آن که گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که تا در نگری بر باد است
نمایش نسخه قابل چاپ
آن که گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که تا در نگری بر باد است
تورامن چشم درراهم ...
تورامن چشم درراهم شباهنگام
که می گیرنددرشاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
من عاشق تنهایی ام، سرگشته ی شیدایی ام
دیوانه ی رسوایی ام، تو هر چه می خواهی بگو
وعدۀ وصل به فردا دهی و میدانی
هرکه امروز تو را دید به فردا نرسد
درآن خلوتگه تاريک و خاموش
نگه کردم به چشمان پر ز رازش
دلم در سينه بي تابانه لرزيد
ز خواهش هاي چشم پر نيازش
شبی پر کن از بوسه ها ساغرم...
به نرمی بیا همچو جان در برم...
تنم را بسوزان در آغوش خوش...
که فردا نیابند خاکسترم...!
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / هر چـــه آغاز نـــدارد نپــــذیرد انجــــام
.
.
.
مرا به گور سپردي مگو وداع،وداع / كه گور پرده ي جمعيتِ جنان باشد
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید / یا تن رسد به جانا یا جان ز تـن بر آید
.
.
.
در نگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز
گرچه در جمعی ولی تنهای تنهایی هنوز
بی تو امشب گریه هم با من غریبی میکند
دیده در راهند چشمانم که بازآیی هنوز