گر توباشی میتوان صد سال بی جان زیستن
بی توگر صدجان بود یک لحظه نتوان زیستن
نمایش نسخه قابل چاپ
گر توباشی میتوان صد سال بی جان زیستن
بی توگر صدجان بود یک لحظه نتوان زیستن
با عکس صدای خود در این وادی
در صحبتم و به کار حیرانم
دراین دنیا کسی بی غم نباشداگر باشد بنی ادم نباشد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
قطره ای اشکیم اما در دورن دل نهان ********* گر بسویی دیده ره یابیم دریا میشویم
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سرآید
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
پای در زنجیر نزد دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ...