پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز
ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
او به یک دانه گندم به زمینم انداخت
تو به یک جرعه آب آنسوی افلاک انداز
عشق را باده مرد افکن و پرزور بده
لای این باده به پیمانه ادراک انداز
حکمت و فلسفه کرد است گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید
چارهٔ کار به آن غمزه چالاک انداز
بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز
میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می آیم
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می آیم
گدای معنی پاکم تهی ادراک می آیم
گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد
من از درس خرد مندان گریبان چاک می آیم
گهی پیچد جهان بر من گهی من بر جهان پیچم
بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک می آیم
نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی
ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک می آیم
رسد وقتی که خاصان ترا با من فتدکاری
که من صحرائیم پیش ملک بیباک می آیم
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی
تو خود هنگامه ئی هنگامه دیگر چه می خواهی
به بحر نغمه کردی آشنا طبع روانم را
ز چاک سینه ام دریا طلب گوهر چو می خواهی
نماز بی حضور از من نمي آید نمی آید
دلی آورده ام دیگر ازین کافر چه می خواهی
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
زندگی را روش نوری و ناری از تست
دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان
سیر این ماه به شب گونه عماری از تست
همه افکار من از تست چو در دل چو بلب
گهر از بحر بر آری نو بر آری از تست
من همان مشت غبارم که بجائی نرسد
لاله از تست و نم ابر بهاری از تست
نقش پرداز توئی ما قلم افشانیم
حاضر آرائی و آینده نگاری از تست
گله ها داشتم از دل به زبانم نرسید
مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بر جهان دل من تاختنش را نگرید
بر جهان دل من تاختنش را نگرید
کشتن و سوختن و ساختنش را نگرید
روشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیست
با هزار آینه پرداختنش را نگرید
آنکه یکدست برد ملک سلیمانی چند
با فقیران دو جهان باختنش را نگرید
آنکه شبخون بدل و دیدهٔ دانایان ریخت
پیش نادان سپر انداختنش را نگرید
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
مرا براه طلب بار در گل است هنوز
مرا براه طلب بار در گل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
کجا ست برق نگاهی که خانمان سوزد
مرا با معامله با کشت و حاصل است هنوز
یکی سفینه این خام را به طوفان ده
ز ترس موج نگاهم بساحل است هنوز
تپیدن و نرسیدن چو عالمی دارد
خوشا کسی که بدنبال محمل است هنوز
کسی که از دو جهان خویش را برون نشناخت
فریب خوردهٔ این نقش باطل است هنوز
نگاه شوق تسلی به جلوه ئی نشود
کجا برم خلشي را کو در دل است هنوز
حضور یار حکایت دراز تر گردید
چنانکه این همه نا گفته در دل است هنوز
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
زمستان را سرآمد روزگاران
زمستان را سرآمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخساران
گلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویباران
چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاران
دلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاران
دمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهساران
ز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
هوای خانه و منزل ندارم
هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
“فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کارواني یادگارم”
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیه من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
بجان تو که من پایان ندارم
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
تو به طلعت آفتابی سزد اینکه بی حجابی
تو بدرد من رسیدی بضمیرم آرمیدی
ز نگاه من رمیدی به چنین گران رکابی
تو عیار کم عیاران تو قرار بیقراران
تو دوای دل فگاران مگر اینکه دیریابی
غم و عشق و لذت او اثر دو گونه دارد
گهي سوز و دردمندی گهي مستی و خرابی
ز حکایت دل من تو بگو که خوب دانی
دل من کجا که او را بکنار من نیابی
به جلال تو که در دل دگر آرزو ندارم
بجز این دعا که بخشی به کبوتران عقابي
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری
به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری
تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری
چو خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی
تو به برگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد
دم مستعار داری غم روزگار داری