پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
21
شیر و خر
روزی شیر به شکار رفت و خر را همراه خود برد . او به خر گفت :
" خر ، برو توی جنگل و تا جایی که قدرت داری فریاد بزن . تو حنجره ات قوی است . من هم جانورانی را که از فریاد تو فرار کرده اند شکار می کنم . "
حر کاری را که شیر گفته بود انجام داد . او عر عر می کرد و جانوران بدون آنکه بفهمند به کجا می روند فرار کردند و شیر آنها را شکار کرد .
در آخر شیر به خر گفت : " آفرین ، چه عرعری راه انداختی . "
از آن زمان خر همیشه عرعر کرده است و دوست دارد همه به خاطر این کار از او تمجید کنند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
22
گرگ و روباه
گرگی از دست چند سگ فرار کرده بود و می خواست در جوی آبی پنهان شود . ولی روباهی آنجا نشسته بود . او به گرگ چنگ و دندان نشان داد و گفت :
" برو پی کارت ، اینجا مال من است . "
گرگ جر و بحث نکرد و فقط گفت :
"اگر سگ ها اینقدر نزدیک نبودند به تو می فهماندم اینجا جای چه کسی است ، ولی فعلاً انگار تو درست می گویی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
23
روباه و گرگ
به تن روباه کک افتاده بود و او نقشه ای کشید تا از شر آن خلاص شود .
روباه به کنار رودخانه رفت و دمش را ذره ذره در آب فرو برد . کک ها از روی دم روباه به روی پشت او پریدند . روباه پاهای عقبش را در آب فرو برد . کک ها از روی پشتش به روی سر و گردنش پریدند . او درسته در آب فرو رفت ، طوری که فقط سرش از آب بیرون ماند . کک ها روی پوزه اش جمع شدند . آنگاه روباه سر تا پا به زیر آب رفت . کک ها خود را به کنار رودخانه رساندند و روباه کمی بالاتر از آب درآمد .
گرگ این ماجرا را دید و خواست از روباه هم بهتر عمل کند .
او یکراست به درون آلب پرید و به ته رودخانه رفت و مدت زیادی همانجا ماند . خیال می کرد که به این ترتیب همه کک های تنش غرق می شوند .
ولی همینکه از آب بیرون آمد کک ها جان گرفتند و دوباره مشغول نیش زدن او شدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
24
دهقان و بخت و اقبال
دهقانی به دروی علفزاری رفت و همانجا خوابش برد . بخت و اقبال سر رسیدند و بالای سر او رفتند و گفتند :
" در وقت کار خوابش برده است . نمی تواند آفتاب سر نزده یونجه بیاورذ . بعد همه تقصیر را به گردن ما می اندازد و می گوید : بخت و اقبال ندارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
25
دختر و سنجاقک
دخترکی سنجاقکی گرفت و خواست پاهای آن را بکند .
پدرش به او گفت : " این سنجاقک ها هستند که صبح ها برایمان آواز می خوانند . "
دخترک به یاد آواز آنها افتاد و سنجاقک را رها کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
26
مار آبی و خارپشت
خارپشت به نزد مار آبی آمد و گفت :
" اجازه بده مدتی در لانه ات بمانم . "
مار چنین کرد . خارپشت وارد لانه مار شد و بچه های مار از دست او آسایش نداشتند .
مار به خارپشت گفت : " من فقط برای مدتی به تو جا دادم . دیگر باید بروی . تیغهای تو بچه های من را می گزد و آنها را زخمی می کند . "
خارپشت گفت : " هر کس خوشش نمی آید راهش را بگیرد و برود . من اینجا راحتم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
27
زاغچه و کوزه
زاغچه تشنه بود . در حیاط کوزه ای بود ، ولی آب ته کوزه بود و نوک زاغچه به آن نمی رسید .
زاغچه آنقدر شن در کوزه ریخت که آب بالا آمد و توانست آن را بنوشد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
28
پرنده کوچک
پرنده کوچکی روی شاخه ای نشسته بود . روی چمن دانه ای افتاده بود .
پرنده با خودش گفت : " بروم آن دانه را بردارم . "
آنگاه از شاخه به زمین پرید و در دام گرفتار شد .
پرنده گفت : " جان دادن برای هیچ و پوچ ! قوش ها پرندگان زنده را شکار می کنند و بلایی سرشان نمی آید . ولی من به خاطر دانه ای ناچیز گرفتار شدم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
29
چوپان دروغگو
پسرک چوپانی گله اش را به چرا برده بود .
یک بار به فکر افتاد فریاد بزند " کمک کنید ! گرگ ! گرگ ! " انگار که گرگ دیده باشد .
روستاییان دوان دوان سر رسیدند و دیدند پسرک سربه سرشان گذاشته است.
او دو سه بار دیگر هم همین کار رو کرد . یک بار از قضا واقعاً گرگی به گله زد .
پسرک بنا کرد به فریاد زدن : " بیایید ! عجله کنید ! گرگ آمد ! "
روستاییان پنداشتند که باز پسرک دارد آنها را فریب می دهد و اعتنایی به او نکردند .
گرگ هم بی آنکه ترسی به خود راه دهد تمام گوسفندان را از هم درید.
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
30
مورچه و کبوتر
مورچه ای برای نوشیدن آب به کنار جویباری رفت . موج آب مورچه را با خود برد و چیزی نمانده بود که او غرق شود .
کبوتری که شاخه ای در نوک داشت از آن بالا می گذشت .
او مورچه را که داشت در جویبار غرق میشد دید و شاخه را برایش انداخت .
مورچه از شاخه بالا رفت و نجات پیدا کرد . از قضا یک بار صیادی توری بر سر کبوتر انداخت .
وقتی خواست تور را بکشد و محکم کند مورچه از پای صیاد بالا رفت و او را گزید .
صیاد از درد فریادی کشید و تور را انداخت .
کبوتر پرید و در آسمان اوج گرفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان