پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
خیلی جالبه! اما با این همه درست به نظر نمی آد که تنها باشن!
- خب شاید تنهایی رو پشت سنگر دوستان پنهان می کنه.
- پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم.
خندید و هیچی نگفت. تو همون موقع یه خانم شاعر شروع کرد به شعر خوندن و بعدش یکی دو نفر دیگه و بعدش شب شعر تموم شد و همه برگشتیم به سالن اولی که پویا رفت و دو تا نوشیدنی آورد و یکی ش رو به داد به من و گفت:
- شما شاغل هستین؟
- فعلا نه! یعنی چند ماهی بیشتر نیست که پدرم فوت کردن، دنبال کارای انحصار وراثت و این چیزا هستم.
- حوصله تون سر نمی ره؟
- چرا، شاید ازچند وقت دیگه برم سر یه کاری. شاید شرکت پدر دوستم.
تو همین موقع ژیلا اومد پیش مون با خنده گفت:
- امروز اگهمی دونستم شاعر هستین، هزار تومن کمتر بهتون نمی دادم پویا خان! در ضمن نمی دونستم خانم صدر خاله تون هستن.
پویا با لبخند گفت:
- یه کلید ظاهراً قیمتی نداره اما ارزش واقعی ش به اونه که کدوم در رو باز کنه! اون صد تومنی شمام همینهمین حکم رو برای من داره!
ژیلا همونجور که می رفت برای خودش نوشیدنی برداره گفت:
- اووم! چه جواب فیلسوفانه ای!
راست می گفت. جواب قشنگ و پر از معنی بود.
آروم ازش پرسیدم:
شما چی کار می کنین؟
بعد فکری کرد و گفت:
- دنبال خودم می گردم!
- قرار نشد که با رمز جواب بدین!
- جدی گفتم! دارم دنبال خودم می گردم! دنبال خودم یا دنبال خواسته هام! ولی برای اینکه جواب شما رو بدم باید بگم در حال حاضر تو یه مدرسه کار می کنم! به یه صورتی معلم هستم.
- چه عالی! چه کلاسی رو درس می دین؟
- معلم ناشنوایان هستم! البته نه صورت کامل! چون خودم هنوز درست و کامل علائم و حرکات رو که کلام رو شکل می ده بلد نیستم. در واقع اونجا کمک می کنم.
نگاهش کردم برام خیلی عجیب بود!
- یعنی اینکه کار ثابت تون نیست؟
- نه. حقوقم نمی گیرم.
- پسزندگی چی؟ یعنی چه جوری زندگی رو می گذرونین؟
بعد خودم متوجه شدم که این دفعه من دارم زیاد کنجکاوی می کنم که گفتم:
- معذرت می خوام! فقط همون کنجکاویه!
اومد جواب بده که یکی از آقایون شاعر اومد جلو و سلام کرد. پ.یا بهم معرفیش کرد که گفت:
عالی بود پویا جان! مثل شعرهای دیگه ات! پر از احساس! پر از راز! سنگین ! معترض! عاصی! پر مغز!
پویا همونجور که می خندید گفت:
- ممنون استاد اما شما اغراق می فرمایید! این فقط چند تا جمله بود که پیش هم گذاشته بودم! همین!
- نه! نه! شکسته نفسی نکن! خیلی خیلی قشنگ ب.ئ!
بعد روش رو کرد طرف من و گفت:
- اینطور نیست؟!
- چرا خیلی قشنگ بود.
- شعر منو گوش دادین؟
اصلا یادم نبود که شعر خونده! بلافاصله در حالی که یه خورده هول شده بودم گفتم:
- بله! بله! خیلی قشنگ و پر معنی بود.
- چون داس بر ساقه ی گندم هراسم نیست
و اینگونه جنایت
بی مکافات
قاتلم، عصیانگرم،
شرم از وجودم رخخت بر بسته است!
بعد سری تکان داد و گفت:
دقت فرمودین؟! این یه اعترافه! رک و صادقانه! بی پروا! و جسورانه! تند و خشن! باید اینگونه بود! باید با شلاق و تازیانه به وجدان حمله کرد! باید تنبیه اش کرد تا بخودش بیاید! باید شناخت! باید...!
ببخشین نوشیدنی میل دارین؟! خیلی دلم می خواست یکی دیگه از شعرام را براتون بخونم! دلم می خواد نظرتون رو بدونم! شعر یا شاعر! کلام یا آهنگ! قافیه یا معنی! شما شعر نمی گین؟!
اصلا اجازه جواب دادن به کسی رو نمی داد! به زور فقط تونستم بگم:
- نخیر.
- خسته می شین! بریم یه جا بنشینیم تا بهتر بتونیم صحبت کنیم!
پا توانی کو که برخیزیم
قلندروار
چرخی و سماعی
یعنی به پاهام باید گاهی مرخصی داد! تشریف می آرین؟!
پویا را نگاه کردم. فقط نگام می کرد! برگشتم و گفتم:
اگه اجازه بدین باشه برای یه فرصت دیگه.
متوجه شد و اونم یه نگاهی به پویا کرد و گفت:
حتما! حتما! پس تا فرصت دیگه!
یه لبخند زورکی زد و رفت. وقتی ازمون دور شد برگشتم طرف پویا و گفتم:
جواب ندادین هنوز حس کنجکاوی ام ارضا نشده.
خندید و گفت:
- آدم عجیبی بود. از اونا که علاوه بر حق خودشون، به زور و با داس و تبر و تبرزین یه خرده ام از حق و حقوق دیگران رو به نفع خودشو ضبط و مصادره می کنن!
- راستش من اصلا شعرش یادم نبود! یعنی اصلا یادم نبود کی رفته و شعرش رو خونده!
- مگه اشعار دیگه یادتون مونده؟
- چرا حوا؟ چرا گندم؟ چرا سیب و چرا ابلیس؟
خندید و گفت:
- واقعا یه نوشیدنی دیگه نمی خواین؟
- چرا! اتفاقا خیلی تشنه ام!
لیوانم را از دستم گرفت و برد. یه آن به خودم اومدم! داشتم چیکار می کردم؟! داشت چه چیزی شروع می شد؟! اون حدااقل پنج سال از من کوچیکتر بود! نباید جلوتر می رفتم! نباید بذارم چیزی شروع بشه! شاید من بلد نیستم چیکار کنم! اصلا چه چیزی داره شروع می شه؟! هیچی! یه شب شعر و مهمونیه! بعدشم همه چی تموم می شه و می ره پی کارش! چرا فکر می کنم داره اتفاقی می افته؟! حالا گیرم اتفاقی بیافته، مگه چی می شه؟!
این افکار تو ذهن ام بود و ناخودآگاه به دنبال ژیلا می گشتم که پیداش کردم و رفتم طرفش. داشت با یکی از دوستانش حرف می زد و می خندید که تا منو دید ازش عذرخواهی کرد و اومد جلوی من و گفت:
- چی شده؟
- هیچی!
- راست بگو!
- هیچی به جون تو!
- پس چرا ناراحتی؟
- می خوام برم خونه! بریم ژیلا؟
- چرا؟!! طوری شده؟
- نه به خدا.
- پویا ناراحتت کرده؟! برم پدرشو دربیارم؟!
- نه!نه! اصلا!
- پس چی؟!
- فقط می خوام برم خونه!
- تا نگی چرا، امکان نداره!
- راستش ترسیدم!
- از چی؟!
- می ترسم دیگه!
- آخه از چی؟!
- نمی دونم! خودمم نمی دونم!
خندید و گفت:
- آدم وقتی بعد از چند سال از اجتماع دور بودن، واردش می شه این احساس رو پیدا می کنه! نگران نباش! عادت می کنی!
- دیروقته آخه!
- مگهتو خونه کاری داری؟!
- خب نه اما!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
- اما بی اما! در ضمن بگی نگی مهمونی تا نیم ساعت یه ساعت دیگه تموم می شه!
- ژیلاً
- هان؟! بگو! هر چی تو دلت هست بگو!
- راستش خجالت می کشم بگم.
- خجالت برای چی؟ بگو!
- فکر می کنم، یعنی شاید! اصلا ولش کن!
- باز لوس شدی؟!
- آخه خودمم نمی دونم!
- شاید چی؟ بگو خفه ام کردی!
یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
- از پویا خوشم اومده.
- همین؟!
- خب شاید اونم از من خوشش اومده باشه!
- خب چه بهتر!
- از همین می ترسم!
- اینم ترس داره؟! ترس اون موقعی داره که تو از اون خوشت اومده باشه و اون از تو خوشش نیومده باشه!
- آخه اون حدااقل چهار، پنج سال از من کوچیکتره!
- مگه شناسنامه ش رو بهت نشون داد!
- نه دیوونه! همینجوری معلومه!
یه فکر کرد و گفت:
- اصلا نگران نباش! یه فکر خوبی دارم!
تند گفتم:
- چه فکری؟
- بذار اول مطمئن شی که اونم از تو خوشش اومده! وقتی کاملا مطمئن شدی، با هم می بریمش ثبت و احوال و می دیم یا شناسنامه ی اونو چند سال بزرگتر کنن و یا شناسنامه تو رو چند سال کوچیکتر!
اینو گفت و با صدای بلند خندید و رفت طرف دوستش که تا اومدم پیداش کنم، پویا از پشت سرم گفت:
دنبالتون می گشتم.
سریع برگشتم طرفش و همونجور که هول شده بودم، تند گفتم:
- ژیلا صدام کرد. یعنی من کارش داشتم.
- بفرمایید! یه نوشیدنی خنک!
لیوان رو ازش گرفتم و تشکر کردم که گفت:
- احساس می کنم کمی اضطراب دارین.
- من؟! نه! نه! اصلا!
- یادمه یه دوستی بهم می گفت وقتی یه خانم در مورد چیزی می گه نه! نه! اصلا، حتما بدون که یه مساله ای در میون هست!
یه لبخند سرد زدم و گفتم:
- راستش می خواستم برگردم خونه. به ژیلا گفتم که گفت یه خرده دیگه مهمونی تموم می شه و بعد با هم می ریم.!
- اگه اینجا ناراحتین من می رسونمتون خونه!
وای! داشت بدتر می شد! برای همین زود گفتم:
نه! نه! اصلا!
پویا لبخند زد که خودم متوجه شدم و خندیدم و گفتم:
این دفعه دیگه باور کنین که این نه! نه! اصلا! واقعا به همون معنای خودشه!
- قبول کردم.
بعد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و گفت:
دل تون می خواد بریم اونجا بنشینیم؟!
احساس کردم که فکر خوبیه! حرکت کردم طرف گوشه ی سالن که چندتا مبل کنار هم چیده شده بود و پویام دنبالم اومد و دوتایی نشستیم که گفت:
از خودتون بگید!
هیچی نگفتم که گفت:
- حوصله تون سر رفته؟
- نه!
- می خواین من برم؟
نگاهش کردم! نمی دونم دلم می خواست بره یا بمونه! وقتی دید جواب ندادم گفت:
احساس می کنم از بودن من ناراحتین!
به مهمونا نگاه کردم و آروم گفتم:
چرا این فکر رو می کنین؟
نمی دونم! یه احساسه! حالا برم یا بمونم؟
بمونین!
خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم! دلم می خواست بهش بگم برو! یعنی عقلم بهم اینو می گفت اما انگار دلم زودتر حرف زد!
- سوال تون رو جواب بدم؟
- بله؟!
- ازم پرسیدن پس زندگی چی؟!
- آهان!
- دیگه کنجکاو نیستین؟
- چرا! چرا!
- زندگی یعنی همین لحظه! اگه از دست بدینش تمومه.
- من منظورم این نبود! در واقع می خواستم بگم وقتی بدون حقوق کار می کنید پس زندگی تون رو چطوری می گذرونین!
- از نظر مالی مشکلی ندارم.
نگاهش کردم که گفت:
- پدرم ثروتمنده! خاله امم همینطور! تنها وارثش منم و خواهرم! یعنی مادرمه که می شه من و خواهرم/
- از شما تعجب می کنم! بهتون نمی آد که همینجوری منتظر بشینین تا مثلا خدایی نکرده اتفاقی برای پدر و مادرتون یا خاله تون بیفته و شما....
نذاشت بقیه ی جمله رو بگم و گفت:
- شما اشتباه متوجه شدین! یعنی هم وضع زندگی منو نمی دونین و هم من درست توضیح ندادم. ولی برای اینکه بهتر متوجه بشین باید بگم کهمن کار می کنم اما بدون حقوق. یعنی اینطور نیست که منتظر نشسته باشم تا اتفاق بیافته و من به پول برسم.
- آخه این یه جوریه! یعنی فکر نکنم درست باشه!
- شاید!
- نظر خانواده تون چیه؟
- همین!
- یعنی خانواده بهتون گفتن که بنشینین و منتظر باشین!
- من منتظر پول نیستم!
- اصلا سر در نمی آرم!
- به خاطر اینه که خانواده منو نمی شناسین! پدرم معتقده که باید تجربه به کمکم بیاد. یعنی بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم، اجازه نداد به قول خودش راکد باشم! مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
نگاهش کردم! با تعجب!
- انگار باید بیشتر توضیح بدم! ببینین! پدرم خیلی اهل دله! مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون خرید! برای من! چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد. وقتی آوردش خونه، یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این قناری رو زندونی کردیم؟
گفت نه پسرم، ما داریم ازش نگهداری می کنیم. اگه آزادش کنیم گربه می خوردش. گفتم گربه مگه پرواز می کنه که بخوردش. یه خورده صبر کرد و بعد گفت: نه! گفتم پس چرا این همه گنجشک آزادن و طوری نمی شن؟ دیگهچیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی ام گرون بود با هم بردیم حیاط و به من گفت درش رو باز کنم. منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت. بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم.
یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت:
- حالا کمی پدرم رو شناختین؟
- جالبه!
- مادرمم تقریبا یه همچین خصوصیات اخلاقی داره! برای همین ام من فعلا کار مشخصی ندارم.
- یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
دقیقا! من یه مدت تو شرکت پدر کار کردم. بعد چند سفر خارج از کشور داشتم. بعد یه مددکار اجتماعی شدم. حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
- ولی هنوز به اندازه کافی تجربه کسب نکردین!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
اجازه نداد به قول خودش راکد باشم!یعنی مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
"نگاش کردم!با تعجب"
-انگار باید بیشار توضیح بدم!ببینین!پدرم خیلی اهل دله!مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون قیمتی خرید!برای من!چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد.وقتی اوردنش خونه یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این فناری رو زندانی کردیم؟!
گفت نه پسرم ما داریم ازش نگه داری می کنیم.اگه ازادش کنیم گربه می خوردش!گفتم گربه مگه می تونه پرواز کنه که بخوردش!یه خرده صبر کرد و بعد گفت نه!گفتم پس چرا این همه گنجشک ازادن و طوری نمی شن ؟!دیگه چیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی م گرون بود با هم بردیم تو حیاط و به من گفت که درش رو باز کنم.منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت.بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم!
"یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت"
-حالا کمی پدرم رو شناختین!
-جالبه!
-مادرمم تقریبا هچین خصوصیات اخلاقی داره!برای همینم من فعلا کار مشخصی ندارم.
-یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
-دقیقا!من یه مدت تو شرکت پدرم کار کردم.بعد چند سفر به خارج از کشور رفتم.بعد یه مدت مددکار اجتماعی شدم.حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
-ولی هنوز به اندازه ی کافی تجربه کسب نکردین!
0به اندازه کافی نه!
-اون ته ته دلتون چی می خواد؟
-ارامش ازاذی کمک به مردم.شاید یه خرده رویایی باشه اما من واقعا اینو می خوام.
-چند سالتونه!
-31سال.
-ودر این مدت ارامش نداشتین؟
-چرا همیشه!من با مهر و محبت بزرگ شدم.خانواده ی خوب زندگی خوب!
-خواهرتون چی؟
-ازدواج کرده.
-خوشبخته.
-فکر می کنم.یعنی خودش که اینطوری میگه.ازدواج اونم جالب بود!
"بعد خندید که گفتم"
-چه جوری بود مگه؟!
-خواهرم پزشک عمومیه.وقتی تحصیلاتش تموم شد یعنی پزشک عمومی شد.نخواست ادامه بده و تخصص بگیره.بلند شد رفت تو یه ده که به مردم کمک کنه .یه جوون روستایی عاشقش شد و با هم ازدواج کردن.
-به همین سادگی؟!یعنی فکر نمی کنین زیاد درست نبوده؟!
"دوباره خندید و گفت"
-اون جوون روستایی روستایی که نبود !تحصیلات داشت.یعنی دانشگاه رو تموم کرده بود و برخلاف بقیه برگشته بود تو ده خودش که به مردم کمک کنه.وقتی خواهرم اونجا بود طوری زندگی می کرد که همه فکر می کردن فقیره!یعنی انقدر ساده زندگی می کرده.خلاصه هر جا می رفته حامد دنبالش بود.اسمش حامده.خواهرم چند بار باهاش صحبت می کنه که از این کارش دست برداره اما گوش نمی ده!یعنی اصلا جواب نمی داده!فقط سرش رو می نداخته پایین و صورتش سرخ می شده!همین!حتی یه کلمه م در مورد عشقش حرف نمی زده!یه بارم خواهرم واقعا ازش شکایت می کنه که گویا دو روزی م زندانیش می کنن اما تا می اد بیرون و بازم بدون حرف می ره سراغ خواهرم!
-مزاحمش می شده؟!
-نه فقط از دور مواظبش بوده!
-چه جالب!
-حالا بقیه ش رو گوش کنین.یه روز خواهرم که دیگه به تعقیب های بی ازار حامد عدت کرده بوده داشته از تویه مزرعه رد می شده که یه مرتبه خشکش می زنه.قدرت هیچ کاری نداشته!حامد انگار متوجه میشه و می دوئه جلو و ا مار رو که اماده ی حمله و نیش زدن خواهرم بوده می بینه و می پره رو ماره که به خواهرم اسیبی نرسه!مار رو می گیره اما ماره دستش رو نیش می زنه و اونم کله ی مار رو می کنه و خودشم از حال می ره و خواهرم هر جوری بوده کمکش می کنه و می رسوندش شهر وبعد از چند وقت خلاصه حالش خوب میشه!جالب اینکه بازم به عشقش اعتراف نمی کنه و فقط سوالات خواهرم رو با خجالت و چند جمله ی کوتاه جواب می ده و تا از بیمارستان مرخص می شه و دوباره تعقیب و مواظبت از خواهرم شروع میشه!خواهرمم میره خواستگاریش!
-جدی؟!
-اره دیگه!یعنی مگه از یه مرد دیگه چه چیزی باید خواست!وقتی جونش رو به خاطر خواهرم به خطر می ندازه میشه یه عشق کامل دیگه!
-خیلی عجیب و جالبه!الان چیکار می کنن؟!
-تو هموم ده هستن.خواهرم مریضا رو معالجه می کنه و حامدم کشاورزی می کنه.مهندس کشاورزیه.
-چند ساله ازدواج کردن؟!
-چند سالی ههست.یه دختر کوچولوی خیلی خوشگلم دارن و یه زندگی ساده اما شاد.یعنی هر وقت من با پدرومادرم می ریم اونجا با یه دنیا انرژی بر می گردیم .یه خونه ی قشنگ و یه دنیا عشق و محبت.
-پس چرا شما نرفتین ده؟
-رفتم مدتی م تو ده کار می کردم.
-جدی؟
-اوهوم.
-مدرک تحصیلی شما چیه؟
-عمران.
"در همین موقع ژیلا اومد پیشمون و گفت"
-ببخشین اما من دارم میرم.
"از جام بلند شدم که گفت"
-ولی خونه نمی رم.اول با یکی دوتا از بچه ها می ریم که به یکی دیگه از دوستان که مریضه سر بزنیم و بعد می ریم خونه.حالا اگه حوصله ش رو داری بیا.
"تا اومدم یه چیزی بگم که زود پویا گفت"
-اگه اجازه بدین من می رسونمتون خوه!
"ژیلام تند گفت"
-عالیه پس فعلا خداحافظ!
"اصلا نذاشت من حرف بزنم و زود با یه لبخند به من رفت!منم دیگه چاره نداشتم.دوتایی رفتیم از میزبان خداحافظی و تشکر کردیم و از خونه اومدیم بیرون که پویا گفت:
-از این طرف تشریف بیارین.
"دوتایی تو پیاده رو حرکت کردیم که گفت"
-شما چی؟گفتین دانشگاه رفتین.
-حسابداری.
-خیلی خوبه .
-ولی ازش استفاده نکردم.یعنی تا حالا.
-گفتین که ممکنه مشغول کار شین.
-ممکنه.ههنوز قطعی نشده.
-هیچ تضمینی برای اینده ندارین؟
-راستش فعلا نه.
-"تو تاریکی خیابون نگاهم کرد.چشماش برق می زد!یه برق قشنگ!"
-من اگه اجازه بدین می تونم از پدرم بخوام که براتن یه کار مناسب و خوب پیدا کنه.
-نه!نه!ممنونم.
-شرکت پدرم یه شرکت خوب و معتبره.
-نه مرسی.خیلی مونده برسیم.
-به خونه ی شما؟!
-نه به ماشینتون!
"یه نگاهی به من کرد و بعد بایه لبخند گفت"
-من ماشین ندارم.
"یه ان سر جام خشکم زد!بعد با خنده گفتم"
-پس کجا داریم میریم؟!
-سر خیابون که تاکسی سوار شیم.
"دوباره خندیدم . گفتم"
-شوخی می کنین!
"خیلی معصومانه گفت"
-نه بخدا!
"راستش یه کم عصبانی شدم!یعنی خیلی عصبانی شدم و گفتم"
-اخه شما گفتین که منو می رسونین!
"بازم خیلی معصومانه و جدی گفت"
-می رسونم!
-با تاکسی؟!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
-خب اره!
-خب اره!
-با این لباس و ...
"یه نگاهی به من کرد و گفت"
-نگه لباستون چه مشکلی داره؟خیلی قنگه که!
"نمی دونم از طرز صحبتش بود یا از طنین صداش یا از صداقتش که یه مرتبه اون حالت عصبانیت از درونم محو شد و جاش رو خند گرفت!باخنده گفتم"
-قشنگیش رو نگفتم!این لباس شبه!
-خب الانم شب دیگه!
"بازم خندیدم و گفتم"-یعنی مهمونی شب!نمی شه که باهاش تو خیابون راه رفت!
"یه خرده فکر کرد و بعد با خجالت گفت"
-معذرت می خوام!اصلا متوجه نبودم!ولی نگران نباشین!تا ده دقیقه ی دیگه ماشین اینجاست!
-می خواین چیکار کنین؟!
-تماس می گیرم برام یه ماشین بفرستن.
-نه×نه!بریم شاید یه تاکسی گیرمون بیاد!
-شما همین جا بمونین.اینجا خلوته و تاریک.چهار راهم همین جاست.من می رم یه تاکسی می گیرم و بر می گردم!از همونجام چشمم به شماست که کسی مزاحمتون نشه!خوبه!
:خندیدم و گفتم"
-مه.منم باهاتون می ام.
-اخه لباستون...!
-مهم نیست.بریم!
"دوتایی راه افتادیم و کمی بعد رسیدیم سر خیابون و دو سه دقیقه بعد یه ماشین اومد و سوارش شذیم و من ادرسم رو به راننده دادم و نیم ساعت بعد جلوی خونه پیاده شدیم و پویا پول ماشین رو داد و با هم اومدیم جلوی خونه که گفتم"
-کاشکی با همین ماشین می رفتین!
-مهم نیست.تاکسی و ماشین شخصی زیاده!
-شب خوبی بود.به خاطر همه چی ممنون!
-خواهش می کنم!کاری نکردم.
-خب پس خداحافظ.
"اروم گفت"
-خداحافظ.
-باز ممنون.
-منم ممنون.
"خندیدم و در ساختمون رو باز کردم و براش دست تکون دادم و رفتم تو خونه و رفتم بالا.هنوزم خنده م تموم نشده بود!از سادگی و معصومیتش!رفتم تو اپارتمان ساعت 11شب بود.لباسام رو در اوردم و یه دوش گرفتم و اومدم نشستم و دور و ورم رو نگاه کردم .اپارتمان و تمام وسایل همونی بود که چند روز پیش بود اما همش برام تازگی داشت!دیگه تو خونه غم و غضه و یکنواختی و سردرگمی نبود!همه چی برام حال و هوای خوبی داشت.
حوصله ی خوابیدن نداشتم.دلم می خواست به امشب فکر کنم!یعنی در واقع به امشب و چیزی که درامشب بود!
-رفتم تو اشپزخو.نه و کتری رو گذاشتم و کتری رو گذاشتم رو گاز.هوس خوردن نسکافه کرده بودم.چند دقیقه بعد اب جوش اومد و یه لیوان نسکافه درست کردم و رفتم تو سالن و و نشستم.نساله مهمی که فکرم رو به خودش مشغول کرده بود حرفای پویا بود!خیلی برام عجیب بود!چطور می شد که یه پسری با وضع مالی اونا ماشین نداشته باشه!نکنه دروغ می گفت!
اصلا به من چه مربوطه؟!راست یا دروغ!این فقط یه شب بود و یه اشنایی!همین!چرا ماها تا با یه نفر اشنا می شیم.شروع می کنیم به خیالپردازی؟!
ساعت رو نگاه کردم دوازده و ده دقیقه بود.هنوز خوابم نمی اومد و مخصوصا با نسکافه ای که خورده بودم.یه شیشه اب از تو یخچال برداشتم با یه لیوان برگشتم تو سالن.دست خودم نبود باید فکر می کردم!
دوباره نشستم رو مبل و وارد دنیای خیال شدم!ورودش راحت بود اما انتخاب راهش سخت!می تونستم راهی رو که به عشق و ازدواج ختم می شه انتخاب کنم . ببافم و ببافم و برم جلو یا راهی رو که مثلا هفته ای یکی دو شب به اینجور مهمونی ها برم و چیزایی که برام پیش می اد رو دنبال کنم!یا مثلا برگردم به گذشته و راهی که نرفته بودم برم و برای خودم صحنه هارو بسازم!اون طوری که دلم می خواست!یا هر راه دیگه!اما ناخوداگاه همون راهی رو رفتم که ذهن ناخوداگاهم می خواست!
امشب!امشب و شعر!شعر و پویا!پویا و من!
یعنی چی داشت می شد؟!اصلا داشت چیزی می شد؟!اصلا پویا کی بود؟!یه جوون که دلش رو به شعر گفتم خوش کرده بود؟!یه جوون ساده لوح؟!یه جوون خیلی خیلی زرنگ؟!
از کجا معلوم که اصلا میزبان خاله ش بوده باشه؟!شاید بهم دروغ گفته!اما نه!خب من خیلی راحت می فهمیدم!کافیه ژیلا از خانم میزبان بپرسه!اما مگه میشه یه پسر جوون اینطوی باشه!باون چیزایی که از خونواده ش گفت!حالا گیرم همه ی اونا درست!اصلا به من چه مربوطه!برای چی نشستم اینجا و این فکرا رو می کنم؟!نکنه واقعا...
!وای نه خدایا!من اصلا اینو نمی خوام!پس چرا دارم بهش فکر می کنم؟!
تند از جام بلند شدم و رفتم چراغ سالن رو خاموش کنم و برم بخوام و دیگه م به امشب فکر نکنم اما نمی دونم چرا بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره بیرون رو نگاه کردم!
وای!پویا اون طرف خیابون ایستاده بود !یه ان یه فکر خیلی زشت و چندش اور اومد تو مغزم!نکنه خیال کرده امشب!اما نه!اونکه نمی دونه من تنها زندگی می کنم!من در مورد خودمم پیزی بهش نگفتم!اگه این فکر رو می کرد حتما زنگ خونه رو می زد!شاید مشکلی براش پیش اومده!
"تند روپوشم رو پوشیدم و روسری م رو برداشتم و رفتم بیرون و سوار اسانسور شدم و رفتم پایین و رفتم دم در و اروم در رو باز کردم.داشت به پنجره ی اپارتمان نگاه می کرد و تا چشمش افتاد به من و تند دویید جلو و گفت"
-سلام بازم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
با تعجب بهش گفتم"
-اینجا چیکار می کنین؟!
-معذرت می خوام!
-چرا نرفتین؟!
-ببخشین!جدا معذرت می خوام اما...!
"ساکت شد که گفتم"
-اما چی؟!
-من یادم رفت از شما شماره تون رو بگیرم!یعنی شماره م رو بهتون بدم!
"یه ان نگاهش کردم و بعد گفتم"
-برای چی می خواین با هم تماس داشته باشیم؟!
"یه ان با اظطراب گفت"
-نمی تونم باهاتون تماس بگیرم؟!
"اروم گفتم"
-برای چی؟
-نمی خواین با هم دوست باشیم؟!
"با یه حالتی گفت که اصلا نمی تونستم بهش جواب منفی بدم!درست مثل یه بچه ی کوچولو که خیلی معصومانه چیزی از ادم می خواد!برای همین گفتم"
-شماره تون رو بدین!
"دوباره با سادگی گفت"
-کاغذ و خودکار ندارم!می شه حفظش کنین؟راحت و رنده!
"خندیدم و گفتم"
-بگین!
"راست می گفت .شمارش رند بود و بلافاصله حفظش کردم!هر چند اگرم نبود بازم حفظش می کردم!"
-خب !حالا می رین خونه؟
"خندید و خیلی شاد و سرحال گفت"
-اره.خیالم راحت شد!راستی شما احساس کردین؟
-چی رو؟!
-امواجی که براتون فرستادم!
-چی؟!
-موج!موج!امواج مثبت!سعی می کردم که با حالت تله پاتی شما رو بیارم دم پنجره که بیرون رو نگاه کنین!
"یه ان جا خوردم!شاید راست می گفت چون بی اختیار کشیده شده بودم پای پنجره!اما با لبخند بهش گفتم"
-نه می خواستم پرده ها رو بکشم!
-اهان!خب مهم نیست!چون بالاخره منو دیدین!
-حالا دیگه واقعا خداحافظ؟
"خندید و هیچی نگفت که گفتم"
-چیز دیگه ای هم هست؟
-کی بهم تلفن می زنین؟
"خندیدم و گفتم"
-می زنم!
-زود؟
-شاید!
-مر30!
-پس خداحافظ؟
-خداحافظ.خوب بخوابین و خوابای خوب ببینین!
-مر30!
-منم مر30!
"اینو گفت . چند قدم عقب عقب رفت و تو تاریکی گم شد!
چند لحظه دیگه دم در ایستادم و بعد برگشتم بالا که از همون دم در صدای تلفن رو شنیدم و تا کلیدم رو در اوردم قطع شد و تا وارد شدم موبایلم زنگ زد!جواب دادم.می دونستم ژیلاس!
-الو!مونا!
-سلام!
-سلام!کجا بودی؟
-همین جاها!تو کجایی؟
-خونه!تو چی؟!
-منم خونه م.
-خب؟!
-خب چی؟!
-چه خبرا؟!مستقیم رفتی خونه؟
-اره!
-چطور بود امشب؟
-خوب بود اما...!
-دیگه اما و اگرو شاید رو بذار کنار!اجازه بده هر چی که قراره پیش بیاد.پیش بیاد!
-شاید چیز خوبی نباشه!
-حالا خوب یا بد!اون چیزی که بخواد اتفاق بیفته می افته!
-اسم خانم میزبان چی بود؟
-شهرزاد؟
-می گفت خاله شه!
-جدی؟!شنیده بودم یه خواهر زاده داره که خیلی م دوستش داره اما ندیده بودمش!واقعا عجیب و جالبه!سرنوشت یعنی همین دیگه !حالا خوب شد صبحی حرف بدی بهش نزدم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
- براش فرقی نمی کرد! اونم به سرنوشت خیلی معتقده! راستی وضع مالی شون چه جوریه؟
- ای ناقلا! داری از الان حساب کتابات رو می کنی؟!
- لوس نشو! همینجوری پرسیدم!
- شنیدم خیلی خوبه! قرار بعدی رو با هم گذاشتین؟
- نه!
- نه؟!
- فقط شماره اش رو بهم داد.
- خب این یعنی قرار بعدی دیگه!
- شاید بهش تلفن نکنم.
- چرا؟!
- خودت می دونی چرا!
- مساله ثبت و احوال رو می گی؟
- اون برای من مثل بچه اس هنوز!
- بچه ی بچه ام نیست ها! حالا اگه تو خانم بزرگ شدی اون چیز دیگه س!
- جدی میگم ژیلا!
- پس گوش کن ببین چی میگم! امشب همه مردا توجه شون به تو بود! چند تا از دوستام امشب فقط از من در مورد تو می پرسیدن! همه شونم می گفتن چه دختر قشنگ و خوشگلی هستی.
خندیدم و گفتم:
- پس برای چی نیومدن جلو ازم خواستگاری کنن؟
- چون پویا باهات بود! می ترسیدن مورد غضب میزبان قرار بگیرن! اون موقع از دفعه بعد شب شعر بی شب شعر! گفتم که! شهرزاد خیلی پویا رو دوست داره! امشبم همه ش حواسش به شما دو تا بود.
- جدی؟!
- آره دورادور مواظب تون بود.
- حتما فکر کرده واسه خواهر زاده اش نقشه کشیدم!
- من جریان صبح رو براش تعریف کردم!
- برای چی؟!
- گفتم دیگه!
- کاشکی نگفته بودی!
- لازم بود! می دونی چی گفت؟
- چی گفت؟!
- گفت شاید همو باشه که پویا رو کامل کنه.
- راست میگی؟!
- آره به جون تو!
- نمی دونم! نمی دونم! واقعا گیج شدم!
- خودتو اذیت نکن! بذار سرنوشت کار خودش رو بکنه!
- آخه اون برای من خیلی کوچیکه!
- مگه اونا که برات بزرگ بودن چه تاجی به سرت زدن؟! مگه تو مجبورش کردی؟ یا مثلا چیزی به خوردش دادی که اسیر تو بشه؟! تو رو دیده و ازت خوشش اومده! همونجور اگه امشب اون نبود و شاید یکی دونفر دیگه می اومدن و باهات آشنا می شدن و یکی دو ماه بعد کار به ازدواج می کشید!
بعد خندید و گفت:
- خوشگلی و هزار و یک دردسر.
- داری غلو می کنی!
- نه به خدا! تو دانشگاهم خودت وقت خودت را با اون رتیکه مزخرف تلف کردی و گرنه الان دو تا بچه م داشتی!
- یادمه از همون سال اول چشم همه پسرای سال آخری دنبال تو بود! همین الان برو جلوی آیینه و نگاهی به خودت بیانداز! تو دختر قشنگی هستی! خودتو دست کم نگیر! این فکر را رو هم از کله ات بریز بیرون و فعلا برو بگیر بخواب. فردا حالت خوب بشه! در ضمن با پدرمم صحبت کردم. اتفاقا دنبال یک حسابدار می گشت! شاید از یکی دو هفته ی دیگه مشغول بشی. حسابدارشون قراره بره، خب؟!
هیچی نگفتم که دوباره با صدای بلند گفت:
- خب؟!
- باشه! خب.
- آفرین.
- ژیلا!
- هان!
- به خاطر همه چی ممنون. دوستت دارم.
- منم به خاطر همه چی ممنون. منم خیلی دوستت دارم! حالا برو بگیر بخواب.
- باشه! پس فعلا خداحافظ.
- بای تا فردا!
گوشی را قطع کردم و یه خرده به حرفای ژیلا فکر کردم و بعد رفتم جلوی آیینه! واقعا سی و پنج سال زیاد نبود!
هنوز قشنگ بودم.
چراغا رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.
**** ****** ***** *********
صبح ساعت حدود نه، نه و نیم بود که موبایلم زنگ زد. برام پیام اومده بود. از ژیلا! زود خوندمش و مثل برق گرفته ها از جام پریدم. شهرزاد به ژیلا زنگ زده بود و شماره منو ازش گرفته بود.
تند رفتم و صورتم رو شستم و کتری رو گذاشتم رو گاز. چقدر خوابیده بودم! خیلی وقت بود که یه همچین خوابی نکرده بودم! معمولا و این چند وقته صبح ساعت شش بیدار می شدم و به زور می خواستم بخوابم اما نمی شد ولی دیشب اصلا نفهمیدم که کی خوابم برد و چطور ساعت نه و نیم شد.
تند یه نسکافه درست کردم و خوردم! نمی دونستم ممکنه کی بهم تلفن کنه! نمی خواستم صدام خواب آلوده باشه! اضطراب عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود یعنی شهرزاد با من چیکار داشت! حتما چیز خوبی نبود! احتمالا می خواست ازم خواهش کنه که از سر راه پویا برم کنار! خودمو آماده کردم که با یه برخورد جدی، بهش بفهمونم که دنبال پویا نیستم و بعدش تلفن رو قطع کنم! راستش عصبانی شده بودم! خیلی زیاد! یه احساس بد داشتم! احساس کوچیک شدن! تلفن را برداشتم و داشتم شماره ژیلا را می گرفتم که موبایلم زنگ زد. گوشی را گذاشتم سرجایش و موبایل رو جواب دادم و آماده یه مکالمه تند اما یه مرتبه صدای پویا را شنیدم!
- سلام! درست شماره گرفتم!
نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم:
- سلام!
- خواب نبودین که؟
- نه، نه!
- اول عذرخواهی می کنم که به خودم اجازه دادم قبل از تماس شما، بهتون تلفن کنم! راستش یه خرده پارتی بازی و اعمال نفوذ کردم و از خاله ام خواستم که از دوستیش با ژیلا خانم سواستفاده کنه و شماره تون رو بگیره! ببخشین! ببخشین! اما کار مهمی باهاتون داشتم که نمی تونستم منتظر تماس شما بمونم.
همچین تند تند حرف می زد که نمی تونستم جوابش رو بدم! من آماده برای یه چیز بد بودم و حالا....!
- الو! مونا؟! گوشی دست تونه؟!
- بله!
- راستش دیشب خواهرم بهم زنگ زد و گفت که وقت میوه چیدنه! گفت اگه بخوام باید پس فردا، یعنی فردا در واقع برم اونجا! با خودم فکر کردم که شمام اگر مایل باشین با هم بریم!
اصلا نمی دونستم چی می گه و چی باید بهش بگم برای همین با تعجب گفتم:
- وقت میوه چیدن چیه؟
- میوه ها رو از درخت می چینیم!
- میوه ها؟!
- میوه ی درختا! باغ آ! حقوقم می دن! احتمالا روزی بیست هزار تومن رو می دن! شاید به ما بیست و پنج هزار تومن بدن! ففکر کنم سه چهار روزی حداااقل کار باشه! حدود صد و خرده ای هزا رتومن می شه!
یه لحظه ساکت شدم! داشتم تو ذهن ام مساله رو ارزیابی می کردم! یعنی اون میی خواست باهاش برم تو یه ده و میوه بچینم؟! اونم به خاطر صد هزار تومن! شاید داشت باهام شوخی می کرد! یا مثلا بهونه کرده بود که بهم تلفن کنه!
آروم گفتم:
- پویا؟!
- بله؟!
- داری شوخی می کنی؟!
- نه! اصلا!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
با مساله دیشب در مورد ماشین فهمیدم که داره راست میگه!
- منظورت اینه که من بلند شم این همه راه برم که روزی بیست هزار تومن بگیرم؟
- شاید بیست و پنج هزار تومن.
خندیدم و گفتم:
- خب! بیست و وپنج هزار تومن! یعنی چهار روز صد هزار تومن! آره؟!
- آره! آره!
یه لحظه دیگه مکث کردم و هیچی نگفتم! یعنی چه فکری در مورد من کرده بود؟ً فکر می کرد احتیاج مالی دارم؟!
یه خرده ناراحت شدم و گفتم:
- پویا من احتیاج مادی ندارم!
- احتیاج معنوی چی؟
هیچی نگفتم که گفت:
- صد هزار تومن از دسترنج خودمون! کار! تلاش! زحمت! یه حرکت مثبت! چیزی که هممون بهش احتیاج داریم. چیزی که خیلی وقته ازش دور شدیم. پیوندی که بریدیم! با طبیعت! با اصل خودمون!
نمی دونم چه جوری اما تمام حسش تو یه لحظه به من منتقل شد و کاملا درکش کردم. یه شادی عجیب درونم ایجاد شد! یه حس عالی و بی نظیر!
- صبحونه و نهار و شام چی؟
بلند خندید و گفت:
- راستش سوال نکردم ولی احتمالا صبحونه با اوناست و ناهار و شامم مهمون خواهرم هستیم.
بعدش دوباره بلند خندید که گفتم:
- به خواهرت گفتی که می خوای منم با خودت ببری؟!
- آره! خیلی خوشحال شد.
دیگه نخواستم ازش بپرسم در مورد اختلاف سنی ام چیزی به خواهرت گفتی یا نه! فقط گفتم:
- فردا چه جوری میریم؟
- با اتوبوس.
- من ماشین دارم.
- خب منم دارم. اما اگه موافق باشی با اتوبوس بریم.
یه فکری کردم و گفتم:
- باشه. وسایل چی؟
- فقط لباس مناسب و راحت! اونجا کاره دیگهً ولی دستکش حتما بیارین! اگه ندارین من براتون بگیرم! موقع چیدن میوه، دست اذیت می شه!
- من دستکش معمولی دارم.
- خودم براتون می گیرم.
- فردا چه ساعتی؟
- ساعت سه صبح می آم دنبالتون که چهار از ترمینال حرکت کنیم!
- چقدر راهه؟
- تقریبا سه ساعت.
- باشه. پس سه صبح منتظم.
- عالیه!
یه لحظه ساکت شد و بعد گفت:
- مرسی مونا! مرسی! می دونم از نظر مالی مشکلی نداری! اما ماها همه احتیاج داریم که گاهی کارایی بکنیم که از مسخ شدن مون جلوگیری کنیم! مرسی که قبول کردی!
- بهش احتیاج داشتم.
دوباره ساکت شد و گفت:
نو خیلی خوبی مونا.
جواب ندادم که گفت:
- پس تا فردا!
- تا فردا!
- خداحافظ!
- خداحافظ!
موبایل را قطع کردم و رفتم تو فکر. می خواستم بدونم بعدش چه احساسی دارم! معمولا آدم بعد از یه تصمیم، یعنی بعد از گذشت چند دقیقه از تصمیمش متوجه میشه که پشیمونه یا نه!
اصلا پشیمون نبودم! پشیمون نبودم که هیچی، خیلی ام خوشحال بودم! احساس می کردم که قراره کار مهمی انجام بدم! میوه چینی!
تند شماره ژیلا را گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی جریان رو بهش گفتم! یه خرده ساکت شد و بعد با خنده گفت:
- بهت تبریک می گم این از اون سعید هم دیوونه تره! در واقع شاید از من هم دیوونه تر باشه! ببین! ازش بپرس که روزی سی تومن میدن که من هم بیام؟
دوتایی زدیم زیر خنده .
- ولی وقتی رفتی، تنبلی نکنی که دفعه ی دیگه ام موقع میوه چینی خبرت کنن!
- نه، مطمئن باش خوب کار می کنم.
- چه جوری میرین؟ یعنی با چی میرین؟؟
- بگم مسخره ام می کنی.
- نه! کارای آدمای دیوونه مسخره کردن نداره! با اتوبوس!
- بازم خیلی خوبه! من گفتم حتما قراره پیاده برین!
زدم زیر خنده!
- چرا می خندی؟
جریان دیشب رو براش تعریف کردم! باور نمی کرد! آخرش گفت:
- یادت باشه وقتی برگشتی و یه دکتر روان شناس ببریش!
- حتما. شاید خودمم برم!
- اما خالی از شوخی، ازش خوشم اومد!
- چطور؟!
- پر از شور زندگی و عضقه.
- آره! منم یه همچین احساسی دارم!
- پس حتما بهت خوش می گذره.
- توام می آیی؟
- نه! هزار تا کار دارم! اسیر دنیای ماشینی شدم.
- پس از اونجا باهات تماس می گیرم.
- باشهمواظب خودت باش. کاری ام داشتی سریع بهم زنگ بزن.
- راستی شهرزاد خانم چه جوری شماره ام رو ازت گرفت؟
- مودب و با خواهش.
