پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
مژگان به ھم بزن که بپاشی جھان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از ھرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شھر منی این چه غربت است
کاین شھر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شھر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جھان بود بعد از این
با تو شود تمام جھان اصفھان من
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
به آب و تاب که را جلوه ی ستاره ی توست ؟
که آفتاب در این باب استعاره ی توست
ھمین امید نه ترجیع مھربانی تو
که عشق نیز به تکرار خود دوباره ی توست
نسیم کیست به چوپانی دلم ؟ که تویی
که گله ھای گلم پیش چوبپاره ی توست
بھار با ھمه ی جلوه و جمل گلی
به پیش سینه ی پیراھن بھاره ی توست
سپیده را به بر و دوش خود چرا نکشی ؟
که این حریر جدا بافت از قواره ی توست
تو داغ بر دل ھر روشنی نھی که به باغ
چراغ لاله طفیل چراغواره ی توست
رضا به قسمت خاکسترم چرا ندھم ؟
به خرمنم نه مگر شعله از شراره ی توست ؟
ستاره نیز که باشم کجا سرم به شھاب
که رو به سوی سحر قاصد سواره ی توست
اگر به ساحل امنی رسم در این شب ھول
ھمان کنار تو آری ھمان کناره ی توست
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
نگفت و گفت : چرا چشم ھایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه ھای خون آلود ؟
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشھ ی چشم
که ھم درود در آن خفته بود و ھم بدرود
اگر چه ھیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بھت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
گرفته پاسخ خود ھم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم به تدریج زخم بی بھبود
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ریشه در خون دلم برده درختی که من است
من که صد زخمم از این دست و تبرھا به تن است
ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه ھمان محرم اسرار علی
چاه مرگی است که پنھان به ره تھمتن است
این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شھیدان چمن در چمن است
و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آن ھمه جان بر کف خونین کفن است
بی نیازند ز غسل و کفن .اینان را غسل
ھمه از خون و کفن ھا ھمه از پیرھن است
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه تن رھا شدن از خویش و جان شدن
آھن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه ھای زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
ھمچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مھربان شدن
باران من ! گدایی ھر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دھان شدن
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست
به بوسه حکم وصال مرا موشح کن
که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن که گفتھ اند اینست
مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟
که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست
کجاست بالش امنی که با تو سر بنھم
که حسرت سر و سامان که گفته اند اینست
نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان که گفته اند اینست
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
حکمم از زمین رھا شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از ھزار چوب خیزران یکی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش ھم کشید
سگ به جوھر ھما شدن نبود
از چھل در طلسم قصه ام
ھیچ یک برای واشدن نبود
تو در اینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن ھم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
خاطراتت ز آنسوی آفاق ، آوازم دھند
تا در آبی ھای دور از دست پروازم دھند
رفته ام زین پیش و خواھم رفت زین پس بازھم
با صدای عشق از ھر سو که آوازم دھند
آنچه را با چشم گفتم با تو ، خواھم گفت نیز
با زبان گر شرم و شک یارای ابرازم دھند
شام آخر را نخواھم باخت ھمراھش اگر
لذت صبح نخستین را دمی بازم دھند
تا سرانجام است امید سر آغازم به جای
گر چه ھم بیم سرانجام ، از سرآغازم دھند
یک دریچه از نیازی مشترک خواھم گشود
با تو وقتی مشترک دیواری از رازم دھند
زیباتر که در آفاق اسیر در قفس آزاد ،
گو در بازم بگیرند و پر بازم دھند
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشانَدَم
چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم
حرفی بزن چیزی بگو کاین بغض در من بشکند
بغضی که دارد از درون دور از تو می ترکاندم
با من تو امروزی نئی تا از کئی ؟ می بینمش
عشق است و با لالای تو گھواره می جنباندم
وقتی اشارت از سر انگشت اھرم می کنی
چون صخره ی کور و کری سوی تو می غلطاندم
با چشم و دل چون سر کنم الا که در تملیک تو
کاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
ھم خود مگر برگیری ام از خاک و تا منزل بری
وقتی که پای راھوار از کار در می ماندم
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از ھر طرف سوی تو می پیچاندم
گرداب و ساحل ھر چه ای حکم من سرگشته ای
وقتی قضا از ھر کجا سوی شما می راندم
شور دل شوریده را من با چه بنشانم که عشق
با ھر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
اگر چه خالی از اندیشه ی بھارنبودم
ولی بھار تو را ھم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رھت ای نازنین سوار نبودم ؟
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
سوگوار نبودم که بی تو ھرگز از این پیش ،
خود آھوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بھار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ، به دیواره ھای غار نبودم