پاسخ دادن رامين ويس را
تو داري حلقه هاي مشک بر عاج
تو داري از بنفشه ماه را تاج
تو از ديدار چون خرم بهاري
تو از رخسار چون چيني نگاري
وليکن گر تو ماه و آفتابي
نخواهم کز بنه بر من بتابي
نگارا تو پزشک بيدلاني
به درد بيدلان درمان تو داني
ازين پس گرچه باشد صعب دردم
بميرم نيز گرد تو نگردم
تو داري در لب آب زندگاني
که باز آري به تن جان و جواني
اگرچه تشنگي آيد به رويم
بميرم تشنه، آب از تو نجويم
وگر عشق من آتش بود سوزان
نبيني زين سپس او را فروزان
چنين آتش که باشد سربه سر دود
همان بهتر که خاکستر شود زود
بسي آهو بگفتي بر تن من
دو صد چندان که گويد دشمن من
کنون آن گفتها کردي فراموش
نه در دل جاي آن دادي نه در گوش
نبيني آنکه خود کردي ز خواري
ز من مهر و وفا مي چشم داري
بدان زن ماني اي ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به ديده کوري دختر نبيند
همي داماد بي آهو گزيند
تو نيز آهوي خود را مي نبيني
هميشه يار بي آهو گزيني
سخن خواهي که يکسر خود تو گويي
به نام هرکسي آهو تو جويي
چه آهو ديدي از من تا تو بودي
که چندين خشم و آزارم نمودي
ترا دل سير گشت از مهرباني
چرا چندين مرا بدمهر خواني
ز بدمهري نشان تو بيش داري
که بي رحمي و زفتي کيش داري
اگر هرگز تو روي من نديدي
نه در گيتي نشان من شنيدي
نبايستي چنين بي رحم بودن
به گفتار اين همه خواري نمودن
اگر يارت نبودم ديرگاهي
بدم مرد غريب و دور راهي
شب تاريک و من بي جاي و بي يار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسيار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشي يکي گفتار بودت
نه از خوبي يکي کردار بودت
نه بر درگاه خويشم بار دادي
نه از سختي مرا زنهار دادي