درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها
نمایش نسخه قابل چاپ
درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها
آشیان مرغ دل زلف پریشانینده دی
قاندا اولسام ای پری کونلوم سنسن یانینده دی
(این شعر ترکی بود)
ياري كن، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما، همه تو
[entezar2]
وز آن دلخستگانن راست اندوهی فراوان
تو را من چشم در راهم
مینویسم د-ی-د-ا-ر
تو اگر بی من و دلتنگ منی
یک به یک فاصله ها را بردار
رفتم از کوی تو خداحافظ
ماند دل سوی تو خداحافظ
ظن چنان بردم که بس چست آمد او
امتحانش کردم و سست آمد او
قصه ابلیس و این قصه یکیست
می ندانم تا کرا اینجا شکیست
تو گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را:
که مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .