پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
ھماوردي يافت نشد و از مدعیان صدايي برنخاست و غريب، باز شعر و نوا درآمیخت و جوياي جواب گرديد : « كدام باديه و ظرفیست كه ھر لحظه پر و خالي مي شود و كدام طوفانیست كه در دلھا آشیان دارد و كیست كه روزي از اينجا گذر خواھد كرد و بر دوازده دربِ آشنا ، چھار بار وداع خواھد گفت. »
ندايي باز نیامد و زبانھا گنگ و لال و سازھا خموش و سرھا به زير. نفس ھا در سینه حبس گرديد و تماشاچیان چشم در چشمان عاشِیق غريب دوخته و او را استاد عاشیقان خواندند و غريب ، سازِ يكي از مدعیان برگرفته و با سحرِ نوايش ، به گشايش رازھاي كلام اش برآمد :
« زمان است كه ھر روز يك نعمه ساز مي كند و اخترانند كه در آسمان روانند و چرخ فلك است كه به پاس و نگھبانیشان مي خیزد . قسمت است
كه ھر لحظه نصیب يكي مي شود و ديگري بي نصیب مي ماند . ھمچون ظرفي كه يكي سرشار و ديگري تھي مي شود و رشك و حسد است كه چون بادي وزان در دلھا مي خزد و عمر است که ھرآني از چھار فصل در حال گذر است و دوازده ماهِ سال را پشت سر مي گذارد.»
عاشیقان مات گرديده و غرورِ خود را شكسته يافتند و به دلجويي عاشیق غريب و به پاسِ اين ظفر جشني بپا شد و در سرای صنعان ، غريب عاشیقان اين بار، دلداده اش شاه صنم را بديد و مسرور اين اتفاق ، بعد از طي وقايع ، به خواستاري صنم برخاست و اذن پدر را جويا شد و خواجه صنعان كه دل در گرو مھر رفیق داشت ، تا خواست رغبت خويش بر اين وصلت آشكار نمايد ، تیره قلبان شوم دھن از فقر و ناداني غريب سخن رانده و دامادي او را دون شأن خواجه دانسته و مانع گرديدند.
عاشیق غريب ، سرگشته و دلريش ، باز غريبِ د ياران مي گردد و به غربت روي مي نھد تا كه روزي با مال و منالي باز آيد و شاه صنم را با جاه و جلال از خواجه صنعان خواستاري نمايد .
اما دربازپسین و داعي كه به ديدار صنم مي شتابد ببینم كه چه ھا به ھم مي گويند و چه ھا كه نمي گويند :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
اما دربازپسین و داعي كه به ديدار صنم مي شتابد ببینم كه چه ھا به ھم مي گويند و چه ھا كه نمي گويند :
« رخسار و زلف ات را به سايه پنھان مكن ، اي مه در آي و روشناي را ھم شو. دريغم مدار نگاھت را كه برق نگاه تو ، شعله از آفتاب گرفته و در زمھرير زمستانِ قلبم ، عشق تو را ھمیشه گرم نگه خواھد داشت. »
صنم دلداري اش مي دھد: « فاتح و مفتاح قلبم تويي و از راھي كه پیش گرفتي باز نمان . تا ري از زلف خويش را كمند عشق مان خواھم ساخت و با ارمغان اش به تو دراين آرزويم كه روزي به سلامت بازآيي ! آه که مرغي زارم ! و از گلشن و گلزارم جدا »
غريب از غربتِ فرداھا مي گويد و از زخمِ خاري كه در دلش خلیده و از كوھھايي كه مه آلودند و از آنجاھا گذر خواھد كرد و ياد يارش كه شرر بر ھستي اش خواھد افكند و تلخي سردي ھاي زمان را که با خاطره ي يارش گرم و شیرين خواھد ساخت .
روزان و شبان به ھفته ھا مي پیوندند و ھفته ھا به ماھھاوماھھا به سالھا و ھفت سال تمام مي گذرد . صنم از ھجرِ غريب بي تابي مي كند و با ھمدمش « آقجه » از كاروانیان سراغ غريب را مي گیرد و چون ابر نو بھار مي گريد و خبري باز نمي يابد . تا كه روزي يكي از كاروانیان ، از عاشقي شوريده سخن مي گويد كه سرگشته ی دياران است و دلشده ي صنم نامي كه در حلب وي را ديده است . صنم به ھمراه نديمش « آقجه » راه حلب را پیش مي گیرد و القصه غريب نیز راه بغداد را . جستن ھا به یافتن ھا نمي انجامد و غريب ، مفلس و زار ، بر اقبال و ھوس ھا و سِحر و جادوھا و ديوھاي فرا راھش غلبه مي كند و روزي زمرّدين خنجرِ خويش مي بیند كه به صنم ھديه كرده بود و كنون در كمرِ مردي است « ازبرخواجه » نام و جوياي واقعه مي گردد و مي بیند كه نامزدِ « آقجه » است و صنم وي را فرستاده تا از مرده و زنده اش خبر آورد كه وقت تنگ است و شاه صنم را به نامزدي" شاه ولد " درآورده اند و اگر دير رسد چاره اي باز نمي ماند ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
شاه صنم را به نامزدي" شاه ولد " درآورده اند و اگر دير رسد چاره اي باز نمي ماند.
غريب ، دلتنگ و محزون ، از تیره روزي اش انديشناك مي گردد و عزلت گھي مي جويد تا آرام درونس را باز يابد . خوابي او را درمي ربايد و مولاي سبزدستار به خوابش مي آيد كه براي چه چنین مغموم و افسرده و سربه زيري و قامت برافراز و سوار اسبم شو كه راھيِ راھیم . اين برگ سبز نیز برگیر كه مادرت از بس گريسته چشمانش كور گشته واگر اين برگ بر چشمانش نھي ، روشني بر زندگي اش خواھد تابید .
غريب تا چشم وا مي كند خود را در تفلیس مي يابد و ھرچه مولا و مرادش را مي جويد ھیچ نمي يابد . خانه به خانه مي گردد و مادر و خواھرش را مي يابد و وقتي كه مادر را كور و درمانده مي يابد برگ سبز، تحفه ي چشمانش مي كند و او ، ھم نور چشمش غريب را و ھم روشنايي ديدگانش را به يكجا باز مي يابد. اما صداي دُھُل و سُرناي عروسي ، به يكباره غريب را به خود مي آورد و با ياد شاه صنم ، سوي سراي خواجه صنعان مي دود و مي بیند ھمه جا چراغاني است و عروسي سر گرفته .
غريب با سازِ خويش به مثابه عاشیقي بیگانه، پاي به میھماني مي گذارد و اما چون نواي وي برمي خیزد شاه صنم مي فھمد كه غريب بازآمده و از كلاه فرنگي عمارت به بیرون كه نظر مي افكند غريب را مي بیند و بي تابانه سراز پا نشناخته خود را به پايین مي اندازد و دو دلداده چنان در ھم فرو مي روند و مي نالند كه شاه ولد با تأثر حكايت حال مي پرسد و چون از حقیقت عشق آنان باخبر مي گردد بر خواجه صنعان خشم مي گیرد كه آنان، پیشاني نوشتِ ھم اند و صنم مال غريب است و به نكاح آنان رضايت ده .
خواجه صنعان و اطرافیان شرطي مي گذارند كه ھفتصدبارِ شتر مال التجاره بیاورد و اين عروسي سربگیرد . القصه غريب راه مي افتد و در راه به چشمه اي مي رسد و پاي چشمه دختري مي بیند دل افروز نام و خانه ی شان بالاي كوه و پدرِ دختر ، غريب را به میھماني مي خواند و چون غريب پاي در ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
پاي چشمه دختري مي بیند دل افروز نام و خانه ی شان بالاي كوه و پدرِ دختر ، غريب را به میھماني مي خواند و چون غريب پاي در فراز كوه مي گذارد لیزخورده و روي سنگي مي افتد كه نبشته ھايي برآن حك گرديده است .
با خنجرش زير سنگ را مي شكافد و صندوق ھايي مي بیند در شكاف ھا نھان و لبريز از طلاھا و جواھرھا و يك انگشتري كه چون به نگین اش دست
مي كشد رعد و برقي برخاسته و جنّي ظاھر شده و به غريب تعظیم مي كند و مي گويد: « من خادم صاحب اين انگشتري ام . ھر امري داريد در خدمتم.»
غريب ، خوشحال و مسرور از اين حادثه مي گويد: « ھفتصد شتر حاضر كن و خزاين را بارِ آنھا كرده و در حال به تفلیس رويم. »
شاه صنم زار و بیمار به بستر خوابیده بود و خواجه صنعان، ملول از زردي رخسار صنم كه قاصدي از غرب مي رسد ومژده ي غريب مي آورد كه وي با
كارواني از غنائم و خزائن ، قدم به تفلیس نھاده است و اذن شما را مي خواھد تا شھر چراغاني گردد و عروسي پا بگیرد.
خواجه صنعان، دستورِ نكاح صنم و غريب را مي دھد و ھردو دلداده ، دست در دست ھم به مراد دل خويش مي رسند و ھمه جا غرق سرور ، پاكوبي و شادماني تا چھل روز ادامه مي يابد .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
روزگاري كه شاه عباس در اوج عزت و قدرت ،اصفھان را زير نگین خود داشت مردي بود به نام خواجه ھدايت كه در خسّت و زراندوزي شھره ي آفاق بود و براي كسب ثروت ، دمار از روزگار بینوايان در مي آوُرد . خواجه ھدايت اولادي نداشت و بخاطر خرج و مخارجي كه ممكن بود فرزندش رو دست اش بگذارد تمايلي ھم به بچه دار شدن نداشت . اما خواجه ھدايت زني مؤمنه و با خدا داشت كه پنھان از شوھرش ، در راه خدا و نوازش فقیران از ھیچ بذل و بخششي خودداري نمي كرد و در دعاھا و عبادات اش ، مدام از خدا آرزوي فرزند مي كرد . روزي دعاھايش برآورده شد و صاحب پسري به نام "سرخوش " گرديد.
سرخوش كم كم بزرگ شد و به سنین جواني كه رسید با سینه ي پھن و بازوھاي قوي جرأت شیر نر و زَھره ي ببر در اوبودو بر خلاف پدرش لوطیانه از دست ضعیفان مي گرفت و يار و ياور بیچارگان بود . روزي سرخوش در كوچه باغھاي شھر ، غرقِ درياي فكربود و از اينكه گل رخسار مادرش روزبه روز پژمرده و زرد مي شد و دست اجل پیر و جوان حالي اش نبود ،غمزده و ملول ازِ سپھرِ كج مدار بود كه ناگھان صدايي شنید . دختري در پشت ديوار باغ غزلخواني مي كرد و اين نوا چنان شیرين بود كه يكھو از ديوار باغ بالا رفت و چشم اش به قدّ بااعتدال و زلف و خال چھارده ساله دختري افتاد كه مثل سروي بود در جويبار زندگي . سرخوش تا به خود آيد عنان از كفِ طاقت اش به در رفت . زيبا صنمي بود كه در باريكي میان و كمند گیسوان و قرص صورت ، لنگه و شبیھي در كره ي ارض نداشت . سرخوش نیز قدم زنان در باغ با ابیات عاشقانه ، مفتون و شیدا نوا سر داد و چون به دختر نزديك شدكمند محبت ، آنھا را اسیر خود كرد .
وقتي كه از حال و روز ھم خبر گرفتند سرخوش فھمید كه دختره اسم اش " محبوبه " است و فرزند " الله وردي خان "، وزير اعظم شاه عباس. با اشاره ي " محبوبه " ، دايه بزمي آراسته و و قتي دو دلداده به عشرت نشستند ، سرخوش گفت :
" نامردِ روزگارم اگر بگذارم دست ديگري به تو برسد . "
اين باغ میعادگاه عاشقان شد و روزي نمي شد كه به ديدار ھم نشتابند . دايه ي محبوبه كه نگران اوبود شروع به التماس نمود :
- " شستِ پدرت اگر خبردار شود حتما كه اجل ھردوتان سر خواھد رسید و من خواھش مي كنم كه به اين ملاقات ھا پايان بدھي !"
محبوبه كه اگر روزي سرخوش را نمي ديد ديوانه مي شد گفت :...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
محبوبه كه اگر روزي سرخوش را نمي ديد ديوانه مي شد گفت : -" از ازل ، حكم اين است كه اوّل شمع بسوزد و بعد پروانه . اگرپروانه ي شمعي فروزان شدي دير وزود بايد بسوزي و مرا ھیچ باكي نیست . "
از قضاي روزگار ، سرخوش روزي دل اش چنان ھواي عشق كرد كه ھنگامه ي غروب ، داشت از ديوار باغ بالا مي رفت كه در اين بالا رفتن ، داروغه او را بديد و دستبند به دست اش زد .
داروغه مي خواست كه او را تحويل ديوانخانه بدھد كه سرخوش مھلتي شبانه خواست و داروغه گفت :
" اگر كس و كاري داري كه ضمانتت را بكند و صبح تحويلت دھد من حرفي ندارم !"
سرخوش گفت :
-" من پسر خواجه ھدايت ام و برويم خانه كه پدرم ضمانتم را بكند ."
سرخوش و داروغه رسیده بودند دم درِ منزل كه تا خواجه ھدايت قضیه را فھمید و ديد كه اين جُرم را بازر و طلا نمي توان شُست به كلّي منكرِ پسرش شد :
-" ھمه ي حرفھاش دروغه و من چنین پسري ندارم ."
