این متن از من نبوده اما فکر میکنم منظورش این بوده که ادم ها در حال فراموش کردن خدا هستند و اون رو مثل مرده نادیده میگیرند...(البته نعوذبالله)
بنظرم تقریبا یه چیزی توی همین حدودا بوده![tafakor]
نمایش نسخه قابل چاپ
دختری سه ساله بود که پدرش اسمانی شد
دانشگاه که قبول شد همه گفتند
با سهمیه قبول شده
ولی هیچ وقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند که به او یاد بدهد که بنویسد بابا
یک هفته در تب سوخت..............
من انقلابی ام یعنی
اهل جبهه و جنگ وچفیه وشلمچه و مقاومت هستم نه جبهه ها
وقتم را وقت دفاع از انقلاب می کنم نه این و ان
معیار دارم
نه حب بی خود
نه بغض بی خود
از انقلاب اسلامی درست دفاع می کنم نه درشت
من با انقلاب ام با خون شهدا با ملت
برای انقلاب اسلامی دنبال یارکشی ام
جز بهار انقلاب بهار دیگری عطر یوسف زهرا ندارد
معیار نقد من ولی امر
من دغدغه انقلاب دارم
من انقلابی ام...............................
گفت که چیه؟
هی جانباز جانباز شهید شهید
می خواستن نرن کسی مجبورشون نکرده بود که
گفتم چرا اتفاقا
مجبورشون می کرد
گفت کی؟
گفتم همون که تو نداریش
گفت من ندارم
چی رو
گفتم
غیرت
مسلم هنوز به مرز شانزده سالگی نرسیده بود
که یه برگه جلوی دست پدر گذاشت
گفت امضا می کنی بابا
پدر گفت چی رو امضا کنم
این برگه چی هست
من که سواد ندارم
بخون بابا جون.ببینم چی می خایی
مسلم گفت
شهادت نامه
شهادت نامه بابا
سلام ای نورهای تابیده بر دل ما
سلام بر شما
سلام ...
آنان که خــاک را بـه نظـر کیمیــا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به مـا کنند؟
همزاد کویرم تب باران دارم
در سینه دلی شکسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید
من هرچه که دارم از شهیدان دارم .
خدایا معرفتمان ده که بس بی معرفتیم
صبرمان ده که بسیار عجولیم
بصیرتمان ده که ببینیم انچع نادیدنی است
کورمان کن که نبایسته ها را نبینیم
بینشی عطا کن که اهل ثمر شویم .
راه کاروان عشق ازمیان تاریخ میگذرد
و هرکس د ر هرزمان بدین صلا لبیک گوید
ازملازمان کاروان کربلاست
تمام خاک راگشتیم به دنبال صدای تو
ببین باقی ست روی لحظه هایم ردپای تو
*متنی که می خوانید از شهید سید منصور نبوی است که در تاریخ ۲۳ مهر ۱۳۶۴ در منطقه هورالعظیم نگاشته شده:
به فرزندم دروغ نگویید؛ نگویید من به سفر رفته ام؛ نگویید از سفر باز خواهم گشت؛ نگویید زیباترین هدیه را برایش خواهم آورد؛ به فرزندم واقعیت را بگویید.
بگویید برای آزادی تو، هزاران خمپاره دشمن سینه پدرت را نشانه رفته اند؛ بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشور اسلامی پوشانده شده است.
بگویید موشک های دشمن انگشتان پدرت را در سومار، دست های پدرت را در میمک، پاهای پدرت را در موسیان، سینه پدرت را در شلمچه، چشمان پدرت را در هویزه، حنجره پدرت را در بلندی های بزرگ مریوان و خون پدرت را در رودخانه اروند و قلب پدرت را در خونین شهر، فاو و جزایر مجنون کنار هزاران همسنگر دیگر پرپر کرده اند.
اما ایمان پدرت در تمام جبهه های جنگ می جنگد، به فرزندم واقعیت را بگویید. بگذارید قلب کوچک فرزندم ترک بردارد و نفرت همیشگی از استعمار در آن ریشه بدواند.
بگذارید فرزندم بداند چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند. چرا مادرش دیگر نخواهد خندید، چرا گونه های مادربزرگ همیشه خیس است.
چرا پدربزرگش عصا به دست گرفته است؛ چرا عموهایش بیش از پیش او را دوست دارند و چرا پدرش به خانه برنمی گردد.
بگذارید فرزندم به جای توپ بازی، بازی با نارنجک را بیاموزد.
به جای ترانه فریاد را بیاموزد و به جای جغرافیا، تاریخ جهانخوارن را بیاموزد.
هر روز فانسقه پدرش را ببندد، هر روز پوتین پدرش را امتحان کند، هر روز اسلحه پدرش را روغن کاری بکند، هر روز با قمقمه پدرش آب بخورد.
به فرزندم دروغ نگویید، نمی خواهم آزادی فرزندم نیرنگ جهانخواران باشد. به فرزندم واقعیت را بگویید.
می خواهم فرزندم دشمن را بشناسد، استعمار را بشناسد.
به فرزندم بگویید من شهید شدم. شهیدان زنده اند، الله اکبر... به خون غلتیده اند الله اکبر.
بگذارید فرزندم تنها به دریای خون شهیدان هویزه بیاندیشد. بگذارید فرزندم عماری باشد یاسر را. سربازی باشد رهبر را، بگذارید، بگذارید، بگذارید...
شهید سید منصور نبوی