پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
آن خلوت بیکرانه ی خاموش و سرد را چگونه بر دوش می کشی؟
چگونه پر میکنی؟
حرفهایت را با که می گویی؟
غم هایت را به که می دهی؟
ناله هایت را چه می کنی؟
برای قصه هایت مخاطبی نداری؟
برای تنهایت یادی نداری؟
برای دردهایت نمی نویسی؟
کسی نداری که در ان خلوت ساکت تنهائیت به او بیندیشی؟
کسی نداری که برایش فداکاری کنی؟
تلاش کنی؟ محرومیت بری؟ برایت پیغام بیاورد؟
برایت قصه سر کند؟
پس چه می کنی؟
پس به کدام قلم است که سوگند می خوری؟
پس به کدام نوشته است که قسم می خوری؟
پس کدام مرکب است که از خون شهیدان برتر می شماری؟
پس آن «لوح محفوظ » چیست که می گویی؟
آن را برای که نوشته ای ؟چرا نگه داشته ای؟
چرا نمی دهی که بخواند؟ کسی نداری؟
یا داری و نمی خواهی بخواند؟
مگر در آن لوح محفوظ چه ها نوشته ای؟
خجالت می کشی که او بخواند؟
مگر حرف های لوسی نوشته ای؟
مگر تصنیف ساخته ای؟
چرا هی از لوح محفوظ حرف می زنی و نشانش نمی دهی؟
در تورات ، در انجیل ، در صحف ابراهیم، در قرآن محمد همه سخن از این لوح محفوظ است پس چرا یک سطر از آن را در این کتاب هایت که به مبعوثانت داده ای تا انسانت بخواند نیاورده ای؟
مگر این پرورده ی تو ، این امانت دار تو ، این شاگرد درس های شگفت تو ، آن که اسرار را به او تعلیم کرده ای، آنکه نام ها را که هیچ یک از فرشتگانت از ان خبر ندارند به او آموخته ای نباید از آن لوح محفوظ خبر دار شوند ؟ راستی چرا؟
چرا محفوظ؟
این لوح سبز چیست؟ این «گفتگوهای تنهائی» ات، این دفتر زمردینت چه دارند؟ دو تا است، « لوح محفوظ» و کتاب مبین .
آنها را نگه داشته ای که چه کنی؟
بعد ها می دهی؟
هنوز انسان طاقت کشیدن بار اسرار آن را ندارد؟
یا نه ، کمی لوس است؟
نمی خواهی آن جباریت متکبر و پر جلالت که همیشه سرچشمه ی آیات وحی بوده است چنگ ترانه ها و نغمه ها و تصنیف ها و راز و نیاز ها و سرودهای رقص و شادی و شور و شعف های صمیمانه و محرمانه و نزدیک « گردد» ؟
پس کی خواهی داد؟
ها! فهمیدم، در آخرالزمان، پس از قیام امام موعود ، پس از ظهور منجی منتقم مصلح انقلابی منتَظَر ! که دنیا را پر از عدل و صلح و سعادت خواهد کرد از آن پس که پر از ظلم و جنگ و تیره بختی شده بود!
آری این است که در قرآن خبر داده ای که او خواهد آمد و «یاتی بدین جدید» خواهد امد و دین و کتابی تازه خواهد اورد.
پس از قرآن جز این لوح محفوظ و آن کتاب مبین چه خواهد بود؟
هیچ…
چرا…
…دین جدید
گفتگوهای تنهایی
وقتی عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرو می آورد.
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
من حبابی بودم بر دریا ،
انباشته از هوا ، و خود را « من » حس می کردم .
اکنون که از هوا بریده ام و از خویش خالی شده ام دیگر نه حباب که دریایم.
رود تا وقتی که در تنگنای بستر سنگستانش با نام و نشان خودش می رود ، دچار التهاب و رنج و پریشانی و هیجان است ، رود خانه است ، نه « دریا » است ، یعنی نه رودخانه های دیگر یعنی «هیچ» و چون به دریا می رسد و دیگر رود فلان نیست و خویش را نفی می کند، دریا می شود ، من رودخانه ای او نفی می شود ، من دریایی وی هست می گردد ، خود را دیگر نه رود که آب احساس می کند که من حقیقی همه رود هاست این است که تصوف می گوید بقا در فنا که چون رودخانه ای که به دریا حلول می کند من در خدا وارد می شوم و در او باقی و از خود نفی می شوم
گر باطن را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید.می توان اثبات کرد وبه زمان شناساند و زنده نگاه داشت.
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
شمعی در خلوت خاموش شبهای دراز زمستانی می سوخت ، در دل تیره و پر هراس زندگی بزرگ ، بر گردش زندانیان و زندانبانان همه حلقه بسته و گرم و کار خویش .
و او در جمع تنها بود
زبانش زبانه آتشی بود و سخن نمی گفت . زبان هائی که از گوشت و رگ و پی ساخته اند می گویند و گوش هائی که در حفره های تنگ و باریک و زشتی هستند می شنوند
و او گوشی برای شنیدن نداشت
شاید هم میگفت و کسی نمی شنید ، می شنید و نمی فهمید .
شمع تنها موجودی است در این عالم که در در انبوه جمع تنهاست ، در بحبوحه خلق ساکت است ، قلب انجمن است و بیگانه با انجمن.
او را همه می ستایند ، شاعران او را می پرستند و او در چشم ستایشگرانش در پایان افسردن و مردن در آغوش اشک هایش!
چرا در انبوه جمعیت تنهاست؟
هر کس مسیحی دارد ،موعودی ، بودائی که باید از غیب برسد ، ظهور کند ، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود.
زندگی جستجوی نیمه هاست در پی نیمه ها ؛ مگر نه وحدت غایت آفرینش است ؟
پروانه ، مسیح شمع است . شمع تنها در جمع ، چشم انتظار او بود، مگر نه هر کسی در انتظار است؟
بگذار که شیطنت عشق ، چشمان تو رو بر عریانی خویش بگشاید و کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
من اکنون رسیده ام
به کناره ی دریایی بی انتها دریایی موج زن از درد ،
دریایی از آن الهام های پاک اهورایی
که در ایمن قرن های سکوت جاهلی ،
آبشخور هیچ احساسی نبوده است
از آن گوهرهای گرانبهای غیبی
که دراین خلوت تاریخ
در صدف هیچ «فهمیدنی» نگنجیده اند….
زندگی من همه جرعه جرعه نقش بر آب شد .
عمر من همه ناله ناله بر باد رفت.
دیگر بس است .یا فریاد یا سکوت،
یا طغیان یا عطش .
راه سومی وجود ندارد ،
این دریا سراسر یک حرف است ،
یک حرف پیوسته !
همان حرفی که برای نگفتن آن این همه حرف می زنیم
و چه بی ثمر!.
کویر
خدایا : درروح من اختلاف در “انسانیت” را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
در زیر این آسمان ، این انتظار چیست که روح را بیتاب خویش کرده است ! در تاریخ این عطش چیست که هرگز در روح های سیراب فرو نمی نشیند؟
روح های مهاجر چرا آرام نمی گیرند؟
عشق و عصیان دلهای بزرگ را چرا رها نمی کند ؟
بانگ آب خاطره ی دور کدام زندگی ، کدام آبادی را در ما بیدار می کند ؟
دل های بزرگ و احساس های بلند عشق هایی زیبا و پر شکوه می آفرینند . عشق هایی که جان دادن در کنارش آرزویی شور انگیز است اما کدام معشوقی مخاطب راستین چنین عشقی تواند بود؟
این عشق ها همواره در فضای مهگون و جادویی اسطوره و افسانه سرگردانند و در دل کلمات شعر و در حلقوم ناله های موسیقی و در روح ناپیدای هنر ها و یا در خلوت دردمند سکوت و حسرت و خیال و تنهایی چشم به راه آمدن کسی که می دانند نمی اید!
راستی چرا عشق ها راست اند و معشوق ها دروغ؟
وانگهی عشق مگر نه بی تابی شور انگیز دل هاست در جستجوی گمکرده ی خویش؟
من از عشق های« بزرگ »می گویم ، نه از عشق های «شدید» .
از نیازیکه زاده ی «بی اوئی» است نه احتیاجی که ، فقر «بی کسی»! .
هراس مجهول ماندن ، نه درد «محروم بودن» .
عشقی که خبر می دهد ،
روح را از اشتغال های کور روزمره ی آب و نان نام و ننگ های حقیری تنها ارزششان آن است که همه ارج می نهند و فهمیدن را تنگ و تاریک می کنند به در می کشد و از لذت های رنگارنگ نشخواری و تلاش های مورچه وار تکراری که زندگی کردن و بسر بردن را می سازد ، معاف می کند و به بودن که در جستجوی مائده های گونه گونه ای که بر خاک ریخته تکه تکه شده است وحدت می بخشد و در میان این گله انبوهی که رام و آرام میچرخند و با نظم یکنواخت و ابدی بر پشت زمین روانند ناگهان همچون صاعقه بر جان یکی می زند و نگهش میدارد و بر سرش فریاد می زند که:
«تو! جهان!……عمر»!
سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
خدایا چگونه تو را سپاس بگذارم ؟ چگونه ؟ اکنون که ماسینیون مرده است و من ، در گوشه قبرستانی از شرق، تنها مانده ام و میان موجوداتی که درست به انسان شباهت دارند – زندگی می کنم .
احساس شگفتی است ! گاه با خود می اندیشم که شاگردی ماسینیون و آشنایی با او در زندگی من تصادفی بود.
تصادف؟
یعنی ممکن بود که اتفاق نیفتد؟ ممکن بود من بمیرم و هرگز چنو مردی را که به اعجاز میمانست نبینم؟
چه وحشت آور است تصور آنکه ممکن بود چنین حادثه ای پیش نیاید ، تصور زندگی من بی آشنایی با او ، تصور من بی او !
چه روح فقیر و دل کوچک و مغز عادی و نگاه احمقی داشتم ، از احتمال شباهتم با آنها که هرگز او را و یا –اگر باشد- کسی چون او را نشناخته اند بر خود می لرزم .
براستی این قلب اوست در سینه ی من می تپد
چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام ، بیهوده کفران نعمت می کنم ، هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده است . روح های غیر عادی و عظیم و زیبا و سوزنده ای که روزگار چندی مرا، بر سر راهشان کنارشان نشانده است!
این روح ها در کالبد من حلول کرده اند
و حضور آنها همه را در درون خویش ، هم اکنون بروشنی احساس می کنم، هماره با آنها زنده ام و زندگی می کنم .
در من حضور دارند ،
هرگز در زندگی غم جدائیشان را، رنج سفرشان و دوریشان را و مصیبت مرگشان را نخواهم داشت و
چه سعادتی است کسی که که زندگی کند و
یقین بداند که عزیزانش تا مرگ با او زنده خواهند بود ،
همیشه با او خواهند بود…..
< معبود های من >
کویر
خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
خداوند : «بنده ی من مرا پیروی کن تا همچون خویشت سازم» ….
انسان را خدا بر گونه ی خویش آفرید….
و اکنون بر فراز مناره ی معبد خویش که از قلب تاریخ بشری سر کشیده است به تماشا می نگرم و به اعجاب می شنوم که به زبان کفر و دین ، دین و شرک , مادیت و معنویت ، فلسفه و حکمت ، قدیم و جدید ، شرق و غرب ، عقل و اشراق ، علم ادب ، مذهب و هنر ، رونشناسی و عرفان ، همه این ایه را تفسیر می کنند .
تناقض ها شما را از دیدن و فهمیدن شباهت ها باز ندارد و اکنون همین روح است که در انسان جدید عصیان کرده است.
خواهید گفت آن عصیان کجا و این کجا؟ این را می دانم دیدن اختلاف این عصیان ها که تنها پلک های گشوده می می خواهد ، در زیر این کثرت صورت ، وحدت جوهر را می خواهم نشان دهم . طغیان علی و طغیان کامو!
دو زندانی مجردی که از تاریکی و تنگنا بستوه آمده اند ، آهنگ فرار دارند . یکی به آنجا دیگری به «هر جا که اینجا نیست».
بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .
«در انچه هست» همگی پیروان یک امتند .
امتی که در خاکستان اندک و زشت و بی احساس غریب می یابند . امتی که آنچه هست را بیانه ، اندک و زشت می یابند و در «آنچه باید باشد» نیز پیروان یک مذهبند که اصولش سه تاست :
حقیقت و خوبی و زیبایی
پس میبینید که چه پیوند های مشترکی با هم دارند ؟
پس اختلافشان در چیست؟
تنها در این «آنچه باید باشد » هست؟ یا نیست؟
آشنا یعنی همخانه« من » در دیار «تنهایی » ، هم میهن من در سرزمین غربت
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش
سايه غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام اميدم بخون آغشته شد
تيرهاي غم چنان بر دل نشست
کاندرين درياي مست زندگي
کشتي اميد من بر گل نشست
آه ، اي ياران به فريادم رسيد
ورنه مرگ امشب به فريادم رسد
ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم ، رسد
گريه و فرياد بس کن شمع من
بر دل ريشم نمک، ديگر مپاش
قصه بيتابي دل پيش من
بيش از اين ديگر مگو خاموش باش
جز تو ام اي مونس شب هاي تار
در جهان ، ديگر مرا ياري نماند
زآن همه ياران بجز ديدار مرگ
با کسي اميد ديداري نماند
همدم من، مونس من، شمع من
جز توام در اين جهان غمخوار کو؟
وندرين صحراي وحشت زاي مرگ
واي بر من ، واي بر من،يار کو؟
اندرين زندان ، امشب شمع من
دست خواهم شستن ازاين زندگي
تا که فردا همچو شيران بشکنند
ملتم زنجير هاي بندگي !
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
همیشه دیر است و همیشه باید حساب کرد که فرصت نیست و هرگز سخنی و هرگز سخنی را که می شود امروز گفت ، کاری را که میشود امروز کرد نباید به فردا گذاشت زیرا همیشه دیر است .
بر خلاف کسانی که مصلحت اندیش اند و می گویند هنوز زود است من می گویم همیشه دیر است هر کاری که می خواهیم بکنیم باید صدها سال پیش می کردیم .
بنابر این دیر شده هر کار که باشد ، اینست که فرصت نیست کار امروز را به فردا افکند ، این روایت که فرمودند : ” برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی همیشه زنده خواهی ماند و برای اخرتت انچانکه گویی فردا میمیری ” چقدر عالی است به این معنا است که برای کارهای زندگی فردی و مادی و شخصی ات فکر کن که همیشه وقت هست اما برای کار مردم و آنچه که در مسیر اصالت و مسئولیت انسانی است – کار برای دیگران و جامعه و انسانیت – دستپاچه باش ، همیشه بیاندیش فردا دیگر نیستی .
اینست که من همیشه حرف اخر را اول میزنم چون نگرانم اگر از اول شروع کنم و به مقدمه چینی و امثال اینها بپردازم به حرف آخر نرسم .
مجموعه اثار ۲۰ ( چه باید کرد ؟) ، ص ۱۶۰
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد!
پاسخ : نوشته های دکتر شریعتی
خدایا !
در تمامی عمر به ابتذال لحظه ای گرفتارم مکن
که به موجوداتی برخورم که در تمامی عمر لحظه ای را در ترجیح
عظمت و عصیان و رنج
بر
خوشبختی و ارامش و لذت
اندکی تردید کرده اند…
کاش در دنیا ۳ چیز وجود نداشت:۱-غرور ۲-دروغ ۳-عشق.انسان با غرور می تازد با دروغ می بازد و با عشق می میرد!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
خدایا !
رحمتی کن تا ایمان ، نانو نامبرایم نیاورد ،
قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم
تا از آنها باشم که پول دنیارا میگیرند و برای دینکار میکنند ،
نه از آنان که پول دین را میگیرند
و برای دنیا کار می کنند.
وقتی عشق فرمان می دهد ، محال سر تسلیم فرو می آورد.