خندیدم.
- منم بودم می خندیدم! خدانگهدار.
- خدانگهدار.
تلفن را قطع کردم و رفتم تو اشپزخانه و یه نسکافه ی دیگه درست کردم و اومدم نشستم و فکر کردم که برای چهار روز اقامت در یک روستا چه وسایل و لوازمی باید بردارم. تند یه ورق کاغذ برداشتم و شروع کردم به یادداشت کردن.
اون روز نفهمیدم چه جوری گذشت. به خرید و بستن چمدون و تو تمام مدت فکر در مورد این سفر و کار و پویا!
هزار بار پیش خودم برخورد با خواهرش رو به تصویر کشیدم! رفتارش رو، برخوردش رو، چهره اش رو، افکارش رو!
خلاصه ساعت هفت شب کاملا آماده بودم که موبایلم زنگ زد. پوسا بود!
- سلام
- سلام.
- دوباره مزاحم شدم!
- خواهش می کنم! اختیار دارین!
- می خواستم بهتون بگم اونجا صبح یه خرده خنکه! یه ژاکتی چیزی بردارین!
- برداشتم!
- عالیه! پس آماده این!
- تقریباً!
- من فردا دیگه زنگ نمی زنم. وقتی رسیدیم بهتون تلفن می کنم. خوبه!
118 تا 127
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل سوم (قسمت آخر)
_عالیه!
_خوشحالین؟
_آره،خیلی!
_منم خیلی خوشحالم.اونجا خیلی قشنگ و سرسبزه! یه رودخونه ی خیلی قشنگم داره که یه جایی مثل آبشار می ریزه پایین.
_جدی؟!
_آره ،خیلی شاعرانه و قشنگه! راستی امشب زود بخوابین که صبح سرحال باشین .برسیم و باید بریم سرِ کار!
«خندیدم و گفتم»
_حتما
_پس من دیگه مزاحم تون نمی شم.خداحافظ تا فردا.
_تا فردا
«موبایل رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه و یه چیزی خوردم و برای اینکه دیگه فکر نکنم یه کتاب برداشتم و یه مدت خوندم و بعدش ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.»
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل چهارم
«حدود دو و ربع بود که با زنگ ساعت بیدار شدم و کم کم کارام رو کردم و آماده نشستم تا پویا بیاد که پنج دقیقه به سه به موبایل زنگ زد.»
_سلام، بیدارین؟
_سلام! بیدار و آماده .کجایین شما؟
_پایین،درست جلوی خونه تون!
_پس من الآن می آم.
_می خواین بیام بالا چمدون تون رو بیارم؟
_نه ،مرسی. سنگین نیست.الآن می آم.
_منتظرم.
«تلفن رو قطع کردم و خونه رو چک کردم و اومدم بیرون و رفتم پایین که دیدم پویا با یه مرد دیگه کنار یه ماشین شیک ایستاده و دارن حرف می زنن! تا منو دیدن دو تایی اومدن جلو و هر دو سلام کردن و هر کدوم می خواستن زودتر چمدون رو از من بگیرن که پویا موفق شد و همونجور
که چمدون تو دستش بود ،رفت طرف ماشین و در عقب رو برام باز کرد و گفت»
_بفرمایین خواهش می کتم.
«با سر تشکر کردم و سوار شدم که به اون مَرده گفت»
_بشین جواد آقا.
«جواد آقام یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_آقا اجازه بدین اینجا رو دیگه من در خدمت تون باشم!
_من دوست ندارم یکی دیگه برام رانندگی کنه ! بشین دیر شد!
« جواد آقا همونطور که سوار می شد خندید و گفت»
_آقا پویا ما رو همیشه شرمنده می کنن! خانم ببخشین پشتم به شماس!
_خواهش میکنم! بفرمایین!
_با اجازه! ببخشین!
_راحت باشین!
«جواد آقام که مشخص شد راننده ی پویا ایناس سوار شد و پویام نشست و ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد که جواد آقا گفت»
_یا قمر بنی هاشم!
«پویام خندید و گفت»
_نترس جواد آقا! من تو این همه مدت رانندگی ،دو تا ماشین بیشتر چپ نکردم !
«بعد سر خیابون با سرعت پیچید که جواد آقا دوباره ترس گفت»
_یا جده ی سادات!
« منم ترسیده بودم اما در ضمن خوشمم می اومد که اینطوری تند رانندگی می کرد! یه خرده که گذشت جواد آقا که با دو تا دستاش محکم دستگیره ی بغل ماشین رو گرفته بود ،یواش به پویا گفت»
_آقا پویا یادتون رفت آقا چه سفارشی بهتون کردن؟
« پویا یه لبخندی زد و سرعت رو کم کرد و گفت»
_چشم جواد آقا.اینطوری خوبه؟
_پیرشین ایشااله! آره.همینجوری خوبه! آدم یه خرده دیرتر می رسه اما حتما می رسه! اونجوری خدانکرده یه اتفاق برای آدم می افته!
«تقریبا بیست دقیقه ی بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم.پویا یه کوله بیشتر نداشت که من ازش گرفتم و اونم چمدون منو برداشت و از جواد آقا خداحافظی کردیم و رفتیم که بلیت بگیریم.هوا هنوز تاریک بود و خنک.پویا دو تا بلیت گرفت و رفتیم طرف اتوبوس و چمدون رو گذاشتیم تو قسمت بار و خودمون سوار شدیم .وقتی نشستیم بهش گفتم»
_من هنوز اسم خواهرتون رو نمی دونم.
_هورا.
_چه اسم قشنگی!
_مرسی.
_اسم دخترشون چیه؟
_بهار
_اونم قشنگه! گفتین چند سالشه؟
_یه سال و نیم،دو سال.
_چه ناز!
_جاتون راحته؟
_آره،مرسی.
_زود می رسیم.
_پدر و مادرتونم می آن دِه؟
_هر دو سه ماه یه دفعه.
_خواهرتون نمی آد تهران؟
_نه،یعنی خیلی کم.اونم مجبوری ! از شهر خوشش نمی آد! می گه اعصابم خراب می شه! دود و شلوغی و آلودگی!
_چه جالب!
_شما استراحت کنین .رسیدیم بیدارتون می کنم!
_نه ،خوابم نمی آد!
_الآن دیگه حرکت می کنیم.
«سرم رو تکیه دادم عقب و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. اونجا پُر از آدم بود!آدمایی که تند و تند می اومدن و از کنار اتوبوس ما رَد می شدن و پشت یه اتوبوس دیگه از نظر گم می شدن! این همه آدم کجا می رفتن؟!
چشمامو بستم.هوای ترمینال خیلی آلوده بود.هورا حق داشت که نیاد شهر! شوهرش رو که داشت! بچه ش رو که داشت! خونه و زندگی و کارشم که داشت! برای چی اصلا فکر شهرم بکنه؟! مگه آدم از زندگیش چی می خواد؟! آرامش و آسایش! حتما دختر عاقلیه!»
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل پنجم(قسمت 1)
«با تکون اتوبوس از خواب پریدم! نفهمیدم چه جوری خوابم برده بود! پویا رو نگاه کردم! داشت با لبخند نگاهم می کرد! تند گفتم»
_ببخشین! نفهمیدم چطور خوابم بُرد!
«آروم گفت»
_بخوابین! راحت باشین! رسیدیم صداتون می کنم!
«احساس آرامش عجیبی کردم و دوباره چشمامو بستم. صدای موتور اتوبوس و حرف زدن آروم مسافرا مثل لالایی برام بود! برای منی که تا چند وقت پیش اگه کوچکترین صدایی می اومد بی خواب می شدم!
دوباره خوابیدم!
نمی دونم چه مدت گذشت که با صدای پویا چشمامو باز کردم!»
_مونا! مونا!
«نگاهش کردم .بازم داشت لبخند می زد!»
_رسیدیم؟!
_تقریبا
«یه خمیازه کشیدم که خیلی بهم مزه داد و بعد زدم زیر خنده و گفتم»
_ببخشین! عجب همسفر بدی بودم!
«خندید و گفت»
_تا امروز یه همچین سفر خوبی نکرده بودم!
_با یه همسفر خواب آلود!
_و قشنگ و زیبا ! وقتی خواب هستین...!
«بقیه ش رو نگفت که گفتم»
_خیلی خُر خُر می کنم؟
_اصلا!
_چقدر دیگه راه مونده؟
_شاید ده دقیقه یه ربع.
_پس واقعا رسیدیم؟!
_گرسنه تون نیست؟
_خیلی!
«از تو کوله ش یه کیک شکلاتی در آورد با یه قوطی رانی و داد به من و گفت»
_اینو بخورین تا به صبحونه برسیم.
«نگاهش کردم و با خنده گفتم»
_اصلا فکر خوردن نبودم ! عجب دختر بی تجربه ای هستم! مرسی!
«خیلی بهم چسبید و مزه داد! وقتی کیکم تموم شد گفتم»
_خیلی گرسنه م بود. خودتون نمی خورین؟
_نه،صبر می کنم تا برسیم.
_نکنه فقط همین یه کیک و رانی بود؟!
_نه،دارم!
_کو؟!
«زیپ کوله ش رو باز کرد و چند تا کیک و رانی بهم نشون داد که چشمم به یه بسته ی کادویی افتاد و تند گفتم»
_وای!
_چی شد؟!
_کاشکی منم یه کادویی چیزی برای خواهرتون گرفته بودم! انقدر حرکت مون عجله ای شد که اصلا بهش فکر نکردم!
_لزومی نداره شما چیزی بگیرین! چرا خودتون را ناراحت می کنین! اینم من برای هورا نگرفتم! برای حامد گرفتم! یه ادکلنه که خودم می زنم! ذفعه قبل از بوش خیلی خوشش اومده بود!
«تو همین موقع اتوبوس از جاده ی اصلی خارج شد و رفت تو جاده ی فرعی و حدود پونصد متر جلوتر ایستاد و پویا رو صدا کرد و گفت»
_از اینجا به بعد خاکیه ! نمی شه رفت!
«دوتایی بلند شدیم و شاگرد راننده م باهامون اومد پایین و چمدون منو داد و سوار شد و اتوبوس حرکت کرد!
هوا کاملا روشن بود. ساعتم رو نگاه کردم.هفت و نیم شده بود.»
_اینجاس؟!
_آره ،یعنی یه خرده فاصله داره که باید پیاده بریم.اونجاس!
«با انگشت یه جایی رو حدود یک کیلومتری نشون داد! یه جای سبز و پردرخت که از دور معلوم بود!»
_سخت تونه؟!
_نه،بریم!
_معمولا اتوبوس آ جلوتر می رن ولی این یکی یه خرده بی انصافی کرد !
_مهم نیست.پیاده می ریم! کفشای راحت پوشیدم!
«خندید و همونجور که چمدونم رو برمی داشت گفت»
_اینم برای خودش لذتی داره!
«به زور کوله ش رو ازش گرفتم و راه افتادیم! هوا عالی بود! خنک خنک! پاک و تمیز ! نه دودی،نه آلودگی ای! نه صدای بوق ماشین و نه هیچ چیز دیگه! فقط صدای وزیدن نسیم و صدای پرنده ها و جیرجیرک هایی که لای بوته ها بودن!
راهی که می رفتیم خاکی بود اما کنارش همه سبز و قشنگ! نیمه راه شمال بود البته از طرف طالقان!
چه بوته هایی؟! همه جوری بودن! پُر از گل های وحشی و قشنگ و معطر ! هر چی جلوتر می رفتیم سرسبزتر و پردرخت تر می شد.
_خیلی قشنگه!
_آره،خیلی! من اینجا رو خیلی دوست دارم.
_سکوت و آرامشش خیلی عالیه! مردمش چه جوری هستن؟
_همه خوب و مهربون و ساده! تو این زمان که بعضی از آدما...!
«بقیه ش رو نگفت. یه خرده که جلوتر رفتیم کم کم باغ ها شروع شدن! باغ های خیلی قشنگ و پر از درختای میوه.»
_فکر کنم باید همین میوه ها رو بچینیم!
_اینا هنوز نه! از اون طرف شروع می کنن! از طرف ده.
_در هر صورت نوبت اینام می شه!
_هورا اینام یه باغ بزرگ دارن.
_جدی؟!
_تو همون باغ خونه شونه!
_چه جالب!
_هورا عاشقه باغشونه! حامدم همینطور!
_بهار کجا به دنیا اومد!
_نزدیک وضع حمل که شد اومد تهران خونه ی ما! اما همه ش غُر می زد!
_به اینجا عادت کرده!
_شدیدا! اصلا تحمل شهر رو نداره!
_چرا شما نمی آیین اینجا زندگی کنین؟!
«یه لحظه ساکت شد و بعد یه نگاه به من کرد و گفت»
_تنهایی سخته! اینجا آدم باید با همسرش بیاد! همسری که مثل خودش فکر می کنه! با ایده ها و افکار بلند و والا! می دونین؟! همه جور آدمی نمی تونه درک کنه که زندگی تو اینجا یعنی چی! معمولا دخترخانم ها دلشون می خواد تو شهر باشن.حالا نمی گم چرا! به هر دلیل دوست دارن تو شهر زندگی کنن!
_خب امکاناتم مهمه!
_نه،بعضیاشون حتی اگه تمام امکاناتم در اختیار داشته باشن بازم نمی تونن اینجاها زندگی کنن! اومدن به اینجا و اینجور کارا رو کردن یه روح بزرگ می خواد و یه فکر باز و روشن!
«بعد خندید و منو نگاه کرد که به روی خودم نیاوردم و گفتم»
_دیگه نزدیکه ! نه؟
_اون مدرسهَ س !یه خرده بیرونِ ده ساخته شده.
«یه مدرسه یعنی یه ساختمون یه طبقه بود با یه حیاط بزرگ و سبز که هیچ نرده یا حفاظی محدودش نکرده بود.شاید تنها نشانه ای که مدرسه بودنش رو تأیید می کرد وجود یه پرچم بود. وقتی نزدیک تر شدیم یه تابلوئه کوچولو هم بالای در بود که فقط از نزدیک مشخص بود!»
_خسته شدین؟
_نه!
_می خواین کمی استراحت کنیم؟
_نه، دیگه رسیدیم!
_بعد از مدرسه،ده شروع می شه!
«اینجاها دیگه همه جا کاملا سبز و پردرخت بود! یه بوی خوب و رویایی همه جا می اومد! بوی طبیعت و گل و درخت و میوه و چوب سوخته شده! درست مثل جنگل های شمال! آدم وقتی راه می رفت اصلا خسته نمی شد!
کمی دیگر که رفتیم اولین ساکنین ده رو دیدیم که همه م با پویا سلام و احوالپرسی می کردن! پیرمرد،پیرزن ،پسر جوون،دخترای جوون! بعضیا با مانتو شلوار و بیشترشون با لباس های قشنگ محلی!»
تا آخر صفحه 137