليچ با تعجب گفت:
- به نظر شما ، فقط كمي گل بود . پسرم، اما به نظر من ، براي پاك كردن كثافت كار ي هاي تو يك ساعت
وقت لازمه! پس مي گيم، جرم: كثيف كردن قلعه... مجازات پيشنهادي...
فليچ قلم پرش را بالا گرفت و نگاهي حيله گرانه به هري انداخت كه نفسش را در سينه حبس كرده و
منتظر شنيدن مجازاتش بود.
اما به محض اين كه سرايدار قلمش را پايين آورد تا بنويسد ، صداي افتادن چيزي از طبقه بالا آمد ! صدا
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
درست از بالاي اتاق او آمد و باعث لرزيدن چراغ روغني كه به سقف آويزان بود شد.
فليچ با عصبانيت قلمش را پرت كرد و فرياد زد:
- بدعنق!
و بدون اين كه به هري نگاه كند از اتاق بيرون دويد، خانم نوريس هم به دنبال او رفت.
بدعنق شلو غ ترين روح در مدرسه بود ، او هميشه در مسيرش خرابكاري و بي نظمي بوجود مي آورد و هيچ
وقت آرام نبود، هري زياد از او خوشش نمي آمد، اما از حضورش در اين لحظه خيلي ممنون بود.
هري در حالي كه منتظر فليچ بود خود را روي مبل بيد زده اي كه جلوي ميز بود انداخت . هري كنار فرمي
كه هنوز كامل پر نشده بود ، يك پاكت بزرگ بنفش رنگ ديد كه روي آن با حروف نقر هاي نوشته شده بود :
« جادوي سريع، درس هاي مكاتبه اي براي جادوگران تازه كار »
هري كه وسوسه شده بود پاكت را باز كرد و كاغذ پوستي را كه درون آن بود بيرون آورد و متن آن را كه
در زير آمده خواند:
آيا احساس مي كنيد از جادوي مدرن عقب ماند هايد؟ آيا جرأت نداريد جلوي جمع جادو كنيد فقط از ترس اين كه مسخ ره
شويد؟ آيا وقتي چوبدستي جادوييتان را دست مي گيريد همه شروع مي كنند به خنديدن؟ مشكل شما يك راه حل دارد!
در ادامه نامه روش پيشنهادي همراه با شواهد هيجان انگيز مفصل توضيح داده شده ب ود. هري با
كنجكاوي به محتويات ديگر پاكت نامه نگاهي انداخت . چرا فليچ مي خواهد از طريق مكاتبه جادو ياد بگيرد ؟
آيا به اين معني است كه او يك جادوگر كامل نيست ؟ در اين هنگام ، صداي پاي سرايدار را درون راهرو شنيد ،
هري فوراً محتويات پاكت نامه را درونش گذاشت و آن را همان لحظه كه در باز شد روي ميزانداخت.
فليچ قيافه پيروزمندان هاي به خود گرفته بود.
او با خوشحالي به خانم نوريس گفت:
- آن كمد براي پنهان شدن جاي خوبي بود. گربه ملوسم، اين دفعه، بد عنق گير مي افته!
او ابتدا به هري و سپس به پاكت نامه نگاه كرد . هري فهميد كه پاكت نامه را پنجاه سانتي متر دورتر از
محلي كه قبلاً قرار داشت انداخته است، اما ديگر خيلي دير بود.
چهره بي رنگ فليچ از عصبانيت قرمز شد. هري خود را آماده شنيدن داد و فرياد او كرد.
فليچ با يك حركت سريع پاكت را از روي ميز برداشت و درون كشو گذاشت.
سپس با لكنت گفت:
- تو... تو اونو خوندي؟
هري به دروغ گفت:
- نه.
فليچ دست هايش را به هم فشرد.
- اگر فكر مي كردم تو نام ه هاي خصوصي منو مي خوني... نه فقط نامه من ... بلكه نامه دوستتو ... با اين
حال...
هري با نگراني به او نگاه مي كرد، فليچ هرگز اين اندازه عصباني نشده بود . چشما نش داشت از حدقه در
مي آمد و گون ههاي شلش از شدت عصبانيت تكان مي خوردند.
- خيلي خوب ... در اين صورت ... برو بيرون ... و يك كلمه با كسي حرف نزن ... نگو كه ... بالاخره ، اگر تو
اونو نخونده باشي... حالا برو، بايد يك گزارش درباره بدعنق بنويسم...
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري كه باورش نمي شد چن ين شانسي آورده باشد ، با عجله از اتاق بيرون رفت ، ازراهرو گذشت و از
پله ها دو تا يكي بالا رفت . بيرون آمدن از اتاق فليچ آن هم بدون تنبيه ، بدون شك يك اتفاق بي نظير در
تاريخ مدرسه بود.
- هري! هري! اين كار موثر بود؟
نيك سربريده از درون كلاس بيرون آمد . هري پشت سر او تكه هاي باقيمانده يك كمد بزرگ به رنگ
سياه و طلايي را ديد كه بايد از بالا به زمين افتاده و شكسته شده باشد.
نيك گفت:
- من موفق شدم بدعنق را قانع كنم كه اين كمد را بالا ببره و درست بالاي سقف اتاق فليچ رها كنه .
اميدوار بودم كه حواسش پرت بشه...
هري با قدر شناسي گفت:
- تو بودي؟ بله، خيلي موثر بود، من حتي جريمه هم نشدم، متشكرم نيك!
آنها طول راهرو را با هم طي كردند . هري متوجه شد كه نيك ب ي سر هنوز نامه سر پاتريك را در دست
دارد.
هري گفت:
- خيلي دوست داشتم كاري كنم تا عضو باشگاه...
نيك ناگهان ايستاد . هري كه فرصت ن داشت بايستد با بهت زدگي از بين او عبور كرد . او احساس كرد زير
دوش آب سرد رفته است.
نيك با هيجان گفت:
- تو مي توني يك كاري بكني. هري... به زحمت مي افتي... نه، قبول نمي كني...
- چه كاري؟
نيك بي سر در حالي كه سين هاش را جلو مي داد گفت:
- روز جشن هالووين پانصدمين سال مرگ منه.
«! آه » : هري كه نمي دانست بايد خوشحال باشد يا ناراحت گفت
- در اين فرصت ، من مقدمات يك جشن كوچك را در بزرگ ترين اتاق زيرزمين ترتيب مي دم. دوستانم از
تمام جاها ميان به من افتخار مي دهي اگه قبول كني در جشن ما شركت كني ، آقاي ويزلي و دوشيزه گرنجر
حتماً دعوت مي شن، اما من مطمئنم كه ترجيح مي دي در جشن مدرسه شركت كني؟
او با نگراني به هري نگاه كرد.
- اوه، نه، من خوشحال مي شم بيام...
- آه، دوست عزيز! هري پاتر در سالگرد مرگ من حضور داره! و...
او در حالي كه چشمانش از هيجان برق مي زد، لحظه اي فكر كرد و گفت:
- آيا مي توني به سرپاتريك بگي كه به نظر تو من خيلي وحشتناك هستم؟
- بله... البته...
آن وقت نيك بي سر لبخند زد.
وقتي هري به سالن عمومي رفت و موضوع را تعريف كرد، هرميون با اشتياق گفت:
- سالگرد مرگ ؟ براي آدم هاي زنده خيلي كم پيش مياد كه بتونن در اين نوع جشن ها شركت كنن . خيلي
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هيجان انگيزه!
رون كه در حال انجام تكاليفش بود با غرولند گفت:
- چه فكري، جشن سالگرد مرگ! من هيچ شاد ياي در اون نم يبينم!
هواي بيرون تاريك بود و قطرات باران هنوز به شيشه پنجره ها مي خورد. در عوض ، سالن نشيمن روشن و
گرم بود . آتشي كه در اجاق شع له ور بود نور لرزانش را روي شاگرداني مي انداخت كه درون مب ل هاي راحتي
فرو رفته و مشغول مطالعه بودند و حرف مي زدند يا تكاليفشان را انجام مي دادند. فرد و جورج در حال انجام
يك آزمايش عجيب بودند . آنها تعدادي ترقه بي خطر به خورد يك سمندر داده بودند و با دقت منتظ ر نتيجه
بودند.
هري تازه داشت ماجرايي را كه در اتاق فليچ اتفاق افتاده بود (مخصوصاً پي بردن او به محتويات نامه ورد
سريع)، براي رون و هرميون تعريف كرد ، كه در اين هنگام سمندر ناگهان به هوا پريد و شروع كرد به دويدن
دور اتاق و بعد از هر انفجار كر كنند ه اي از دها نش جرقه بيرون مي پريد. صحنه سمندر كه اطرافش را باراني از
ستاره هاي درخشان فرا گرفته بود و پرسي كه با عصبانيت داد و فرياد مي كرد و به سمت فرد و جورج مي آمد
را كاملاً فراموش كند. « ورد سريع » باعث شدند كه موضوع سرايدار و روش
وقتي روز جشن هالووين فرا رسيد ، از اين كه عجولانه براي شركت در جشن نيك بي سر به او قول داده بود
احساس پشيماني كرد. شاگردان مدرسه با شور و شوق خود را براي جشن بزرگ آماده مي كردند. سالن بزرگ
با خفا ش هاي زنده تزيين شده بود ، كدو حلواي ي هاي هاگريد به حدي بزرگ شده بودند كه سه نفر مي توانستند
درون آن بنشينند، دامبلدور هم از يك گروه نمايشي براي اجراي برنامه دعوت كرده بود.
هرميون با لحن مستبدان هاي به هري گفت:
- قول، قوله. تو بهش گفتي كه به اين جشن مي ري.
به اين ترتيب ، ساعت هفت شب ، هري، رون و هرميون به جاي رفتن به سالن بزرگ ، راه زيرزمين را در
پيش گرفتند.
راهروي باريكي كه به محل برگزاري جشن نيك بي سر مي رفت توسط شمع ها چهره آنها را هم مثل اشباح
كرده بود . آنها هر چه جلوتر مي رفتند هوا سردتر مي شد. خيلي زود ، آنها صداي ترسناكي شنيدند ، انگار صدها
ناخن روي تخته سياه كشيده مي شدند.
رون زير لب گفت:
- اين صداي موسيقي اوناست، نه؟
آنها ناگهان در گوشه اي از راهرو نيك بي سر را ديدند كه در آستانه دري كه پرده اي سياه از آن آويزان بود
ايستاده بود.
شبح با لحن سوگواري گفت:
- دوستان عزيزم، خوش اومدين... خيلي خوشحالم كرديد كه اومدين...
او كلاه پرش را از سر برداشت و در حالي كه تعظيم مي كرد آنها را به داخل دعوت كرد.
آن وقت با منظره شگفت آوري روبرو شدند . صدها شبح نيمه شفاف به رنگ مرواريد سفيد به همراه ارواح
ديگر وسط اتاق در حال رقص بودند و يك گروه سي نفري موسيقي روي سكويي به رنگ سياه در حال
اجراي موزيك بودند . يك چلچراغ شامل هز اران شمع سياه از سقف آويزان بود و نور آبي به همه جا پخش
مي كرد. هري، رون و هرميون از دهانشان بخار بيرون مي آمد، انگار وارد سردخانه شده بودند!
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري كه مي خواست پاهايش را گرم كند، پيشنهاد كرد:
- بريم نگاهي به اطراف بيندازيم.
رون با نگراني گفت:
- مواظب باشيد از ميان كسي عبور نكنيد.
آنها آن وقت وارد اتاق شدند يك گروه از مردگان راهبه عبور كردند . مردي كه نامش مويين گراس بود و
شبح شادمان هافلپاف بود و لباس پاره به تن داشت و پر از غل و زنجير بود ، در حال صحبت با شوالي ه اي بود
كه وسط پيشانيش يك تير عبور كرده بود . هري تعجب نكرد از اين كه مي ديد بارون خونخوار شبح ترسناك
اسليترين كه هميشه پر از لكه هاي خون بود، گوشه اي تنها ايستاده و اشباح ديگر او را نمي شناختند.
هرميون سرجايش ميخكوب شد و گفت:
- اوه نه! زود، برگرديم، نمي خوام با ميرتل گريان روبرو بشم.
هري در حالي كه با عجله تغيير مسير مي داد گفت:
- كي؟
هرميون گفت:
- او در توالت دختران در طبقه دوم پرسه مي زنه.
- توالت ها؟
- بله اين توالت ها تمام مدت سال غير قابل استفاده هستن چون او مرتب گريه مي كنه و در آن جا سيل راه
مي اندازه. من اونج ا نمي رم و تا جايي كه بتونم از او دوري مي كنم. رفتن به توالت و شنيدن نال ههاي پشت سر
هم او واقعاً وحشتناكه...
رون گفت:
- نگاه كنين، آن جا چيزهايي براي خوردن وجود داره.
در گوشه ديگر اتاق ، ميز درازي قرار داشت كه با مخمل سياه پوشانده شده بود . آنه ا با اشتياق به ميز
نزديك شدند ، اما ناگهان سر جايشان ميخكوب شدند و قياف ه هايشان در هم رفت . بويي كه از غذاها بلند
مي شد كاملاً نفرت آور بود . ماهي هاي بزرگ گنديده درون بشقاب هاي نقره اي قرار داشتند ، شيريني ه ا آن قدر
سوخته بودند كه به شكل تكه هاي ذغال در آمده بودند . در وسط ميز ، يك كيك خالي بزرگ به شكل سنگ
قبر خودنمايي مي كرد كه روي آن با حروف سياه نوشته شده بود:
سر نيكلاس دوميمسي، پورپينگتون
تاريخ مرگ: 31 اكتبر سال 1942
رون گفت:
- بهتره كه خيلي نزديك ميز نمونيم. حالم بد مي شه.
تازه مي خواستند برگردند كه مردي كوچك از زير ميز بيرون پريد و جلوي آنها در هوا معلق شد.
هري با احتياط گفت:
- سلام، بدعنق.
برخلاف اشباح ديگر كه دور و بر آنها پرسه مي زدند. بدعنق شبح مزاحم اصلاً رنگ پريده و شفاف نبود . او
كلاهي نوك تيز به رنگ نارنجي روشن روي سر و يك پاپيون هم به گردنش زده بود . لبخند شيطنت آميزي
بر لب داشت.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
او در حالي كه يك كاسه پر از گردوهاي كپك زده را به طرف آنها دراز مي كرد دوستانه گفت:
- شما چيزي نمي خوريد؟
هرميون گفت:
- نه، متشكرم.
بدعنق در حالي كه چشمانش برق مي زد گفت:
- شنيدم در مورد ميرتل بيچاره حرف مي زديد. شما درباره او حر فهاي خوبي نزديد.
سپس نفس عميقي كشيد و فرياد زد:
- ميرتل!
هرميون فوراً زير لب گفت:
- اوه، نه بدعنق به او نگو من چي گفتم ، او خيلي ناراحت مي شه. من به اين موضوع فكر نكردم ، در واقع ،
من چيزي عليه او ندارم... اوه، سلام، ميرتل...
ميرتل شبح يك دختر كوتاه قد بود و افسرد ه ترين چهره اي داشت كه هري تا به حال ديده بود. موهاي بلند
آويزانش نيمي از چهر هاش را پوشانده بود و عينكي با شيش ههاي كلفت به چشم داشت.
او با صدايي گرفته گفت:
- چي؟
هرميون با خونسردي پرسيد:
- حالت چطوره ميرتل؟ خوشحالم كه تو رو بيرون توالت مي بينم.
ميرتل حرفي نزد.
بدعنق با خجالت در گوش ميرتل گفت:
- دوشيزه گرنجر از تو برايم صحبت كرد.
هرميون با عصبانيت نگاهي به بدعنق انداخت و گفت:
- داشتم مي گفتم كه... تو امشب چقدر زيبا شد هاي.
ميرتل با ترديد به هرميون نگاه مي كرد. او در حالي كه در چشمان كوچك نافذش اشك جمع شده بود
گفت:
- تو منو مسخره مي كني.
هرميون در حالي كه با آرنجش به پهلوي رون و هري مي زد تكرار كرد:
- نه، نه، اين طور نيست! من همين الآن داشتم مي گفتم كه ميرتل چقدر زيبا شده، نه؟
- اوه، بله...
- درست همان چيزيه كه او گفت...
ميرتل شروع كرد به گريه كرد و هق هق كنان گفت:
- احتياجي به دروغ نيست!
در همين حال بدعنق پشت سر او داشت مي خنديد، ميرتل ادامه داد:
- تو فكر مي كني من نمي دونم مردم پشت سر من چه مي گن؟ ميرتل خپل ، ميرتل زشت ، ميرتل افسرده ،
ميرتل بيچاره!
بد عنق در گوشش گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
را فراموش كردي! « جوش دار » - تو
ميرتل گريان آن وقت زد زير گريه و از اتاق بيرون رفت ، بدعنق در حالي كه گردوهاي كپك زده را به طرف
او پرتاب مي كرد فرياد زد:
- ميرتل جوش دار! ميرتل جوش دار!
هرميون با ناراحتي گفت:
- اي بابا!
نيك بي سر از ميان جمعيت عبور كرد و به طرف آنها سر خورد و پرسيد:
- خوش مي گذره؟
آنها به دروغ گفتند:
- اوه، بله!
نيك مغرورانه گفت:
- جشن خوبيه. حالا وقت اونه كه سخن راني كنم. برم به گروه موسيقي اطلاع بدم موزيكو قطع كنن.
اما همان موقع ، موزيك خودش قطع شد . همه ساكت شدند و هيجان زده به اطراف نگاه مي كردند. صداي
شيپور شكار به گوش مي رسيد.
نيك با قامتي تلخ گفت:
- آه، اونا هستن. گروه مردگان بي كله!
تعداد زيادي شبح اسب ناگهان از ديوار وارد اتاق شدند كه روي هر يك از آنها يك شواليه بي كله سوار بود .
مهمان ها شروع كردند به كف زدن . هري هم شروع كرد به كف زدن . اما با ديدن نيك از كار خود منصرف
شد.
اسب ها دور اتاق چهار نعل رفتند و وسط اتاق با ز يبايي روي دو پا ايستادند . جلوي گروه يك شبح بلند
قامت قرار داشت كه سرش را در حالي كه شيپور مي زد زير بغلش گرفته بود . او از اسبش پايين آمد ، سرش را
بالا برد تا جمعيت را ببيند . جمعيت زدند زير خنده ، شبح در حالي كه سرش را روي گردنش مي گذاشت به
طرف نيك بي سر رفت.
او با عصبانيت گفت:
- نيك! حالت چطوره؟ سرت هنوز سر جاشه؟
سپس خنده اي كرد و با دست محكم روي شانه نيك زد.
نيك با ناراختي گفت:
- خوش آمدي، پاتريك!
سر پاتريك با ديدن هري، رون و هرميون با تعجب گفت:
- انگار اي نجا، زنده ها هم دعوت هستند!
او از جايش پريد و سرش روي زمين افتاد و دوباره جمعيت زدند زير خنده.
نيك با ناراحتي گفت:
- خيلي مسخره است.
كله سر پاتريك كه روي زمين افتاده بود گفت:
- نگران نباش. خوب، تو هنوز از اين كه در باشگاه پذيرفته نشدي عصباني هستي؟ اما، نگاه كن...
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري نگاهي معني داري به ميزبانش كرد و گفت:
- من، من فكر مي كنم كه نيك خيلي... ترسناكه و...
كله سرپاتريك با صداي بلند گفت:
- ها! ها! شرط مي بندم او از تو خواسته كه اين را بگي، مرد جوان!
نيك با صداي بلند گفت:
- لطفاً چند لحظه توجه بفرماييد، مي خوام سخنراني كنم.
او از سكويي كه غرق در نور آبي بود بالا رف ت. اما فرصت نكرد چند كلمه بيش تر حرف بزند . سرپاتريك و
همراهانش مشغول يك نوع بازي هاكي شدند كه در آن جاي توپ از كله استفاده مي شد . نيك سعي كرد
توجه م همانش را به خود جلب كند ، اما كله سرپاتريك در ميان تشويق جمعيت از جلوي دماغش رد شد و او
مجبور شد از سخنرانيش صرف نظر كند.
هري گفت:
- بياين، بريم.
او به دنبال رون و هرميون از اتاق بيرون رفت . آنها دوباره به راهرويي كه توسط شم ع هاي سياه روشن
مي شد رسيدند. رون در حالي كه با قد مهاي تند به سمت پل هها مي رفت، اميدوارانه گفت:
- شايد هنوز مقداري كيك مونده باشه.
در اين هنگام هري دوباره صدايي شنيد:
-... تكه پاره ات مي كنم... از هم مي درمت... مي كشمت...
اين همان صدايي سرد و وحشتناكي بود كه در اتاق لاكهارت شنيده بود.
او ايستاد و در حالي كه در روشني راهرو به اطراف نگاه مي كرد. گوش هايش را تيز كرد.
- هري، چي شده...؟
- اين همان صداست. ساكت باشيد...
- چقدر گرسنه ام... خيلي وقته كه...
هري گفت:
- گوش كنين!
-... كشتن... وقت كشتن است...
صدا ضعيف و ضعيف تر شد. هري مطمئن بود صدا دور مي شود. صدا داشت در قسمتي از قلعه بالا مي رفت.
احساس ترس و هيجان هري را به جلو مي راند.
او فرياد زد:
- از اين جا!
او پله ها را دو تا يكي بالا رفت و با عجله وارد سرسراي ورودي شد . اما صداي همهمه بچ ه ها كه از سالن
بزرگ، محل برگزاري جشن هالووين به گوش مي رسيد، نمي گذاشت صداي ديگري شنيده شود . هري سپس
به طبقه اول رفت، رون و هرميون هم به دنبال او رفتند.
- هري، چي شده...؟
- هيس!
هري دوباره گوش هايش را تيز كرد. او صدا را كه از طبقات بالا مي رفت و دور مي شد، مي شنيد.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
-... من بوي خون را حس مي كنم... بوي خون!
هري كه دلش از ترس زير و رو مي شد با تعجب گفت:
- او مي خواد كسي رو بكشه.
او از پله هايي كه به طبقه دوم مي رفت دو تا يكي بالا رفت ، رون و هرميون هم به دنبال او بالا رفتند . او با
نااميدي دنبال جايي كه صدا از آن جا مي آمد مي گشت. آنها بالاخره به يك راهروي خلوت رسيدند ، هرميون
ناگهان فرياد زد:
- نگاه كنيد!
چيزي روي ديوار مقابل آنها مي درخشيد. آنها آهسته در حالي كه مواظب جلوي پايشان بودند ، به ديوار
نزديك شدند ، نوشته اي با حروف درشت روي ديوار ، بين دو پنجره ديده مي شد كه در نور مشعل هايي كه
راهرو را روشن كرده بودند، مي درخشيدند:
تالار اسرار باز شده است.
دشمانان وارث، مواظب باشيد.
رون با صدايي لرزان گفت:
- اون پايين چه خبره؟
آنها وقتي كمي نزديك تر شدند ، هري نزديك بود درون درياچ ه اي از آب سر بخورد ، اما رون و هرميون او را
به موقع گرفتند . آنها خم شدند تا چيز سياهي كه زير اين پيغام وجود داشت را ببينند اما هر سه نفر فوراً عقب
پريدند.
خانم نوريس ، گربه سرايدار از دمش به مشعل آويزان بود . او مثل يك تكه تخته خشك شده و چشمان
درشتش باز بودند. چند لحظه اي از ترس سر جايشان خشك شدند.
بالاخره رون گفت:
- از اينجا بريم.
هري با ناراحتي پيشنهاد كرد:
- ما بايد سعي كنيم...
رون پاسخ داد:
- به من اعتماد كن. نبايد كسي ما رو اين جا ببينه.
اما خيلي دير شده ب ود. سر و صدايي كه از دور شبيه رعد و برق بود نشان مي داد كه جشن تمام شده است .
از دو انتهاي راهرو صداي صحب ت هاي شاد بچ ه ها و صداي پاي آنها كه از پله ها بالا مي آمدند، به گوش آنه ا
رسيد. لحظه اي بعد، تعدادي از شاگردان وارد راهرو شدند.
وقتي شاگردان گربه آويزان شده را ديدند ، سر و صداي آنها كم كم خوابيد . هري، رون و هرميون در سكوتي
كه حالا در آن جا حاكم شده بود تنها وسط راهرو ايستاده بودند.
شاگرداني كه اطراف آنها جمع شده بودند همديگر را هل مي دادند تا منظره وحشتناك را تماشا كنند . در اين
وقت يك نفر از بين جمعيت سكوت را شكست و با صداي بلند گفت:
- دشمنان وارث، مواظب باشيد! به زودي، نوبت لجن زاد هها خواهد شد!
اين صداي دراكو مالفوي بود كه خود را به رديف اول رسانده بود . چشمان سردش برق مي زد و چهره اش
رنگ پريده اش، ارغواني شده بود . او در حالي كه لبخند مي زد مدت طولاني به گ ربه بي حركت و آويزان نگاه مي كرد.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 9: هشدار
- اينجا چه اتفاقي افتاده؟
آرگوس فليچ با شنيدن صداي مالفوي جمعيت شاگردان را كنار زد و
جلو آمد . او وقتي خانم نوريس را ديد ، وحشت زده عقب عقب رفت ،
صورتش را با دس تهايش پوشاند و فرياد زد:
- گربه من! گربه من! چه اتفاقي براي گرب هام افتاده؟
آن وقت چشمان از حدقه در رفت هاش را به هري دوخت.
سپس با صداي گوشخراشي فرياد زد:
- تو! تو گربه منو كشتي! و حالا، اين منم كه تو رو مي كشم! من...
- آرگوس!
دامبلدور به همراه چند استاد به آن جا آمده بودند . لحظه اي بعد، او خانم
نوريس را از مشعل جدا كرد.
او به فليچ گفت:
- با من بياييد آرگوس. همين طور شما، آقاي پاتر، آقاي ويزلي و دوشيزه گرنجر.
لاكهارت با اشتياق جلو آمد.
- اتاق من همين نزديك يهاست آقاي مدير، مي تونين به اونجا برين...
دامبلدور گفت:
- متشكرم گيلدروي.
شاگردان كنار رفتند و را ه را براي آنها باز كردند . لاكهارت همراه دامبلدور رفت ، پروفسور مك گونگال و
پروفسور اسنيپ هم پشت سر آنها به راه افتادند.
وقتي وارد اتاق لاكهارت شدند ، دامبلدور جسد خانم نوريس را روي ميز گذاشت و شروع كرد به معاينه
كردن آن.
هري، رون و هرميون به همديگر نگاه كردند و روي صندل يهايي كه در گوشه تاريكي از اتاق بود نشستند.
دامبلدور در برابر نگاه هاي دقيق پروفسور مك گونگال گربه را با دقت معاينه كرد . سايه اسنيپ پشت سر
آنها در تاريكي ديده مي شد. صورتش حالت عجيبي داشت ، انگار سعي مي كرد نخندد . لاكهارت هم ، دور و بر
آنها مي چرخيد و تفسيرهاي مختلف مي كرد، وسط صحب ت هايش صداي هق هق فليچ بلند مي شد . سرايدار
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
روي صندلي ولو شده و صورتش را با دست گرفته بود چون جرأت نداشت به جسد بي جان خانم نوريس
نگاه كند . دامبلدور كلمات عجيبي را زير لب زمزمه كرد و با چوبدستي جادوي ي اش چند ضربه كوچك به بدن
خانم نوريس زد. اما اين كار هيچ تأثيري نداشت، انگار بدنش را با كاه پر كرده بودند.
بالاخره دامبلدور راست ايستاد. و با لحن ملايمي گفت:
- او نمرده، آرگوس.
فليچ از بين انگشتانش به خانم نوريس نگاه كرد و با تعجب گفت:
- نمرده؟ اما چرا، اين قدر سيخ و خشكه؟
دامبلدور گفت:
- او سنگ شده.
لاكهارت گفت:
- فكرشو مي كردم.
دامبلدور ادامه داد:
- اما به چه روشي، نمي دونم.
فليچ به سمت هري برگشت و فرياد زد:
- اينو بايد از او پرسيد!
دامبلدور تأكيد كرد:
- هيچ شاگرد سال دومي نمي تونه چنين كاري انجام بده. براي اين كار بايد در جادوي سياه مهارت داشت.
فليچ با چهر هاي برافروخته اصرار كرد:
- خودشه! خودشه! شما ديديد كه او روي ديوار چي نوشته بود ! او توي ... اتاقم بود ... او مي داند كه من يك
فشفشه هستم!
هري با عصبانيت اعتراض كرد:
- من تا به حال دستم به خانم نوريس نخورده است. من حتي نم يدونم فشفشه چيه!
فليچ دندان قروچ هاي كرد و گفت:
- دروغ مي گه! او نامه مرا خوانده!
اسنيپ دخالت كرد:
- اگر اجازه بدين آقاي مدير...
هري نگرانيش بيش تر شد، چيزي كه اسنيپ مي خواست بگويد براي دفاع از او نخواهد بود!
او با حالت تمسخر انگار كه به گفت ههاي خودش هم شك داشت گفت:
- من فكر مي كنم پاتر و دوستانش فقط از آن جا رد مي شده اند. اما چيزهايي وجود داره كه آدمو به شك
مي اندازه. اين كه آنها آن موقع آن جا چكار مي كردند؟ چرا در جشن هالووين شركت نكرد هان؟
آن وقت هري، رون و هرميون توضيح دادند كه آنها به جشن نيك سربريده دعوت شده بودند.
- صدها روح آن جا حضور داشتند، اونا مي تونن شهادت بدن كه ما اونجا بوديم...
اسنيپ كه چشمانش در نور شم عها برق مي زد پرسيد:
- چرا وقتي از زيرزمين بالا آمديد به سالن بزرگ نرفتيد؟ چرا به اين راهرو اومدين؟
هري كه قلبش به شدت مي زد با لكنت گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- چون... چون...
او كاملاً مطمئن بود كه داستانش را در مورد صدايي كه فقط خودش مي توانست بشنود ، هيچ كس باور
نمي كند.
بالاخره گفت:
- چون خسته بوديم و مي خواستيم بريم بخوابيم.
اسنيپ لبخند پيروزمندانه اي زد و پرسيد:
- بدون اين كه غذا بخوريد ؟ من نمي دونستم اشباح در جشن هايشان غذاهاي مطابق ميل زند ه ها تدارك
مي بينند.
رون در حالي كه اميدوار بود كسي سر و صداي معد هاش را نشنود گفت:
- ما گرسنه نبوديم.
اسنيپ لبخند شومش را بيش تر كرد، و دوباره گفت:
- آقاي مدير ، به نظر من پاتر حقيقتو نمي گه. بهتره اونو از بعضي مزايا محروم كنيم تا وقتي تصميم بگيره
تمام آنچه را كه واقعاً اتفاق افتاده براي ما تعريف كنه من شخصا فكر مي كنم كه او ديگه نبايد در تيم
كوييديچ گريفيندور بازي كنه، تا زماني كه حقيقت را بگه.
پروفسور مك گونگال به سردي گفت:
- من واقعاً نمي فهمم چرا اين پسر نبايد در تيم كوييديچ بازي كنه، سوروس. اين گربه كه با ضربه دسته
جارو به اين روز نيفتاده. هيچ دليلي وجود نداره كه پاتر اين كار را كرده باشه.
دامبلدور نگاهي كنجكاوانه به هري انداخت و با لحن محكمي گفت:
- او بي گناهه تا وقتي كه جرمش ثابت بشه. سوروس.
اسنيپ خيلي عصباني شد. فليچ هم همين طور.
او كه چش مهايش از حدقه بيرون زده بود گفت:
- گربه من تبديل به سنگ شده! من تقاضاي مجازات اونو دارم!
دامبلدور با لحن صبورانه اي گفت:
- ما اونو معالجه مي كنيم. آرگوس. خانم اسپروت موفق به پرورش مهر گياه شده . به محض اين كه اين
مهر گياه ها به اندازه كافي بزرگ بشن من با آنها معجوني درست مي كنم كه خانم نوريس را دوباره به زندگي
برگردونه.
لاكهارت با دخالت گفت:
- من اين معجون را درست مي كنم. صد بار اين كار را كرد هام...
اسنيپ حرفش را قطع كرد و گفت:
- ببخشيد. اما به نظر مي رسه كه استاد معجو نها در اين جا، من هستم.
سكوت آزار دهنده اي برقرار شد.
دامبلدور به هري، رون و هرميون گفت:
- شما مي تونين برين.
آنها با سرعت تمام بيرون رفتند و از راهرو دور شدند . وقتي به طبقه بالا رسيدند وارد يك كلاس خالي شده
و با دقت در پشت سرشان را بستند.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري پرسيد:
- شما فكر مي كنيد من بايد درباره صدايي كه شنيدم چيزي به اونا مي گفتم؟
رون بدون كم ترين ترديدي گفت:
- نه، شنيدن اين صداها، نشانه خوبي نيست، حتي نزد جادوگرها.
- اما حداقل تو كه حرف مرا باور مي كني؟
رون فوراً تأييد كرد:
- البته. اما بايد باور كني كه اين خيلي عجيبه.
هري گفت:
- مي دونم كه عجيبه. منظور از آن نوشته روي ديوار چه بود؟ تالار اسرار باز شده است... يعني چه؟
رون آهسته گفت:
- اين منو به ياد چيزي مي اندازه. انگار يك نفر داستاني از تالار اسرار هاگوارتز برايم تعريف كرده . شايد
بيل بود...
هري پرسيد:
- فشفشه يعني چه؟
او با تعجب ديد كه رون لبخند مي زد.
- در واقع ... چيز خنده داري نيست ... اما چون مربوط به فليچه ... فشفشه كسيه كه در يك خانواده جادوگر
متولد شده ، اما هيچ قدرت جادويي نداره . برعكس جادوگرهايي كه در خانواده مشنگ متولد مي شن و قدرت
جادويي دارن . اما فشفشه ها تعدادشون خيلي كمه. چون فليچ يك فشفشه است، تعجبي نداره كه سعي مي كنه
جادو را از روي كتاب ورد سريع بياموزه. اين خيلي چيزها را روشن مي كنه. براي مثال، نفرت او از شاگردان.
رون لبخند رضايت آميزي زد و گفت:
- او...
ساعت پاندولي از چند طرف در قلعه به صدا در آمد.
هري گفت:
- نصف شب شده . بهتره بريم بخوابيم تا دوباره گير اسنيپ نيفتيم . او سعي مي كنه يك بهانه ديگه براي
تنبيه ما پيدا كنه.
تا چند روز همه در مورد اتفاقي كه براي خانم نوريس افتاده بود حرف مي زدند. فليچ مرتب در محلي كه
گربه را پيدا كرده بودند قدم مي زد، انگار اميدوار بود مجرم دوباره به محل ارتكاب جرم برگردد . هري او را ديد
كه با پاك كننده جادويي ديوار را ساييد اما موفق نشد پيام نوشته شده روي ديوار را پاك كند . نوشته از روز
اول هم درخشا نتر شد.
جيني ويزلي از اين كه خانم نوريس را جادو كرده اند، خيلي ناراحت به نظر مي رسيد. او هم مثل رون عا شق
گربه ها بود.
رون با خوشحالي گفت:
- تو خانم نوريس را خوب نمي شناختي. ما بدون او خيلي راح تتر هستيم.
لب هاي جيني مي لرزيدند.
رون به او گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- چنين چيزهايي خيلي كم در هاگوارتز اتفاق مي افته. آنه ا مطمئناً كسي رو كه اين كارو كرده
دستگير مي كنن. فقط اميدوارم كه فرصت كنه فليچ را هم تبديل به سنگ كنه.
رون با ديدن چهره رنگ پريده جيني گفت:
- اما نه، من خوشحال مي شم.
حمله به خانم نوريس روي هرميون هم تأثير گذاشته بود . مطالعه هميشه يكي از سرگرم ي هاي دلخواه
هرميون بود ، اما حالا ، او كاري جز مطالعه كتاب انجام نمي داد. وقتي هري و رون از او مي پرسيدند چكار
مي كند، هيچ جوابي نمي داد. چهارشنبه هفته بعد بود كه آنها فهميدند او چه چيزي در سر داشته است.
بعد از ناهار ، هري به كتاب خانه رفت تا به رون ملحق شود . او در راه كتاب خانه ، به جاستين فينچ فلتچلي ،
شاگرد هافلپاف كه قبلاً در درس گياه شناسي با او آشنا شده بود ، برخورد. اما همين كه هري خواست به او
سلام كند، جاستين برگشت و در جهت مخالف او پا به فرار گذاشت.
هري، رون را ته كتاب خانه يافت. او در حال انجام تكاليف درس تاريخ جادو بود. هري پرسيد:
- تو هرميون را نديد هاي؟
رون در حالي كه قفس هها را نشان مي داد جواب داد:
- او همين اطرافه. او سعي داره تا قبل از عيد نوئل تمام كتاب هاي كتاب خانه رو بخونه.
هري براي او تعريف كرد كه چگونه جاستين فينچ فلتچلي با ديدن او پا به فرار گذاشته است.
رون گفت:
- توجه نكن. او كمي خله. مزخرفاتي كه درباره لاكهارت بزرگ برايمان تعريف كرد به خاطر مياري؟
هرميون از بين قفس ه هاي كتاب بيرون آمد . او بداخلاق بود ، اما به نظر مي رسيد تصميم دارد ب ا آنه ا حرف
بزند.
او در حالي كه بين هري و رون مي نشست گفت:
به امانت داده شده . بايد تا دو هفته ديگر م نتظر بمونم . اي كاش كتاب « تاريخ هاگوارتز » - تمام نسخ ه هاي
خودم رو تو خونه نذاشته بودم. اما با وجود كتاب هاي لاكهارت جايي در چمدان براي آن نماند.
هري پرسيد:
- براي چه اين كتابو مي خواي؟
- به همان دليلي كه ديگران مي خوان. براي خواندن افسانه تالار اسرار.
- چي؟
هرميون در حالي كه لبش را مي گزيد پاسخ داد:
- همين، من هم چيز زيادي از آن نمي دونم. پيدا كردن اين افسانه در كتاب هاي ديگه غيرممكنه.
زنگ كلاس به صدا در آمد . هر سه نفر از كتاب خانه خارج شدند تا به كلاس درس تاريخ جادوگري بروند .
كلاس تاريخ جادوگري كسل كننده ترين كلاس براي همه بود . پروفسور بين ز كه اين درس را تدريس مي كرد
تنها استاد شبح در مدرسه بود . تنها لحظه هيجان انگيز او وقتي بود كه او با عبور از ميان تخته سياه وارد
كلاس ميشد . همه مي گفتند بينز تا به حال متوجه نشده كه مرده است . يك روز ، براي رفتن به كلاس بلند
شده و بدنش را درون يكي از مب ل هاي راحتي سالن استادها جلوي اجاق جا گذاشته است . از آن موقع به بعد او
بدون هيچ تغييري به تدريس خود ادامه داده است . مطابق معمول پروفسور در دفترش يادداشتي نوشت و با
صداي يك نواختي درس را آغاز كرد . صداي او مثل يك باد بزن برقي كهنه بود . نيم ساعت بعد ، وقتي تمام
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
بچه هاي كلاس چرت مي زدند، هرميون ناگهان دستش را بالا برد.
پروفسور سرش را بالا گرفت:
- بله، دوشيزه...
هرميون با صداي خيلي بلند گفت:
- گرنجر، پروفسور. مي خواستم از شما تقاضا كنم اگه ممكنه درباره افسانه تالار اسرار براي ما توضيحاتي
بدين.
شاگردان از خواب پريدند.
پروفسور بينز با صداي سوت مانندش گفت:
- من تاريخ جادو تدريس مي كنم. من واقعيت ها رو بيان مي كنم. دوشيزه گرنجر، نه افسان هها را.
هرميون اصرار كرد:
- آيا افسان هها ريشه در واقعيت ندارن؟
پروفسور مات و مبهوت بود . كاملاً واضح بود براي اولين بار است كه در طول سال هاي تدريسش شاگردي
از او سؤال مي كند.
او با صداي آرامي گفت:
- البته، مي توان در اين مورد بحث كرد. اما افسان هاي كه شما گفتيد واقعاً عجيب و مسخره است...
همه شاگردان حالا با دقت به حرف هاي او گوش مي دادند. بينز در مقابل ابراز علاقه ناگهاني شاگردان
متعجب شد.
او گفت:
- خوب، باشه... ببينم... چه چيزي مي تونم درباره تالار اسرار به شما بگم ؟ همان طور كه خودتون
مي دونين، مدرسه هاگوارتز تقريباً هزار سال پيش - تاريخ دقيق آن معلوم نيست - توسط چهار جادوگر و
ساحره بزرگ آن زمان تاسيس شد . چهار گروه اين مدرسه نام اين چهار نف ر را دارن . گودريك گريفيندور ، هلگا
هافلپاف، راونا ريونكلا و سالازار اسليترين . آنها اين قلعه را دور از چشم مشن گ ها ساختند، چون در آن زمان ،
مردم عادي از جادو و جادوگر ها مي ترسيدند و جادوگرها را شكنجه هاي وحشتناكي مي دادند. مؤسسان مدرسه
چندين سال با هماهنگي كا مل با هم كار كردند . آنها مي گشتن و از جواناني كه استعداد جادويي داشتن دعوت
مي كردن به قلعه بيان تا اين كه كم كم، اختلاف هايي بين اونا بوجود آمد . بين اسليترين و ديگران . اسليترين
مي خواست دقت بيش تري در انتخاب شاگردان صورت بگيره . او معتقد بود كه علم جادو باي د فقط در
خانواده هاي جادوگر و خود آنها بمونه.
او دلش نمي خواست شاگرداني كه پدر و مادرشان مشنگ بودند به مدرسه دعوت كنه چون او اعتقاد داشت
آنها قابل اعتماد نيستند . در آخر ، بحث شديدي بين اسليترين و گريفيندور در گرفت . و اسليترين مدرسه را
ترك كرد.
پروفسور بينز مكثي كرد. او شبيه يك لاكپشت پير و چروكيده بود. سپس ادامه داد:
- اين همه چيزهايي كه مي توان براساس منابع تاريخ معتبر گفت . اما اين وقايع غير قابل ترديد با افسانه
خيالي تالار اسرار قاطي شده . طبق اين افسانه ، اسليترين يك تالار مخفي در قلعه ساخته بود كه ديگران ا ز
وجودش اطلاعي نداشتند.
اسليترين در ورودي اين تالار را توسط جادو طوري مهر و موم كرده كه هيچ كس نمي تونه اونو باز كنه تا
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وارث واقعي او به مدرسه بياد . فقط وارث و جانشين اسليترين قدرت باز كردن تالار اسرار رو داره و با
استفاده از چيز وحشتناك موجود در آن ، كساني را كه شايسته ياد گيري جادو نيستن را از مدرسه بيرون
مي كنه.
وقتي پروفسور بينز ساكت شد كلاس را سكوت فرا گرفت . اما اين سكوتي نبود كه معمولا باعث چرت
شاگردان مي شد. احساس بدي جو كلاس را فرا گرفته بود ، همه شاگردان چشمانشان را به پروفسور بينز
دوخته بودند و اميدوار بودند باز هم در اين مورد بشنوند.
پروفسور با يك حالت عصباني ادامه داد:
- البته، تمام اين حر ف ها مزخرفه. همان طور كه مي دونين، بزرگ ترين جادوگرهاي هاگوارتز همه جاي
مدرسه را جستجو كرد ه ان تا اين تالار اسرار را كشف كنن و نتيجه اين شد كه چنين تالاري اصلاً وجود نداره .
اين افسانه فقط براي ترساندن جادوگرهاي ساده لوحه.
هرميون گفت:
كه در تالار اسرار يافت مي شه چيه؟ « چيز وحشتناكي » - آقا منظور شما دقيقاً از
- نوعي هيولاست كه فقط جانشين اسليترين قدرت كنترل اونو داره.
شاگردان با نگراني به هم نگاه كردند.
- اما من به شما اطمينان مي دم كه چنين چيزي وجود نداره. نه هيولايي وجود داره. نه تالار اسراري.
سيموس فينيگان گفت:
- اما آق ا، اگه تالار اسرار فقط توسط جانشين اسليترين باز مي شه پس طبيعيه كه كس ديگري قادر نيست
اونو پيدا كنه، اين طور نيست؟
پروفسور بينز با عصبانيت پاسخ داد:
- مزخرفه! اگه مديران و مديره هاي هاگوارتز در طول قر ن ها هاگوارتز را جست وجو كرده و چيزي پيدا
نكرده ان...
پراوتي پاتيل خاطر نشان كرد:
- اما، پروفسور، بدون شك براي باز كردن آن بايد جادوي سياه بلد بود.
بينز جواب داد:
- اگر يك جادوگر از جادوي سياه استفاده نم ي كنه به اين دليل نيست كه جادوي سياه بلد نيس ، اگه
افرادي مثل دامبلدور...
دين توماس گفت:
- شايد لازمه براي موفقيت در اين كار با اسليترين نسبت فاميلي داشته باشه، بنابراين، دامبلدور...
بينز به سردي گفت:
- كافيه. تكرار مي كنم اين فقط يك افسان ه ست! چنين چيزي وج ود نداره ! شايد اسليترين فقط اتاقكي
مخفي براي جارويش در قلعه ساخته باشه . من متأسفم كه چنين داستان احمقانه اي را براتون تعريف كردم .
حالا، اگر اجازه بدين به درس تاريخ خودمان كه وقايع درست و قابل اثبات هستند، بر مي گرديم!
چند دقيقه بعد، شاگردان دوباره شروع كردن به چرت زدن.
رون، هري و هرميون با عجله راهشان را بين شاگردان درون راهرو باز مي كردند تا قبل از شام
كيف هايشان را درون اتاق خوابشان بگذراند. رون به هري و هرميون گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- من مي دونستم كه اين سالازار اسليترين يك پير خرفت بوده . اما خبر نداشتم كه اين ماجراي
مربوط به خون خالصو او از خودش درآورده . حتي اگر به من پول هم مي دادن حاضر نبودم در گروه اسليترين
درس بخونم. اگر كلاه انتخابگر مرا به گروه اسليترين فرستاده بود، من سوار قطار شده و به خانه برمي گشتم.
هرميون با تكان دادن سر حرف او را تأييد كرد، اما هري حرفي نزد. او احساس بدي داشت.
هري هيچ وقت به رون و هرميون نگفته بود كه كلاه انتخابگر جادويي به طوري جدي در نظر داشته او را
به گروه اسليترين بفرستد . او به خاطر آورد پارسال وقتي كلاه انتخابگر را روي سرش گذاشت ، صداي ضعيفي
در گوشش گفت:
- تو لياقت زيادي داري ، مي دانستي؟ من آن را در سرت مي بينم اگر به گروه اسليترين بروي شهرت زيادي
پيدا خواهي كرد، هيچ مشكلي وجود ندارد...
اما هري ، كه مي دانست اكثر جادوگر هاي طرفدار جادوي سياه از اسليترين فارغ التحصيل شده اند با تمام
نيرو فكر كرده بود:
- نه، اسليترين نه!
و كلاه به او پاسخ داد:
- واقعاً؟ خيلي خوب، اگر به خودت مطمئن هستي، بهتره تو رو به گريفيندور بفرستم...
در بين جمعيت شاگردان كه همديگر را هل مي دادند كالين كريوي جلوي آنها ظاهر شد و گفت:
- سلام، هري!
هري به طور خودكار جواب سلام داد:
- سلام، كالين.
- هري، يكي از بچ ههاي كلاسم گفت كه تو...
اما كالين خيلي كوچك بو د. او همراه جمعيت شاگردان به سمت سالن بزرگ كشيده شد و قبل از اين كه
بين جمعيت ناپديد شود با صداي بلند فرياد زد:
- بعداً مي بينمت. هري.
هرميون پرسيد:
- يعني دوستش چه چيزي درباره تو گفته؟
هري ناگهان به خاطر آورد چگونه جاستين فينچ فلتچلي با ديدن او پا به فرار گذاشت و در حالي كه
معده اش به هم مي پيچيد پاسخ داد:
- اين كه من جانشين اسليترين هستم، البته تصور كنم.
رون با بيزاري گفت:
- مردم هر چيزي را باور مي كنن.
بالاخره جمعيت كم شد و آنها توانستند بدون هيچ مشكلي از پل هها بالا بروند. رون از هرميون پرسيد:
- تو فكر مي كني تالار اسرار وجود داره؟
او ابروهايش را در هم كشيد و پاسخ داد:
- نمي دونم! دامبلدور نتونست خانم نوريس را معالجه كنه ، براي همين فكر مي كنم چيزي كه به او حمله
كرده از نوع بشر نيست...
آنها به انتهاي راهرو جايي كه گربه مورد حم له قرار گرفته بود ، رسيدند و با دقت نگاهي به آن ج ا انداختند .
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
محل به همان صورت قبل بود ، به جز اين كه گربه اي ازمشعل آويزان نبود، يك صندلي خالي كنار ديوار
قرار داشت و هنوز آن پيغام روي ديوار ديده مي شد.
رون زمزمه كرد:
- اين جاييه كه فليچ مي نشينه و مراقبت مي كنه.
آنها نگاهي به يكديگر كردند. راهرو كاملاً خلوت بود.
هري گفت:
- خطري نداره اين اطرافو كمي بگرديم.
او كيفش را گوش هاي گذاشت، سپس چهار دست و پا روي زمين راه رفت. او در جستجوي رد پايي بود.
هرميون گفت:
- اين جا رو نگاه كنين! عجيبه...
هري از زمين برخاست و به طرف پنجر ه اي كه كنار آن روي ديوار بود رفت . هرميون شيشه بالاي پنجره را
نشان زد . تار عنكبوت دراز نقره اي رنگي مثل طناب از سقف آويزان بود . تعدادي عنكبوت با عجله از تار بالا
رفتند و به بيرون فرار كردند.
هرميون متفكرانه گفت:
- آيا تا به حال ديدي عنكبو تها اين كارو انجام بدن؟
هري جواب داد:
- نه، تو چي، رون؟ رون؟
او نگاهي به پشت سرش انداخت. رون عقب ايستاده بود، به نظر مي رسيد آماده فرار است.
هري پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- من... من عنكبوت ها را دوست ندارم.
هرميون با تعجب گفت:
- من نمي دونستم. تو كه براي ساختن معجو نها از عنكبوت ها استفاده مي كردي...
- آن عنكبوت ها مرده بودند. من از زنده اونا مي ترسم.
هرميون خنديد.
رون با لحن محكمي گفت:
- مسخره نكن . وقتي سه سالم بود ، فرد خرس عروسكيم را به يك عنكبوت بزرگ ترسناك تبديل كرد . از
آن موقع به بعد، من از عنكبو تها مي ترسم...
او از ترس مي لرزيد. هرميون خنده اش را قطع كرد و هري ترجيح داد موضوع صحبت را عوض كند.
او گفت:
- شما درياچه آبي رو كه آ ن شب آن جا راه افتاده بود به خاطر ميارين . آب از كجا اومده ؟ چه كسي اونو
خشك كرده؟
رون كه خونسرديش را به دست آورده بود گفت:
- آب تقريباً اينجا، مقابل اين در اومده بود.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
و محلي را در چند قدمي صندلي فليچ نشان داد.
رون دستش را به طرف دستگيره دري دراز كرد، اما فوراً آن را عقب كشيد.
او گفت:
- ما نمي تونيم داخل بشيم. اين جا توالت دختران هست.
هرميون در حالي كه به آنها نزديك مي شد گفت:
- هيچ كس اونجا نيست. اين جا ميرتل گريان زندگي مي كنه. بياييد، نگاهي به آن جا بندازيم.
كه روي در بود، آن را باز كرد و وارد شد. « غير قابل استفاده » او بدون توجه به تابلوي
آن جا شوم ترين توالتي بود كه هري تا به حال به آن قدم گذاشته بود . يك رديف دستشوي ي زير يك آينه
بزرگ كه از چندين جا شكسته و زنگار بسته بود ، قرار داشت . كف مرطوب آن جا نور ضعيف تعدادي شمع را
كه درون شمعدان بود منعكس مي كرد. درهاي چوبي توال ت ها پوسيده و يكي از درها هم از جا كنده شده ، فقط
به يك لولا وصل بود . هرميون انگشتش را به نشانه سكوت ر وي لب هايش گذاشت و به طرف توالت آخر
رفت.
او در توالت را باز كرد و گفت:
- سلام، ميرتل حالت خوبه؟
هري و رون نگاهي درون توالت انداختند. ميرتل گريان بالاي سيفون توالت در هوا معلق بود.
او به هري و رون نگاه كرد و گفت:
- توالت، دخترانه ست. اين ها كه دختر نيستن.
هرميون با لكنت گفت:
- نه، من فقط مي خواستم به اونا نشون دهم كه اين جا... چقدر... قشنگه...
هري با لب خواني گفت:
- بپرس كه آيا او چيزي ديده.
ميرتل در حالي كه به او خيره شده بود گفت:
- تو چي زمزمه مي كني؟
هري فوراً جوب داد:
- هيچي، مي خواستم بدونيم كه آيا...
ميرتل با گريه گفت:
- من اصلاً دوست ندارم كسي پشت سر من حرف بزنه. با اين كه يك مرده هستم، احساس مي كنم...
هرميون گفت:
- كسي نمي خواد تو رو اذيت كنه. هري فقط مي خواست...
ميرتل با ناله گفت:
- كسي نمي خواد منو اذيت كنه ! خوبه! زندگيم در اين جا سراسر بدبختي بوده، حالا ميان مرگمو هم خرا ب
مي كنن.
هرميون گفت:
- مي خواستيم بپرسيم تو چيز عجيبي نديدي! شب هالووين يك گربه جلوي اين در مورد حمله قرار گرفته.
هري پرسيد:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- تو آن شب كسي را توي راهروها نديدي؟
ميرتل با لحن جدي گفت:
- متوجه نشدم . بدعنق آن قدر منو عصباني كرده بود ك ه اومدم اين جا تا خودمو بكشم . بعد به خاطر آوردم
كه من... كه من...
رون جمله اش را تمام كرد:
- قبلاً مرده ام.
ميرتل آن وقت شروع كرد به گريه كردن . او در هوا بلند شد ، چرخي زد و سرش را درون لگن توالت فرو برد
و سر تا پايش را پر از كثافت كرد.
هري و رون دهانشان از تعجب باز ماند.
هرميون شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- بر خلاف هميشه او امروز تقريباً خوش اخلاق است.
ميرتل هم چنان به گريه كردن ادامه داد . هري در حالي كه هنوز صداي هق هق گريه ميرتل مي آمد در
توالت را بست. در همين موقع صداي بلندي هر سه آنها را از جا پراند!
- رون!
پرسي جلوي پله ها ايستاده بود.
او با تعجب گفت:
- ابن توالت دختران هست! تو اين جا چكار...
رون پاسخ داد:
فقط يك نگاه به آن انداختيم. ما دنبال سر نخ هستيم...
پرسي در حالي كه به سوي آنهاهجوم مي آورد فرياد زد:
- فوراً از اين جا برين ! آيا متوجه نيستين چك ار مي كنين؟ وقتي بقيه دارن شام مي خورن شم ا مي ياين اين
جا...
رون با نگاهي عصبانيت جواب داد:
- چه كسي جلوي اومدن مارو به اينجا مي گيره؟ ما هرگز به گربه دست نزديم!
پرسي با عصبانيت گفت:
- من هم اينو به جيني گفتم . اما او هنوز فكر مي كنه شما اخراج مي شين. هرگز اونو اين قدر نگران نديده
بودم، او مرتب گريه مي كنه رون ، حداقل به او فكر كن ، تمام شاگردان سال اولي از موقعي كه اين ماجرا اتفاق
افتاده نگران هستن.
رون كه تا بناگوش قرمز شده بود گفت:
- اين تو هستي كه به جيني فكر نمي كني تو فقط مي ترسي كه من شانس تو رو براي شا گرد ارشد شدن از
بين ببرم.
پرسي در حالي كه با انگشت به نشان ارشد ياش كه حسابي براق شده بود اشاره مي كرد پاسخ داد:
- من پنج امتياز از گريفيندور كم مي كنم. اميدوارم درس عبرتي برات باشه! اگه به كارآگاه باز يهايت ادامه
بدي به مادر نامه مي نويسم!
سپس با گا مهاي بلند از آن جا دور شد، پشت گردن او هم مثل گو شهاي رون قرمز شده بود.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آن شب وقتي به سالن عمومي برگشتند، هري، رون و هرميون تا حد امكان دور از پرسي نشستند.
هرميون با صدايي آهسته ادامه داد:
- براي من اين سؤاله كه چه كسي مي خواد فشفشه ها و فرزندان مشن گها را از هاگوارتز اخراج كنه.
رون در حالي كه وانمود مي كرد متعجب شده است گفت:
- بله، اين براي من هم سؤاله كه... چه كسي فكر مي كنه فرزندان مشنگ ها عقب افتاده هستن؟
او به هرميون كه به نظر نمي آمد باور كرده باشد نگاهي انداخت.
هرميون گفت:
- اگر منظورت مالفويه...
رون با صداي بلند گفت:
- البته كه منظورم اونه . به زودي نوبت لجن زاده ها مي شه! اين چيزيه كه او گفت ، نه؟ ديدن قيافه زشت او
كافيه كه بفهميم كه كار اونه...
هرميون با ترديد زمزمه كرد:
- مالفوي، وارث اسليترينه؟
هري گفت:
- خانواده شو ببين. اونا همه در گروه اسليترين بود ه ان. مالفوي هميشه به اين موضوع افتخار مي كرد . اون ا
مي تونن از نوادگان اسليترين باشن. پدرش هم به اندازه كافي خرابكاره.
رون گفت:
- شايد اونا از قر نها پيش مالك كليد تالار اسرار بود هان. اين كليد بايد از پدر به پسر رسيده باشه.
هرميون با احتياط گفت:
- ممكنه.
هري با قياف هاي گرفته گفت:
- اما چگونه اين موضوع را ثابت كنيم؟
هرميون آهسته گفت:
- شايد راهي وجود داشته باشه . البته، خيلي مشكله و خطرناك ، خيلي خطرناك . مجبوريم خيلي از قوانين
مدرسه را زير پا بگذاريم.
رون با بدخلقي گفت:
- بالاخره مي خواي براي ما توضيح بدي كه چه چيزي تو سرت داري.
- خيلي خوب ، حالا به حرف هاي من گوش كنين . ما بايد وارد سالن عمومي اسليترين بشيم و بدون اين كه
مالفوي بفهمه ما هستيم از او سؤالاتي بكنيم.
هري در حالي كه رون مي خنديد گفت:
- كاملاً غيرممكنه.
هرميون پاسخ داد:
- نه، دقيقاً. ما فقط مقدار كمي معجون مركب لازم داريم.
هري و رون يكصدا پرسيدند:
- چي؟
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- اسنيپ چند هفته قبل در مورد آن سركلاس صحبت مي كرد...
رون با غرولند گفت:
- تو فكر نمي كني كه ما سر كلاس معجو ن ها كارهاي بهتري از گوش دادن به حر ف هاي اسنيپ داشته
باشيم.
- اين معجون ها مي تونه يك نفرو به شكل كس ديگري در بياره . كمي فكر كنين ! ما مي تونيم خودمون رو
به شكل سه نفر از شاگردان اسليترين در بياريم بدون اين كه كسي بفهمه ما هستيم . مطمئناً مالفوي تمام
چيزهايي كه مي خوايم بدونيم به ما مي گه. او بايد در سالن عمومي تمام وق ت شو به تعريف كردن از خود
بپردازه.
رون ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- به نظر من اين ماجراي معجون كمي خطرناكه . و اگه ما براي هميشه به شكل آن سه نفر اسليتريني
بمونيم. چي؟
هرميون اطمينان داد:
- اثرش بعد از مدتي ازبين مي ره. اما بدست آوردن طرز تهيه اين معجون خيلي مشكله . اسنيپ گفت كه
وجود داره . اين كتاب مطمئناً در بخش ممنوعه كتاب « قوي ترين معجون ها » طرز تهي ه آن در كتابي به نام
خانه پيدا مي شه. براي گرفتن يك كتاب از قسمت ممنوعه فقط يك راه وجود داره. اجازه كتبي از استاد.
رون گفت:
- گرفتن اجازه كتبي از يك استاد خيلي مشكله.
هرميون گفت:
- اگر وانمود كنيم فقط به تئوري كتاب علاقمنديم، شايد شانس بياريم.
- هيچ يك از استادها حرف ما رو باور نمي كنن، بايد واقعاً احمق باشه!