نشسته است به جانم,همیشه,تاهستم
غمش اصیل تر از یک نیاز روحانی
نمایش نسخه قابل چاپ
نشسته است به جانم,همیشه,تاهستم
غمش اصیل تر از یک نیاز روحانی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزم شده شب چو ظلمت گیسویت
کی می دمد آخر آفتاب رویت
یک جلوه نما که من بمیرم از شوق
آنگه کُندم زنده، نسیم کویت
تو را بس منتظر ماندم
اوتاندی لحظه لر سندن
بدان من دوستت دارم
اینان بو یاشلی گوزلردن
سفر از تو،گذر از تو،بدان با یک نگاه تو
اوچار بو غصه لر مندن
(این شعر ملمع بود اثر استاد فضولی)
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
دلم عجيب گرفته است.
وهيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود
خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين
گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا ابد
شنيده خواهد شد
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری
که به اندازه یک پنجره می خواند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
((دستهایت را
دوست میدارم))
ماه بالاي سر آبادي است،
اهل آبادي در خواب .
روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.
باغ همسايه چراغش روشن .
من چراغم خاموش.
ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.
باید از قید ریا جان خود آزاد کنم
پایکوبی کنم ونای بر آرم به نوا
رقص بر گیرم و از عشق تو فریاد کنم
پیرو پیر خراباتی شیراز شوم
همچو او با تو به سر برده و میعاد کنم
ز فراقت دل بهـــروز به ویرانی رفت
جان ز تو گیرم و دل را ز تو آباد کنم
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !