پرسيد:
_كي به من جواب ميدي؟
خيلي گيج بودم گفتم:
_نميدونم.
** ** ** ** **
باز هم بي خوابي هاي شبانه به سراغم آمده بود.پاور چين پاور چين به آشپزخانه رفتم ويك قرص ارام بخش خوردم.انگار زمان را به عقب كشيده بودند كه دوباره آن شوريدگي ها والتهاب ها شروع شده بود.زماني براي كامران وحال به خاطر بابك.از پنجره اشپزخانه به آسمان خيره شدم.آيا اين ظلم در حق بابك نبود؟
او آرزوي هر دختري بود.آيا تصميمش از سر احساست ودلسوزي نبود؟حالم بد شد.پس مانده يغرورم اجازه نميداد قبول كنم.به يادرفتار دايي وزن دايي افتادم. آنها را بايد كجاي دلم مي گذاشتم؟
به پذيرايي رفتم وتوي تاريكي روي كاناپه نشستم.زندگيم روي هوا بود،مامان مريض احوال بود،دايي وزن دايي علنا از من پرهيز ميكردند وبابك عاشق شده بود!هوس يك نخ سيگار كرده بودم ولي از ترس مامان جرئت نمي كردم سيگار بكشم.او هنوز از خيلي عاداتم بي خبر بود.همان جا روي كاناپه دراز كشيدم وسعي كردم به افكار درهم ريخته ام نظم وترتيب بدم.بيشتر از آنكه عاشق بابك باشم مديونش بودم.تا به حال اين حس را تجربه نكرده بودم. كلافه نشستم وسرم را به دست گرفتم.خيلي سخت بود كه بدون در نظر گرفتن عواطف واحساستم فكر كنم وتصميم بگيرم.با خود كلنجار ميرفتم كه صداي مامان سكوت را شكست.
_چرا تو تاريكي نشستي؟
چه خوب بود كه صورتم را نميديد وگرنه بلا فاصله متوجه تغيير حالم ميشد.با لحني ساختگي گفتم:
_خوابم نمي بره!
مامان هم روي يكي از مبل ها نشست وپرسيد:
_چرا؟
به دروغ گفتم:
_نميدونم.شاد به خاطر خستگي زياد باشه.
مامان با لحن معني داري گفت:
_فقط همين؟
پرسيدم:
_پس ميخواستين چي باشه؟
مكثي كرد وگفت :
_كارت به كجا رسيد؟
مختصر گفتم:
_هيچي بازم بايد دنبال كار بگردم.
آهي كشيد وگفت:
_من كه تا عمر دارم مديون اون بچه ام!اينجا رو بدون هيچ چشمداشتي داده دست ما.توروخلاص كرده.هواي اون بچه رو هم داره!
پرسيدم:
_مگه اينجا مال دايي نيست؟
_نه مال بابكه!من هم تا چند وقت پيش نمي دونستم.وقتي خودش گفت پيش داداشم حرفي نزنم ،فهميدم.
مكثي كرد وبا حتياط ادامه داد:
_من مطمئنم اون هنوزم تورودوست داره وتمام اين كار ها رو به خاطر دلش ميكنه.
با پوزخندي گفتم:
_خيال ميكنيد فقط عشق كافيه؟
مامان با نرمش گفت:
_مادر جون كمي با هاش مهربون باش.
با كنجكاوي گفتم:
-چطور مگه؟
مامان بي خبر از احوالم گفت:
_من هم يه روز جوون بودم.وقتي از تو حرف ميزنه چشماش برق ميوفته.نمي دوني در تمام مدتي كه تو گرفتار بودي چه حالي داشت.به احترام من حرفي از تو نمي زد.ولي من كاملا مي فهميدم تو دلش چه خبره!
اعتراف كردم:
_من واقعا لياقت اون رونداشتم مامان.
مامان با محبت گفت:
_هر كسي ممكنه مرتكب اشتباه وگناه بشه!
با لبخند تلخي گفتم:
_مثل فيلم ها حرف ميزنيد مامان. ديگه گذشت اون زمان ها كه روي سر زنها اب توبه ميريختند.
مامان به نرمي گفت:
_اين قدر سخت نباش دختر جون.خدا خيليبزرگ ومهربونه!بالاخره تو هم يك مادر هستي.شايد هر مادري جاي تو بود به خاطر نجات جون بچه اش...
حرفش را قطع كردم.
_نه مامان جون اينها فقط بهانه ايي براي توجيح كردنه!هدف هم هيچ وقت وسيله روتوجيه نمي كنه.حقيقت اينه كه من راه رو اشتباه رفتم.
بغض گلويم را فشرد.صورتم را بادست پوشاندم تا گريه ام را نبيند.كنارم نشست وسرم را در آغوش گرفت.گريه ام شديد تر شد.آرام زمزمه كردم:
_من روببخش مامان زندگ تون روتباه كردم.
دست نوازش به موهايم كشيد وگفت:
_توي بيمارستان هم بهت گفتم.فكر آينده باش.گذشته رو فراموش كن.من مطمئنم روزايروشني در پيشه!حالا هم پاشو برو بخواب.
مثل بچه ها حرف شنو از جا بلند شدم وپرسيدم:
_شما چي؟نمي خوابين؟
مامان با محبت گفت:
_يك ربع ديگه اذان صبحه!نماز ميخونم بعد ميخوابم.
انگار قرص آرام بخشي كه خورده بودم اثر كرده بود كه آن طور گيج به بستر رفتم.