گاهی که میرسم به تَهِ تَه ِخط گرفتاریهام
همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن
چشمامـو میبندم و به بعضی آدمـهـای دیگر فکــر میکنم ...
به آدماے گرفـــتار تر، مـــریض تر، تنـــهاتر ...
خدایا شکــــرت ...
نمایش نسخه قابل چاپ
گاهی که میرسم به تَهِ تَه ِخط گرفتاریهام
همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن
چشمامـو میبندم و به بعضی آدمـهـای دیگر فکــر میکنم ...
به آدماے گرفـــتار تر، مـــریض تر، تنـــهاتر ...
خدایا شکــــرت ...
نمیدانم چرا آدم آهنی شدم بی دلیل زندگی میکنم گاهی بی احساس تر از همیشه به آینده چشم میدوزم آینده ای پر ابهام که حتی برایش گاهی بی هدف تر از سابقم دلم برای روزهای آبی زندگی ام تنگ شده امروز سیاه وشاید فردا هم سیاه باشد نمی دانم .
شاید تنفر را به زندکی ام دعوت کرده ام که اینقدر ناامیدانه به پایان راه مینگرم و از همه چی دل سردم از خودم بیشتر از هر چیز دیگری متنفرم .
باید صدا کنم آدم آهنی وجودم را به او بگویم در عوض چه چیزی خواهی رفت ،در عوض چه چیزی میتوانم شیطنت های سابق ندگیم را به خودم هدیه دهم بی آنکه از حضور سردی روحم بترسم .
چرا افکارم غرق شده در دریای بی جوابیست کاش دل سنگیم میگریست تا کمی از درد شسته می شد.
امشب ،فردا شب و.. چه سخت میگذرند این هفته برایم مثل یک قرن گذشت .
نمیدانم چرا خودم را فریب میدهم و میگویم کودک درونم زنده است شاد است اما واقعیت این بوده از پیر هم پیرتر شده ام و تنها فریب خوش خیالی خودم را میخورم .
نمیدانم چه در وجودم میگذرد که دیگر توان تمرکز ندارم فقط میدانم به دنبال گوشه ای خلوت میگردم که در تنهایی شروع به گریستن کنم و خود را بیابم اما نمیتوانم خود را پیدا کنم
خودم کجایی ؟ کجایی؟
تو "آنجا" من "اینجا"، همه راست میگفتن...."تو کجا؟" "من کجا؟"
حالم خوب است اما....دلتنگ آن روزهایی است که میتوانست از ته دل بخندد......یادش بخیر!!!
ما چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت ،اما ...آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون،نه جادو کرد،
نفرین به سفر ،که هرچه کرد او کرد.
(اخوان ثالث)
بیا بنشین روبرویم قول میدهم اشک نریزم فقط نگاهت میکنم و بغض هایم را فرو می خورم همین
هنوز دارم جان میکنم فراموشت کنم و به اویی که دوستش داری ببخشمت اندکی مدارا کن با من
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب
درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درستهایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آندوره گرد خود خدا بود
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیستحسين پناهي
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد!
حمید مصدق