مادر سرخوش ھم كه با دلي بريان داشت به شوھرش التماس مي كرد ھرچه كرد نتوانست او را قانع به ضمانت پسرشان كند .
سرخوش از اين ھمه بي مھري دل اش گرفت و به ياد مردي افتاد كه شھره به جوانمردي بود و زير چرخ گیتي لوطي تر از او كسي را نديده بود. از داروغه خواست كه اورا به درب منزل آن پھلوان كه اسم اش بابا شَمَل بود ببرد و اگر او ھم ضمانت اش را نكرد تحويلِ ديوانخانه اش دھد .
سرخوش از بابا شمل پناه خواست و او ھم بي درنگ ضمانت نامه اي نوشت و داد دست داروغه . داروغه رفت و بابا شَمَل از اين كه خواجه ھدايت چنین رفتار رذلي داشت برآشفت و به سرخوش گفت : ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
بابا شَمَل از اين كه خواجه ھدايت چنین رفتار رذلي داشت برآشفت و به سرخوش گفت : -" ھمین كه جربزه ي عشق داشتي و خطر را به جان خريدي ،با شاھرگ خود ھم ضمانت تو مي كردم و حالا ھم تا آخرش پاي تو ايستاده ام و ھیچ ترسي نداشته باش!"
بابا شمل و سرخوش تاپاسي از شب گفتند و شنیدند و كي خوابشان گرفت خود ھم نفھمیدند . كلّه ي سحر كه بابا شمل از خواب پريد و ديد كه سرخوش چه شیرين درخواب ناز غلطیده پیش خود گفت :
-" كمال و معرفت جامه ايست كه به تن اين پسر دوخته اند و بي شك اگر تحويلش دھد مجازاتي سخت در انتظارش خواھد بود و دريغ است كه تا دنیا، دنیاست بگويند بابا شمل دلِ يك عاشق را ھم نتوانست تیمار كند ."
مكتوبي نوشت وبر بالین سرخوش نھاد كه من مي روم ديوانخانه و مي گويم شبانه دررفته اي و ھرچه جزاي اوست به پاي من است .
در ديوانخانه اورا محكوم كرده و در شھر جار افتاد كه بابا شمل را عصري گردن خواھند زد . اين خبر كه به گوش درويشان و قلندران رسید ، غلغله دردلھا افتاد و لوطیان عارف منش ، پاي عالي قاپو بست نشستند.
اينھا را اينجا داشته باشید و چند كلمه بشنويم از سرخوش كه وقت ظھر بیدارشد وناگھان، متوجه نامه گرديد.نامه راكه خواند عھد كرد كه نگذاردمويي از سر او كم شود و اوّل از ھمه به حمام رفته و آيینه ي صورت را جلاداد وتن و بدن را كه باگلاب شست با خود گفت :
-" لچكِ خراباتیان عالم بر سرم باشد كه اگر اندازه ي تارمويي ازمن به مرد مردانِ ، پھلوان شمل ، ضرر برسد !"
سرخوس ، بي باك و بي خبر از داردنیا پاي در شھر نھاد و ديد كه ھمه مي روند سوي میداني كه درآن مجرمان را گردن مي زدند و معروف به بازار سرتراشان بود . ازمیان درويشان ، ياھو گويان گذشت و و باباشمل راديد كه مثلپاره كوھي ايستاده و تیغ جلاد برقِ آفتاب دارد. ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
و باباشمل راديد كه مثل پاره كوھي ايستاده و تیغ جلاد برقِ آفتاب دارد.
ابر اجل خیمه زده بود كه سرخوش خود را معرفي كرده و با رخصت از پادشاه كرنشي كرد و گفت :
- " به جلال خدا قسم كه پھلوان شَمَل ھیچ گناھي ندارد و تقاص مردي اش را مي دھد . "داروغه ايلديريم " خود مرا مي شناسد و مي توانید صدق گفتارم را از او بخواھید ."
شاه عباس گفت :
-" حالا كه مجرم تويي و گستاخانه به برج و باروي وزير اعظم چنگ انداخته اي ، پھلوان شمل را كه نورچشم ماست و محب درگاه ، آزاد مي كنیم و اما توھم قبل از مرگ اگر دفاعي داري بگو !"
تاسرخوش لب بگشايد مادرش سینه چاك كرده و با آه و فغان سرخوش راچون جان شیرين در آغوش كشید و خطاب به سلطان گفت:
-" عاشقي جرم نیست و دلدادگان را آزردن ھنرِ سلطاني نیست . او به ديدار معشوقه اش مي شتافت و بارِ اولش ھم نبود . مي توانید از پريچھر بارگاه ، " محبوبه " بپرسید و ببینید كه آيا او نیز دل در گروِ عشقِ سرخوش دارد يا نه؟"
شاه عباس از وزيرش " الله وردي خان " خواست تا پريدخت بارگاه اش " محبوبه " را پیش او آوَرَند تا حديث دل بگويد و خوني به ناحق ريخته نشود .محبوبه با لباسھاي فاخرو خلخالھاي جواھر به پا و نیمتاج طلا بر سر ، ھفت قلم مشاطه ي جمالْ كرده و سوار كجاوه شد تا به حضورسلطان برود .محبوبه ھم جسورانه از عشق خود پرده برداشت و از اينكه دلِ بي قرارش سخت گرفتار مھرِسرخوش است سخن گفت ."
پادشاه رو به وزيرش كرده و گفت :
-" دريغا كه ما دنیايي را زير نظر داريم و اما از اينكه در دو قدمي مان چه رخ مي دھد پاك بي خبريم ! يعني از عشق بي خبريم و اينكه تو دل جوانھا ھم ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
ما از اينكه در دو قدمي مان چه رخ مي دھد پاك بي خبريم ! يعني از عشق بي خبريم و اينكه تو دل جوانھا ھم زمزمه اي است گوش ما سخت كرْ است . دل عاشقان را شكستن ، كار من نیست و حكم ، اعلان عشق آنھا ست و طبل جشن به نام آنھا زدن ."
بابا شمل دست بر شانه ي سرخوش انداخت وبا دستبوسي سلطان ، ھمراه با مادر سرخوش، ايلچي محبوبه شد از الله وردي خانِ وزير. طولي نكشید كه سرخوش و محبوبه به عقد ھم درآمدندو صداي شادي مردم بر فلك رسید و اصفھان را ھم ھفت روز و ھفت شب چراغاني كردند .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
روزگاري در گوشه اي از ھندوستان ، سرزمین كوچكي بود كه حاكم اش پادشاھي به اسم بھرام بود واز بس از درد بي اولادي گريه كرده بود چشمانش چون دوكاسه ي پرخون شده بود . سپھر كج رفتار ، تخت عزتشاھي را در چشمانش خاكِ ذلّتي ساخته بود و با دلي پرخون و پردرد ، ازاوّل خاكِ پريزاد تا آخر خاكِ بني جان بدبختي مثل خود را نمي شناخت. پیريو كھولت نیز بر او غلبه كرده و روز به روز ناتوان تر مي شد . روزي پادشاهوزيران اش احمد وزير و صمد وزير را به حضور طلبید و گفت :
" در اين دنیاي فاني ، دل به فردا نمي توان بست و دير و زود ستاره ي عمر من افول خواھد كرد . حالا كه خداوند ، اولادي به من عطا نكرده وصیتي دارم و آن اينكه احمد وزير كه وزير اعظم است ودر تدبیر و صداقت و پاكي ھمتاييبه روزگار ندارد ، بعد از مرگ من بر تاج و تخت پادشاھي بنشیند و صمد وزير نیز وزير اعظم او شود كه درد من از درمان گذشته است . اما ھمسرم ملكهگل نگار را چنان در قصر ، عزيز و گرامي داريد كه تا دنیا دنیاست خاري در قلب او ننشیند ."
اما از حكمت خدا نمي شود غافل شد كه زن بھرام خان حامله شد و اما بھرام شاه را درد بي علاجي چنان به جان اش افتاد كه قبل از تولد فرزندش، در بستر مرگ افتاده و وزيران اش را به حضور طلبید :
" حالا كه خداوند مرا به آرزويم رسانده و فرزندي در بطن ھمسرم دارم، چنانچه صاحب پسري شدم مثل پسرتان از او مواظبت كنید و چنانچهصاحب فرزند دختري شدم مثل دخترتان . تاج و تخت پادشاھي را ھم مثل امانتي نگه داريد كه چنانچه فرزندم پسر بود ، وقتي به سن بلوغ رسیدخطبه به شأن اش بخوانید و سكه به نام اش بزنید ."
وزيران به عزت و شرف خود سوگند خورده و بھرام شاه با قلبي مطمئن ، چند روزي بعد دارفاني را وداع گفت .
احمد وزير كه فردي با عوالم شیطاني بود و براي رسیدن به قدرت و مقام از تزوير و حیلت وھر فرصتي سود جسته بود ، ديد اگر ملكه گل نگار صاحبپسري شود و عالم و آدم از اين امر باخبر شوند ، دير وزود قصد و آرزويي راكه براي كسب مقام پادشاھي در دل دارد ھمه برباد خواھد رفت . تدبیريانديشید و خواست ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان