پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- روی جاده ی نمناک
اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست؛
هنوز از خویش پرسم گاه:
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک؟
زنی گم کرده بویی آشنا، و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پاره یا پیرار؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته داروندار زندگی را در قماری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جاده ی نمناک؟
چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده کافکا؟
- ( درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لج اندر لج، لج اندر خون و خون در زهر.)-
همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه آفاق مست راستین خیام؟
چه نقشی می زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه،
وز او پنهان، به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده ی نمناک؟
هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین.
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک برچیده ست.
ولی من نیک می دانم،
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم،
که او هر نقش می بسته ست، یا هر جلوه می دیده ست،
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده ی نمناک.
«مرثیه ای برای صادق هدایت»
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- طلوع
پنجره باز است،
و آسمان پیداست.
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین، چون آبگینه پلکان، پیداست.
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی پروا به اوجی دور و زین پرواز،
لذتم چون لذت مرد کبوترباز.
پنجره باز است،
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا.
مثل دریا ژرف،
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی.
رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلکان برف.
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا.
آنک آنک مرد همسایه،
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود،
آمده چون بامداد دگر بر بام.
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا،
ایستد لختی کنار دودکش آرام.
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد، چشمها بیدار،
تا نیاید گربه غافلگیر و چالاک از پس دیوار.
پنجره باز است،
آسمان پیداست، بام رو به رو پیداست.
اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار،
می گشاید خوابگاه کفتران را در.
و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز،
بر بی آذین بام پهناور،
«قور قو بقو رقو» خوانان،
با غرور و شادخواری دامن افشانان،
می زنند اندر نشاط بامدادی پر.
لیک زهر خواب دوشین خسته شان کرده ست،
برده شان از یاد، پرواز بلند دوردستان را،
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست.
مرد اینک می پراندشان.
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک.
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک،
با درفش تیره پر هول - چوبی لخت دستار سیه بر سر-
می رماندشان و راندشان.
تا دل از مهر زمین پست برگیرند؛
و آسمان، این گنبد بلور سقفش دور،
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان.
پنجره باز است،
و آسمان پیداست.
چون یکی برج بلند جادویی، دیوارش از اطلس،
موجدار و روشن و آبی،
پاره های ابر، همچون غرفه های برج.
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند، مهتابی.
بر فراز کاهگل اندوده بام پهن،
در کنار آغل خالی،
تکیه داده مرد بر دیوار،
ناشتا افروخته سیگار،
غرفه در شیرین ترین لذات، از دیدار این پرواز.
ای خوش آن پرواز و این دیدار.
«گرد بام دوست» می گردند،
نرم نرمک اوج می گیرند، افسونگر پریزادان.
وه، که من هم دیگر اکنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست.
چه طوافی و چه پروازی!
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان.
خستگی از بالهاشان دور،
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور.
در طواف جاودییشان،آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان، تا که باز آیند،
من دلم پرپر زند، چون نیم بسمل مرغ پرکنده؛
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه،
گردد آکنده.
مرد را بینم که پای پرپری در دست،
با صفیر آشنای سوت،
سوی بام خویش خواند، تا نشاندشان.
بالهاشان نیز سرخ است،
آه، شاید اتفاق شومی افتاده ست؟
پنجره باز است،
و آسمان پیدا.
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش،
کفتران در اوج دوری، مست پروازند.
بالهاشان سرخ،
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید،
رسته لختی پیش،
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد،
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- قصه ی شهر سنگستان
دو تا كفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی
كه روییده غریب از همگنان در دامن كوه قوی پیكر.
دو دلجو مهربان با هم.
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم.
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم.
دو تنها رهگذر كفتر.
نوازشهای این آن را تسلی بخش،
تسلیهای آن این نوازشگر.
خطاب ار هست: « خواهر جان»
جوابش: « جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش»
- « نگفتی، جان خواهر! اینكه خوابیده ست اینجا كیست.
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم.
نگفتی كیست، باری سرگذشتش چیست»
- «پریشانی غریب و خسته، ره گم كرده را ماند.
شبانی گله اش را گرگها خورده.
و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده.
و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها.
سپرده با خیالی دل،
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل،
نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها.
اگر گم كرده راهی بی سرانجام ست،
مرا به ش پند و پیغام است.
در این آفاق من گردیده ام بسیار.
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را.
نمایم تا كدامین راه گیرد پیش:
ازینسو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابان های بی فریاد و كهساران خار و خشک و بی رحم ست.
وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، كس را پناهی نیست.
یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها.
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب.
و آن دیگر بسیط زمهریرست و زمستانها.
رهایی را اگر راهی ست،
جز از راهی كه روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست...»
- « نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی،
پناه آورده سوی سایه ی سدری،
ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگی ست.
نشانی ها كه در او...»
- نشانی ها كه می بینم در او بهرام را ماند،
همان بهرام ورجاوند
كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور،
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه.
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر، شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند.
بسوزند آنچه ناپاكی ست، ناخوبی ست،
پریشان شهر ویرام را دگر سازند.
درفش كاویان را، فره و در سایه ش،
غبار سالیان از چهره بزدایند،
برافرازند...»
- « نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست.
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره.
ببنیش، روز كور شوربخت، این ناجوانمردی ست.»
- « نشانی ها كه دیدم دادمش، باری
بگو تا كیست این گمنام گرد آلود.
ستان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود كو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان.»
- نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست،
و از بسیارها تایی.
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی.
نه خال است و نگار آنها كه بینی، هر یكی داغی ست.
كه گوید داستان از سوختنهایی.
یكی آواره مرد است این پریشانگرد.
همان شهزاده ی از شهر خود رانده،
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها،
نبرده ره به جایی، خسته در كوه و كمر مانده،
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان ...»
- « بجای آوردم او را، هان
همان شهزاده ی بیچاره ست او كه شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند.»
- « بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند،
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر:
« - دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! كودكان! پیران!-»
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت، اما پاسخی نشنفت.
اگر تقدیر، نفرین كرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان،
صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان.
پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد: آی!
و می افتاد و بر می خاست، گریان نعره می زد باز:
«-دلیران من!» اما سنگها خاموش.
همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال
ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست،
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست.
و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست.
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند،
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند،
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه،
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل،
پناه آورده سوی سایه ی سدری؛
كه رسته در كنار كوه بی حاصل.
و سنگستان گمنامش
كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود؛
نشید همگنانش، آغرین را و نیایش را،
سرود آتش و خورشید و باران بود؛
اگر تیر و اگر دی، هر كدام و كی،
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود؛
كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده،
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده،
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها...»
- « سخن بسیار یا كم، وقت بیگاه ست.
نگه كن، روز كوتاه ست.
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک.
شنیدم قصه ی این پیر مسكین را
بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید؟
كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید؟»
- « تواند بود.
پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است،
در او نزدیك غاری تار و تنها، چشمه ای روشن.
از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست.
چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن.
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید،
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید.
پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد،
در آن نزدیكها چاهی ست،
كنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد،
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد.
ازو جوشید خواهد آب،
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان،
نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب.
تواند باز بیند روزگار وصل.
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او، نز اصل.»
- «غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار.
سخن پوشیده بشنو، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست،
غم دل با تو گویم، غار!
كبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند.
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند.
من آن كالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ.
من آن شهر اسیرم، ساكنانش سنگ.
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه ای جوید.
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت.
كجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود، اما بشارتها،
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار!
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید.
فروزان آتشم را باد خاموشید.
فكندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک،
به جای آب دود از چاه سر بر كرد، گفتی دیو می گفت: آه.
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان كس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست؛
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا؟...»
سخن می گفت، سر در غار كرده، شهریار شهر سنگستان.
سخن می گفت با تاریكی خلوت.
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شكوه ها می كرد.
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد.
غمان قرنها را زار می نالید.
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد.
- «...غم دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
«...آری نیست؟»
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- باز آیینه خورشید
باز آیینه خورشید از آن اوج بلند،
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شکست.
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده،
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست.
تشنهام امشب، اگر باز خیال لب تو،
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد.
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب،
شبنم زلف تورا نوشم و خوابم نبرد.
روح من در گرو زمزمهای شیرینی ست.
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن.
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق.
وه که غافل شدهای از دل غوغائی من.
میرسد نغمهای از دور بگوشم، ای خواب!
مکن، این نغمه جادو را خاموش مکن:
«زلف، چون دوش، رها تا به سر دوش مکن،
ای مه امروز پریشان ترم از دوش، مکن.»
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان،
سیل از راه دراز آمده را همهمه ست.
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن.
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ست.
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست.
عشق در پنجه غم قلب مرا میفشرد،
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است.
مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید.
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه . . . بگذار که داغ دل من تازه شود،
روح را نغمه همدرد فتوحیست عظیم.
پاسخ : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث
- سگ ها و گرگ ها
1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران؛
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان.
آواز سگها:
- « زمین سرد است و برف آلوده و تر،
هوا تاریک و توفان خشمناک ست؛
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه،
ولی ما نیکبختان را چه باک ست؟»
- « کنار مطبخ ارباب، آنجا،
بر آن خاک اره های نرم خفتن،
چه لذت بخش و مطبوع است؛ و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن»
- « وز آن ته مانده های سفره خوردن،»
- « و گر آن هم نباشد، استخوانی.»
