پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
گــوش تلفـن کــَر
« دوستت دارم » را امشـب
در گوش خودت
خـواهم گفـت !
===
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوي کسي رفته ام که
"مثل هيچ کس نيست"
نگران نباشيديا با او
باز ميگردم
يا او
بازم ميگرداند
تا مثل شما زندگي کنم ..
===
شت پلکهایم
با کفشهای خاطره
بر خاکستری مغزم قدم میزنی
و من چه ساده
در کوچه باغ همسایه تو را می جویم ..
===
بالشی کنار بالشت می گذاری
حوانیز
اینگونه آدم را وسوسه می کرد
در تاریکی هم
عطر تو مشامم را پیدا می کند
از مشامم می گذری
از تمامم می گذری
روئایی بیرون آمده از خواب
غلت می زنی در بستری که_منم
حوا نیز
اینگونه آدم راتسخیر کرد.
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# حسین پناهی
هنگامی که مُردم
تکه یخی بر روی خاکم بگذارید
هر روزه بعد از طلوع آفتاب
تا با آب شدنش روی خاکم
گمان کنم
کسی که من به یادش بوم
به یادم گریه می کند ...
===
وقتی ما آمدیم
اتّفاق اتفاق افتاده بود !
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود ..
===
از چیزی امیدی می سازیم برای فردا
و کـِـش می آید
همه ی وجودمان در جاذبه ی فوق العاده اش !
سفری ، دیداری ، تغییری ُ چیزی از این دست ..
چیزی که متعهدمان کند ادامه بدهیم !
===
پس !
سومی که بود که گریه می کرد ؟
ما که
دو نفر بیشتر نبودیم !
===
نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
سلام !
ای همه ی ناتوانی ها
نداشتن ها
سلام !
ای همه ی عرق های شرم
سلام ! ای زندگی !
ای ملال بی پایان !
سلام ! ای دل قاچ قاچ
ای چاقوی خود ساخته !
===
چهارشنبه سوري راه انداخته ايم!
سرخي تو از من، زردي من از تو ..
هميشه من مي سوزم ،
هميشه تو ، مي پري !
===
برایم دعا کن !
چشمان تو گل آفتابگردانند !
به هر کجا که نگاه کنی ،
خدا آنجاست !
هزارمین سیگارم را روشن می کنم ....
پس چرا سکته نمی کنم ؟
نمی دانم ....
===
دنیا را بغل گرفتیمگفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد
بیدار شدیم
دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!
===
امروزذهنم پر است ،
از يك ماديان و كره اش
فردا،
برايت شعري عاشقانه خواهم نوشت ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
می دونـــــی بهشت کجاست ؟!
...
یه فضای چند وجب در چند وجب ؛
بین بازوهای کسی که ...
دوستش داری !!
===
پدرم میگوید: کتاب !
و مادرم میگوید: دعا !
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را
فقط میتوان از زبان گلها شنید...
===
هیـچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد .. امشب دلی کشیدم ، شبیه نیمه سیبی
که به خـاطر لرزش دستانم ، در زیر آواری از رنگ ها
نـاپدید مـاند ..
====
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت ..
===
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# گروس عبدالملکیان
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد
آینده
در گذشته جا مانده است ..
===
دکتر سرش را تکان میهد
پرستار سرش را تکان میدهد
دکتر عرقش را پاک میکند
و رشته کوههای سبز
بر صفحهی مانیتور، کویر میشود ..
===
نامت را در پرانتزی می نویسم
که آن را برای همیشه
خواهم بست!
===
مــن مــاهــي خستــه از آبــمتــن مــي دهــم بــه تــو
تــور عــروســي غمگيــنتــن مــي دهــم
بــه عــلامــت ســوال بــزرگــي
کــه در دهــانــم گيــر کــرده اســت ..
===
ندیده ای ؟!
همان انگشتـــی که ماه را نشان میداد ؛
ماشه را کشید !
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
درست مثل فنجان قهوه
كه ته مي كشد
پنجره
كم كم از تصوير تو
تهي مي شود
حالا
من مانده ام و
پنجره اي خالي و
فنجان قهوه اي
كه از حرف هاي نگفته
پشيمان است ..
===
نه !
