در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
نمایش نسخه قابل چاپ
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن
حافظ
نقطه ای بودم و پرگار فلک خطم کرددر خم دایره حب علی افتادمز ازل تا به ابد خون جگر می نوشممحو شیرینیم و استاد دو صدفرهادم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
نوشتم فقر ارث مادرم بودکه همچون سایه او برسرم بودموحد را لباس فقر زیبدنه آن دلقی که مردم را فریبدلباس فقر کشکول و ردا نیستتجمل کار مردان خدا نیستبه جام عارفان رند آگاهنباشد باده جز فقر الی الله
دوش دیدم که مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شعله ای خواهم که خود سوزی کنمشمع گردم شعله افروزی کنم
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
تاک تا کی سر کند در آفتاب؟تا زشاخ و برگ او جوشد شرابببینم شما اصلا شعرای منو میخونید؟یا فقط به حرف آخر نگاه می کنید؟
به سامانم نمی پرسی نمی داننم جه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می کرد
دعا کردیم دعایم کارگر شد
زلطف دوست دورانی دگر شد
درخت غم به جانم کرده ریشه
بدرگاه خدا نالم همیشه
هر که را اسرار حق اموختن
مهر کردند و زبانش دوختند
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود .
در این پرده یک دم خموشی مکن
به دریا دلان کم فروشی مکن
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
الاای همنشین دل که یارانت برفت ازیاد
مراروزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
مسلمان نمایان تکنوکرات
رهاوردتان چیست غیر از منکرات؟
شما گر نماینده مردمید
چرا گیج و مبهوت و سردر گمید؟
شمایی که دین را به نان می دهید
کجا در ره عشق جان میدهید
ترا که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز مال ضعیفان ناتوان داری
یار دارد سر صید دل حافظ یاران****شاهبازی بشکار مگسی می آید
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
عنقا شکار کس نشود دام باز چین *** کانجا همیشه باد بدستت دام را
اگر آن ترك شيرازي بدست ارد دل مارا به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را
ای برادر تو همان اندیشه ای
ما بقی تو استخوان و ریشه ای
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد *** که ازو خصم بدام آمد و معشوقه بکام
من دوستدار روي خوش و موي دلكشم
مدهوش چشم مست و مي صاف بي غشم
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
دلم تا زآیات او روشن است
چه باکم ز غوغای اهریمن است
تا عاشقان ببوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
توانستم به درگاهت
خیالی بی پی اندازم
مگر تنها دلم باید
به این ره راه اندازد
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
دلا تا کی به حال من
در این دنیای بی یاور
نهی باور که بی یاور
اگر تنها پی خاور
ذلیل مشک آن باور
که من ماندم پی یاور
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.....
سهراب سپهری
در این وادی که گه راوی
کند پیمانه را راضی
به خود تنها مگیر ای دل
که تو تنهای تنهایی
یاران چه غزیبانه
رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما
هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان
خون است به دلهامان
فریاد و فغان دارد
دردی کش میخانه
هفته ها من پی یارم بودم
غافل از این دل زارم بودم