پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
باز کن ! این در به رویم باز کن
باز کن ! کان دیگران را بسته اند
خستگی بر خاطرم کمتر فزای
زانکه بیش از حد کسانش خسته اند
باز کن ! این در به رویم باز کن
تا بیاسایم دمی از رنج خویش
در همی در کیسه ام شایان توست
باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را
ریزم امشب یک به یک بر بسترت
و آن چه با من پنجه های جور کرد
من به پاداش آن کنم با پیکرت
امشب از آزار کژدم سیرتان
سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
گفتمت زن لیک تو زن نیستی
رو سوی ماه سیاه آورده ام
دخمه یی در پشت این دهلیز هست
از تو ، وان بیچاره همکاران تو
بر در و دیوار آن بنوشته اند
یادگاری بی وفا یاران تو
باز کن تا این شب تاریک را
با تو ای نادیده دلبر ! سر کنم
دامن ننگین تو آرم به دست
تا به کام خویش ننگین تر کنم
باز کن کان غنچه ی پژمرده را
پایمال عشق کوتاهم کنی
وز فراوان درد و بیماری سحر
یادبودی نیز همراهم کنی
باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن
کاین در محنت به رویم بسته به من
درد خود بر رنج من افزون مساز
کاین دل رنجیده ، تنها خسته به
مولانا
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها / / در حلقه سودای تو روحانیان را حالها
در لا احب افلین پاکی ز صورتها یقین // در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون // ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته // یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد //دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی // با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او //آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد //صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها خاکی بدست این مالها // قالی بدست این حالها حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله //عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق // فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها
از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین //چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای // او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف // از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن //جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها // بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در //کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها
شاعر عزیز رهی معیری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
رهی معیری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
شاعر عزیزرودکی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
به حق نالم ز هجــــــــرِ دوست زارا
ســــــحرگاهان، چــو بــر گلبن هزارا
قضــــــا گر دادِ من نســــــتاند از تو
ز ســــــوزِ دل بســـــوزانم قضــا را
چو عارض بر فروزی می بســـوزد
چــو من پروانه بــر گـردت هــــزارا
نگنجـــــــم در لحـد گــر زانكه لختی
نَشــــــینی بـــــــر مزارم ســـوگـوارا
جهان این است و چونین بود تـا بود
و همچـــونیـن بــــود ایننـد یـــــــارا
به یك گردش به شــــاهنشـــاهی آرد
دهد دیهیم و تــــــاج و گوشــــــوارا
تو شـــــان زیر زمین فرسوده كردی
زمین داده مر ایشـــــان را زغــــارا
از آن جـــــان توز لختی خون رز ده
ســــــپرده زیر پـــای اندر ســـــپارا
وحشی بافقی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد
شاعر عزیزامیر خسروی دهلوی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
فال امروز
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
فال امروزم نصیحت بود [nishkhand]
http://nightmelody.com/fal/hafez/138.gif
شاعر عزیز سهراب سپهری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
نظامی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای چارده ساله قرهالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روزنام
و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جائی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شد است بر نظامی
فریدالدین عطار نیشابوری