همیشه برای عاشق شدن ،
بهدنبال باران و بهار و بابونه نباش !
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس ،
به غنچهای میرسی
که ماه را بر لبانت مینشاند ..
===
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود ..
===
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
===
و داستان غمانگیزی است !
دستی که داس را برداشت ،
همان دستیست
که یک روز ،
در خوابهای مزرعه گندم کاشت ...
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
پـیراهنـت
در باد تکان می خورد ...
این تنـها پرچـمی ست که
دوسـتش دارم !!
===
و تازه میـــــفهمم که برف ؛
خستگــــــی خداست
آنــــــــقدر که حس میــــکنی
پاک کنش را برداشته ،
مـــــــــیکشد روی نام مـــــن
روی تمـــــــام خیابان ها
خاطره هــــــــــا ..
===
هر نتی که از عشق بگوید زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست ..
===
بی آنکه خواسته باشی
پیامبری هستی
و معجزه ات تنها
تصویر کوچکی است در قاب پنجره ام ..
تصویر دختــری که هنوز
شیطنتش،
قاصدکی کوچک را تا پیچ کوچه دنبال می کند
و گیسوانش در باد
سرچشمه تمام رودهایِ زمین است ..
===
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را می چینی
بنّای بی حواس من !
در را فراموش کرده ای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هایم بالا آمده
آب بالا آمده ...
من اما نمی میرم
من ماهی می شوم ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
# جلیل صفربیگی
منتظرم جنگ جهانی سوم اتفاق بیفتد
به جنگ بروم
اسیر بشوم
و از زندان
نامه های عاشقانه برایت بفرستم ..
===
رفت عشق و مرا خراب و بدمست گذاشت
تنها وسط کوچه ی بن بست گذاشت
دلتنگی ات آرام سراغم آمد
از پشت به روی چشم من دست گذاشت ..
===
کاش
هزار دست داشتم
هزار پا
بغلت می کردم
و می دزدیدمت ..
===
صبح فرشته ام
ظهر آدمم
شب شیطان
خدایا مرا ببخش
لباس تو را ندارم بپوشم ..
===
آه ای بلوط پير
حيف است
از تو
مبل بسازند ..
در تو چقدر تنبور زار میزند ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
بالشم پر در آورده برای موهات
خوابی که بغلم کرده
بوی تو را دارد ..
رویایت
تا چند خواب آن طرفتر را دیوانه کرده
بغلی کردهای مرا
رویایم را خیس میکنم !
===
در چشم هایتجنگجویی مغول کمین کرده
جرات نمی کنم دوستت نداشته باشم!
===
لنگه های چوبی در حیاط مان
گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
محکمند
خوش به حالشان
که لنگه ی همند ..
===
پرواز چه لذتی دارد؟
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی ..
===
از پل های زیادی پریده ام
در رودخانه های بسیاری غرق شده ام
بارها شاخ به شاخ شده ام با زندگی
بارها گلوله خورده ام
و بارها مرده ام
عشق از من یک بدل کار حرفه ای ساخته است ..
پاسخ : مینیمال هایی برای تو که نیستی!
تا شب نشدهخورشید را لای موهایت می گذارم و
عاشق می شوم
فردا
برای گفتن دوستت دارمدیر است ..
===
ا...
این طور نگاهم نکن
روزی روزگاری
دست داشتم
پا داشتم
گمشان کردم در دوست داشتنت ...
===
به بازار می روم
گوشت گران شده
برنج گران
چای گران
دستم از خالی جیبم بیرون نمی آید
زنی با کاسه ای در دست رد می شود
ادای مردی پولدار را در می آورم
و می روم ...
===
از همین گوشه
که من نامش را
اول جهان می گذارم
تا تو
که نمی دانم کجای جهان ایستاده ای
فاصله
خوابی ست
که من آن را
شعر می نویسم ..
===
غاری یک نفره ام
در طبقه ی دوم آپارتمانی
در محله ای شلوغ
صبح ها
بیرون می زنم از خودم
دنبال کوهی
که جا برای غاری یک نفره داشته باشد
شب ها
بر می گردم به خودم
آتش روشن می کنم
و روی دیواره هایم
طرحی می کشم
از معشوقه ای
که ندارم ..