اگر حجاب حضورت وجود پست من است
خدا کند که بمیرم چرا نمی ایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
اگر حجاب حضورت وجود پست من است
خدا کند که بمیرم چرا نمی ایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای خواجه که روز و شب ، پی سیم و زری
دنیا طلبانه ، هر طرف در به دری
گنجت به پسر رسد عذابش بر تو
بالله که ز دیوانه تو دیوانه تری
خدايا خداوندا تمام مارا به راه راست هدايت كن ونگذارهيچيك از مارا از راه راست خارج شويم
آمين يارب المين
دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریایواژگون می دوخت وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند دلم برایکسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم میسوختومهربانی را نثار من می کرد دلم برای کسی تنگ است
نترس از هجوم حضورم
چیزی جز تنهایی با من نیست...
کاش کمی صداقت در وجود ما ریشه داشته باشد
کاش تا میفهمیم یکی ساده دله ، زرنگ بازی درنیاریم
کاش پشت به دوستی ها نکنیم
کاش معنای واقعی عشق را درک کنیم
کاش ...
.
.
.
کاش میشد همرنگ جماعت نشد
کاش گاهی به خودمون نگاه کنیم تا ببینیم چقدر گناه کردیم
کاش نگاه کنیم ببینیم چند بار دلی رو شکستیم
کاش بشه با همه این ها به خودمون بیایم و به این باور برسیم که اگر صادق باشیم شکستی رو در دل حس نمیکنیم
آری میشه اینطوری زندگی کرد اما باید دست به زانو بزنی و یا علی بگی و شروع کنی
عمریست نشسته ایم پای لرز خربزه هایی که یادمان نمی آید کی خورده ایم*_*
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی،
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی.......!
نـــام پـــدر را بــاید نـوشت
روی تـــندیس طـــلایی سـرنوشت