همیشه بهترین آینده بر پایه گذشته ای فراموش شده بنا می شود؛
تا غم ها و اشتباهات گذشته را فراموش نکنی
نمی توانی در زندگی پیشرفت کنی
نمایش نسخه قابل چاپ
همیشه بهترین آینده بر پایه گذشته ای فراموش شده بنا می شود؛
تا غم ها و اشتباهات گذشته را فراموش نکنی
نمی توانی در زندگی پیشرفت کنی
زندگی می رقصد
مثل یک قطره ی آب
بر بلور تن مهتابی شب
زندگی می پیچد
حول یک محور مغناطیسی
در فرو رانشی از عمق ازل تا به ابد
من که پیچک شده ام،
حول قد قامت سرسبز خدا می پیچم
سبدی می گیرم
و دعا می چینم
خوشه ای می افتد
حبه ای از جلوی چشم شما می گذرد
و نمی بینیدش
که از آرامش طوفانی چشمان تری
به زمین می غلطد.
ریشه ام می گندد
کرم بی ریشگی ات بر تن من می لولد
چندشم می گیرد
و به خود می پیچم
غنچه ام می خشکد
و زمستان تنت دور دلم می پیچد.
کاش فردای خدا
کسی از دختر کبریت فروش
قصه ی پیچک تنهای مرا می پرسید!
چهار تا دوست که چند سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن....
بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده... پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده.. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای 500 متری بهش هدیه داد
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم.... در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 500 متری هدیه گرفت
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن....
آموختم که ...
من عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم
من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم
من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم
من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم
من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم
من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم
من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم
من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم
من ایمان را از کودکان معصوم آموختم
و من آموختم هر چه را که می خواهم فقط از معبود یکتا بخواهم
از همان روز که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون هابیلاز همان روز که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشیدآدمیت مرد گرچه آدم زنده بوداز همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختنداز همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختندآدمیت مرده بودبعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب گشت و گشتقرن ها از مرگ آدم هم گذشتای دریغ آدمیت بر نگشتقرن ما روزگار ما مرگ انسانیتسینه ی دنیا ز خوبی ها تهی استمن که از پزمردن یک شاخه گلاز نگاه ثابت یک کودک بیماراز خفقان یک قناری در قفساز غم یک مرد در زنجیرحتی قاتلی بر داراشک در چشمانم و بغضم در گلوستمرگ او را از کجا باور کنمصحبت از پزمردن یک برگ نیستوای جنگل را بیابان میکننددست خون آلوده را در پیش چشم خلق پنهان میکنندهیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد رواآنچه این نامردان با جان انسان میکنندصحبت از پزمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نیستفرض کن جنگل بیابان بود از روز نخستدر کویری سوت و کوردر میان مردمی با این مصیبت ها صبورصحبت از مرگ محبت مرگ عشقگفتگو از مرگ انسانیت است
من عشق را در تو
تو را در دل دل را در موقع تپیدن و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم من غم را در سکوت سکوت را درشب شب را در بستر و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم من بهار را به خاطر شکوفه هایش زندگی را به خاطر زیبائیش و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم من دنیا را به خاطر خدایش خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم
من صادق باش ... حس میکنم از من دلگیری
من میدونم همین روزا از اینجا میری ...
با من صادق باش ..... من می فهمم قلبت اینجا نیست
با رویای کسه دیگه هر شب درگیری
اما تو برای من نمی میری.... نمی میری
من آرزومه که بمونم تا همیشه باهم
تو نیستی و من تا ابد دلتنگ خنده هاتم
من صادقانه زندگیم و به دستای تو دادم......... اما چشمات و بستی رو احساساتم
با من صادق باش ...... تو نمی خوای و نمیدونی
تو هم از من هم از عشق من گریزونی
با من صادق باش ..... من میدونم دل به کی دادی .. تو پیشه منی اما تو خیالت با اونی
با من سردی چرا با اون مهربونی؟؟
من آرزومه که بمونیم تا همیشه با هم
تو نیستی و من تا ابد دلتنگ خنده هاتم
من صادقانه زندگیم و به دستای تو دادم......... اما چشمات و بستی رو احساساتم
" دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "
ولی نمی دانم چرا ...
خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ...
می گویند :
" این روز ها ...
دوست داشتن
دلیل می خواهد ... "
و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ...
دنبال گودالی از تعفن می گردند ...
دیشب ...
که بغض کرده بودم ...
باز هم به خودم قول دادم ...
من " سلام " می گویم ...
و " لبخند " می زنم ...
و قسم می خورم ...
و می دانم ...
" عشق " همین است ...
به همین ساده گی ...
روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد. خداوند از آن سوار پرسید تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دار هستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم. تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم. گله دار گفت ای خدای من، آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند و هزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتومبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هر روز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و به سفر خود ادامه داد.
رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ. در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت.
رفت و رفت... تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم.
خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش!
پدر : دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر : نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر : اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر : آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به دیدار بیل گیتس می رود
پدر : برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس : اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر : اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس : اوه ، که اینطور! در این صورت قبول است
پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر : مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل : اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر : اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل : اوه، اگر اینطور است ، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
نتیجه اخلاقی : حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید