دلربایانه دگر بار بر سر ناز آمده ای
از دل ما چه به جا مانده که باز آمده ای
نمایش نسخه قابل چاپ
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق زهر بی سروپایی نکنیم
ما همه كودك خرديم و همين زال فلكبا چنين سكه زرد ـو همين سكه سيمين سپيد ـميفريبد ما راهر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـگفته ام با دل خويش:مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگشنتوانم كه گريزم نفسي از چنگشآسمان با من و ما بيگانهزن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه« خويش » در راه نفاق ـ« دوست » در كار فريب ـ« آشنا » بيگانه
همنفس باشــم به احساسـت زمــــــانی بیشترسهم پـروازم اگر می شد به قــــدر عشــق تو
واي،اندوه اندوهآن درختم امروزكه بصحراي وجوددست يغماگر طوفان زمانجامه ي سبز مرا غارت كردوآنچه مانده است براي تن من عريانيستمنم و تف زده دشتي كه كوير است كويرنه در آن نغمه روديست نه آبادانيست
تکلیف مرا روشن کن،اینک به زبانی تازه
با حرف و حدیثی دیگر،با رمز و بیانی تازه
ای کودک پنهان در من،بنویس و لبالب پر کن
یک سینه پر از دلتنگی،از مشق دهانی تازه
همراه هر نسيم بهاري كه ميوزد-توفان رنج خسته دلان ميرسد ز راهباهر جوانه يي كه زند خنده بر درخت-غم ميزند جوانه به دلهاي بي پناه
هيچکس تنهاييم را حس نکرد
لحظه ويرانيم را حس نکرد
در تمام لحظه هايم هيچکس
وسعت حيرانيم را حس نکرد
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی
نمی خوابم
بیاتا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم
بیا با آرزوهایم بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری مگر بیگانه ای با من؟