- « چه عمر راحتی، دنیای خوبی،
چه ارباب عزیز و مهربانی!»
- «ولی شلاق!...این دیگر بلایی ست...»
- « بلی، اما تحمل کرد باید؛
درست است اینکه الحق دردناک ست،
ولی ارباب آخر رحمش آيد،
گذارد، چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این-
محبت را غنیمت می شماریم...»
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب،
شب توفانی سرد زمستان،
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها:
- « زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد، زوزه،
زمین و آسمان با ما به کین است»
- « شب و کولاک رعب انگیز و وحشی،
شب و صحرای وحشتناک و سرما؛
بلای نیستی، سرمای پر سوز،
حکومت می کند بر دشت و بر ما.»
- « نه ما را گوشه ی گرم کنامی،
شکاف کوهساری، سر پناهی؛»
- « نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود، بی تشویش، گاهی.»
- « دو دشمن در کمین ماست؛ دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون، سرما؛ درون، این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه.»
- «و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت.
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
...نه پای رفتن و نی جای برگشت...»
- « بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمانهاست.
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست»
- « درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف، چون باد.
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد.»
شکار ( یک منظومه ) مهدی اخوان ثالث
1
وقتی که روز آمده ، اما نرفته شب
صیاد پیر ، گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
ناشسته رو ، ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
افکنده اند و لوله ز آوزها دراو
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر ، شهر خویش را
گرم از نشاط و
زندگی و ماجرا کنند
پاسخ : شکار ( یک منظومه ) مهدی اخوان ثالث
2
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر ، شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سر نهاده به
بالین سرد ابر
ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
صیاد :
وه ، دست من فسرد ، چه سرد است دست تو
سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایه ی قدیمی ام ! ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
اکنون شکار من ، که گورنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش
نگهش ، هوشیار و شاد
تا دوردست خلوت کشیده راه
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست می چرد و سیر می شود
هنگام ظهر ، تشنه تر از لاشه ی کویر
خوش خوش به سوی دره ی
سرازیر می شود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آ’د شکار من ، جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته ، نهان پشت شاخ و برگ
چندان که آب خورد و
سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک
بر دره عمیق ، که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود ، سرد و ترسناک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود
گویی نه
بوده گرگ ، نه برده ست میش را
وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر
از یاد می برد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
با لاشه ی گوزن جوانم ، رسم ز راه
واندازمش به پای تو ، آلوده همچنان
در مرمر
زلال و روان تو ، خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و
روشن ، از آن نرم تن غزال
همسایه ی قدیمی ام ، ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو
شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
جنگل در آستانه ی
بی مهری خزان
من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام
از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید
خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود
یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم
می شست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر ، غرقه در اندیشه های خویش
و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید
بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوشها و قفا را ، بسان مسح
با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین
می شست دست و روی و به رویش هزار در
از باغهای خاطره و یاد ، باز بود
هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
پاسخ : شکار ( یک منظومه ) مهدی اخوان ثالث
3
ز آن
نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز
که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ
گه طرح ساده ای ز خزان
چهره می نمود
در سایه های دیگر گم گشته سایه اش
صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطره ای گرد می سترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه
سود ؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد ، که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکه های خون
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود ،
مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟
اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
پاسخ : شکار ( یک منظومه ) مهدی اخوان ثالث
4
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و
روشن ، شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت ، همه نقش و رنگ و بوی
انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ
در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی اکنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
آبشخور
پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزه های ساحلش ، اکنون گوزنها
آسوده اند بی خبر از راز روزگار
سیراب و سیر ، بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسوده اند خرم و خوش ، لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب
آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابناک
خوابانده منتظر ، پس پشت درنگ خویش
صیاد :
هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟
ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این
آخرین فشنگ تو ... ؟
صیاد ناله کرد
صیاد :
نه دست لرزدم ، نه دل ، آخر دگر چرا
تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست
هشتاد سال تجربه ؟
بشکفت مرد پیر
صیاد :
هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب
زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر
از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
و
آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ
صیاد :
تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود می رسم به آن
می گفت و می دوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
صیاد :
دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او ، دریغ
دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش
می رفت و می دوید و دلش سخت می
تپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید
صیاد :
هان ، بد نشد
شکفت به پژمرده خنده ای
لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفه های او
صیاد :
هان ،
بد نشد ، به راه من آمد ، به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش
من و کار خویش را
باید سریع تر بدوم
کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد :
گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا