تا برگشايم پرده اي از راز هستيبسيار شبها در پس زانو نشستمانديشه ها چون ابر در هم ميگذشتنداما از آن انديشه ها طرفي نبستم
نمایش نسخه قابل چاپ
تا برگشايم پرده اي از راز هستيبسيار شبها در پس زانو نشستمانديشه ها چون ابر در هم ميگذشتنداما از آن انديشه ها طرفي نبستم
من به هر جا که قدم بردارم
من به هر جا که نظر می دوزم
همه جا خنده توست
همه جا خاطره دارم با تو
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
قافل شدن از چون منی شیدا چرا
میازار موری که دانه کش است که جان داردو جان شیرین خوش است
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند شاخه ها رنگ تلاجن
.
.
.
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
***
امشب
باد و باران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفر سوده ست
كوشش هر چيز بيهوده ست
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك
کنارم نشسته ای ...
چشم در چشم من ...
در ساعت شنی آب می ریزم ...
شاید این احساس جاودانه شود
دود ((چرا)) ميبر، هم موج ((من)) و ((ما)) و ((شما)) مي بر.
زشبنم تا لاله بيرنگي پل بنشان، رؤيا در چشمم گل
بنشان، گل بنشان
نیمه شب آواره و بی حس و حال ....
درسرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال ....
دل به یاد آورد ایام وصال