دستتون درد نکنه
کی گفته
ها ها [tafakor]
[nishkhand]
نمایش نسخه قابل چاپ
آری ؛ من می ترسم!
می ترسم از عاشق شدن،
می ترسم از سردرگمی
از جدایی ، از نبودنت
از خداحافظی.
از اشک حلقه زده تو چشاماز پوزخند رو لبات
از نگاه سرد تو
از شکسته شدن دلم
آری من می ترسم….!
در باره ی خویشتن خویش اندیشیدن وحشتناك است.
اما این تنها راه صمیمانه ی كار است.
اندیشیدن درباره ی خویشتن خویشم بدان آگونه كه هستم
اندیشیدن به جنبه های زشتم
اندیشیدن به جنبه های زیبایم
و در شگفت شدن از آنها
چه آغازی می تواند محكم تر و استوارتر از این باشد؟
از چه چیزی می توانم رشد خود را آغاز كنم جز از خویشتن خویشتنم.
بخشهایی از کتاب «نامه های عاشقانه یک پیامبر » از جبران خلیل جبران
دوستان خوبم را توصیه می کنم به خواندن این کتاب و کتاب «پیامبر » از همین نویسنده
آقا اجازه!
آقا اجازه! اين دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف ديگران
آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
ديگر نمي دهد به دلم روي خوش نشان!
قصدم گلايه نيست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به اين نوشته بگوييد «داستان»
من خسته ام از آتش و از خاک، از زمين
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!
آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کوير
باران بيار و باز بباران از آسمان
- اهل بهشت يا که جهنم؟ خودت بگو!
- آقا اجازه! ما که نه در اين و نه در آن!
«يک پاي در جهنم و يک پاي در بهشت»
يا زير دستهاي نجيب تو در امان!
آقا اجازه!............................
.......................................!
باشد! صبور مي شوم اما تو لااقل
دستي براي من بده از دورها تکان...
آقا اجازه خسته ام از اينهمه فريب!
آقا اجازه! خسته ام از اين همه فريب،
از هاي و هوي مردم اين شهر نا نجيب.
آقا اجازه! پنجره ها سنگ گشته اند،
ديوارهاي سنگي از کوچه بي نصيب.
آقا اجازه! باز به من طعنه مي زنند
عاشق نديده هاي پر از نفرت رقيب.
«شيرين»ي وجود مرا «تلخ» مي کنند
«فرهاد»هاي کينه پرست پر از فريب!
آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود،
«آدم» نمي شويم! بيا: ماجراي «سيب»!
باشد! سکوت مي کنم اما خودت ببين..!
آقا اجازه! منتظرند اينهمه غريب....
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همینقدر که گرم است زمینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی عشقی شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست
رها کن این پرنده های آسمون ندیده رو
رها کن این تولد به انتها رسیده رو
جواب گریه های این دل شکستمو نده
جواب هق هق دل به گل نشستمو نده
دلم تو شک موندن و پاهام تو شک رفتنه
گناه این جدا شدن نه از توئه نه از منه
تحملم نکن ولی نرو تو فکر باطلم
برو ولی نرو ! بمون ! بمون به خاطر دلم
اگه برام عصا شدی دیگه به روی من نیار
این از خودم بریدنو به پای بی کسیم بزار
حالا که پلک عاشقانه های ما نمی پره
سکوت کن ! سکوت کن ! سکوت خیلی بهتره
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنقدر مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
از کتاب یک عاشقانه آرام(نادرابراهیمی)
مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادنِ گل های باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گل های باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.
تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمی سپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند. میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را، نگه داشت. اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد.همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز.
بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند.
بر من گذشتی، سر بر نکــــــــردی
از عشق گفتم ، بـــــاور نکــــــــردی
دل را فــــــکندم ارزان بــه پــــــایت
سودای مهـرش در ســـــــر نکردی
گفتم گـــــلم را می بویی از لطف
حتی به قهرش پــــرپـــر نـــــکردی
دیدی ســبویی پــــــــر نوش دارم
باتشنگـــی ها لــــــب تـر نکـردی
هنگام مـستی شور آفــــرین بود
لطفی که با ما دیگر نکــــــــــردی
آتش گــــــرفتم چــون شاخ نارنج
گفتم: نظـر کن ! سر بر نکــــــردی
سیمین بهبانی
- - - به روز رسانی شده - - -
بر من گذشتی، سر بر نکــــــــردی
از عشق گفتم ، بـــــاور نکــــــــردی
دل را فــــــکندم ارزان بــه پــــــایت
سودای مهـرش در ســـــــر نکردی
گفتم گـــــلم را می بویی از لطف
حتی به قهرش پــــرپـــر نـــــکردی
دیدی ســبویی پــــــــر نوش دارم
باتشنگـــی ها لــــــب تـر نکـردی
هنگام مـستی شور آفــــرین بود
لطفی که با ما دیگر نکــــــــــردی
آتش گــــــرفتم چــون شاخ نارنج
گفتم: نظـر کن ! سر بر نکــــــردی
سیمین بهبانی
نامه هم هست دیگه!؟
سلام و درود!
من همچنان منتظر جواب نامه اتم...
بده دیگه ای فدای تو ولیعهد اردن...
شیشه جز سنگ ندارد همدمی هرشکستی که به انسان می رسد از خویشتن است.
عشق پرواز بلنديست مرا پر بدهيد
به من انديشة از مرز فراتر بدهيد
من به دنبال دل گمشدهاي ميگردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد
تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزي به من از فصل صنوبر بدهيد
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم
تو را به جای همه كسانی كه نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی كه نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بی كران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی كه آب می شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاكی كه آدمی نمی رماندشان
تورا برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی كه دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو، كه مرا منعكس تواند كرد؟ من خود خویشتن را بس اندك می بینم.
بی تو جز گستره یی بی كرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندهگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه كه لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانهگی ات كه از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها كه به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی كه بازش نمی دارم
تو می پنداری كه شكی، حال آنكه به جز دلیل نیستی
تو همان آفتاب بزرگی كه در سر من بالا می رود
بدان هنگام كه از خویشتن در اطمینانم.
سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
كه مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از كنار زندگی می گذرم
كه نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعكاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیك خواهم گرفت
دارد همین لحضه یك فوج كبوتر سپید ، از فراز كوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های كسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید كوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــكـــن ! ! !
بانو رویای من - فریدون مشیری
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم
بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم
بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم
تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم
ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم
بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟
فریدون مشیری
- - - به روز رسانی شده
زیبا…
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا
زیبا…
زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طری بالایت در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا…
زیبا کنار حوصله ام بنشین
بنشین و مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا…
زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق، بچرخانم بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است:
“من عشق را به نام تو آغاز کردم،
در هرکجای عشق که هستی آغاز کن!”
تو دنیا را خلاصه کردی در من و من مختصر شدم در تو ، و هرگز ابدی شد تا همیشه . از من تا تو ، از تو بامن همین و همیشه تمام………….
ای عشق مددکن که به سامان برسیم
چون مزرعه تشنه به باران برسیم
یامن به تو یاتو به من
یاهردوبمیریم وبه پایان برسیم
- [golrooz]
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
احمد شاملو
گفته بودم چو بیایی ، غم دل با تو بگویم / چه بگویم ؟ که غم از دل برود چون تو بیایی!
=((
ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم
بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم
زهدي نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه در گرد خرابات برآييم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه كه گوييم كجاييم
حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم
ترسيدن ما هم چو از بيم بلا بود
اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلاييم
ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خدایی
مولوی
تقدیم به مولایمان امام عصر که جانهامان فدای مقدمش باد
دلم گرفته دوباره برایتان آقا
دوباره آمده بر در گدایتان آقا
میان زندگی عالمی تو تنهایی
و خالی است غریبانه جایتان آقا
پر است گوش من از حرفهای این دنیا
و کر شده است برای صدایتان آقا
بیا و سوخته بال مرا شفایی ده
توان بده بپرم در هوایتان آقا
به غیر شعر ندارم بضاعتی دیگر
تمام قافیه هایم فدایتان آقا
تبارک الله احسن الخالقین
به خاطر کار شما ( عکس پرفسور سمیعی )
آه می کشم تو را با تمام انتظار
پر شکوه کن مرا ای کرامت بهار!
یا مهدی
- - - به روز رسانی شده - - -
از "سامورایی" ها خسته شدم
دلم یک ناجی "سامرا"یی می خواهد ...
*العجل خورشید سامرا
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست من همین قدر که با حال و هوایت - گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست "خلوت گزیده "
[golrooz]ز هم با نام تو افسانه ایی گلریز شد/ بازهم درسینه ام عشق توشورانگیزشد/ باز هم همراه بوی میخك و محبوبه ها/ خاطراتم پر كشید با یاد تو در كوچه ها/ باز هم وقتی نگاهت گیرد از من فاصله/ دیده ام می بارد اما نم نم و بی حوصله/ باز قلب پنجره بر روی من وا میشود/ بازهم پروانه ایی در باغ پیدا می شود/ باز هم لای كتابم می نهم یك شاخه یاس/ می كنم بهر پیامی قاصدك را التماس/ باز هم درهرشفق دلتنگ ودلگیرمیشوم/ باز هم با یاد تو سرشار رویا می شوم/ خلوت گزیده[golrooz]
- - - به روز رسانی شده - - -
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشک ها به چهره ها رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ وچوب شد، نیامدی
هی روزگار !
من به درک !
خودت خسته نشدی از دیدن تصویر
... تکراریه درد کشیدن من ؟!
تو زیبایی و من بی تو پر از احساس کم داشتن. . . . . .
چگونه دوست داشتنت را فریاد بزنم . . . . . . . . . . . . . . . . .
وقتی که بغض ترس از رفتنت گلویم را میفشارد . . . . . . .
قلبم. . . .
هیس،فریاد نکن. . . . . . ....
بگذار عشقت را کسی نفهمد.
و چه سخت است کسی را پنهانی بخواهی . . . . . . . . . . . . . .
و چه سخت است نداند. . . . .
و چه سخت است نگوئی. . . . .
آرام،یواش،دوستت دارم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست....
نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازيهــــا
من يكـرنگ بيزارم، از اين نيـــرنگ بازيها
زرنگـــي، نارفيقــــــا! نيست اين، چون باز شد دستت
رفيقــان را زپا افكـــندن و گـــردن فرازيها
تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنــــازم هــــمت والاي بـاز و بي نيازيها
به ميـــــداني كـــــه مـي بنـــدد پاي شهســـــواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اين تركتازيها
تو ظاهــــرساز و من حقگـــو، ندارد غيــر از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها
سـاقــی بده پیمانه ای ز آن می کـــه بی خویشم کنـــد
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان مــی کـــه در شبهـــای غـــم بـارد فــروغ صبحـــــدم
غافل کنـد از بیش و کم فارغ ز تشویشم کنـد
نــور سحــرگـــاهی دهــد فیضی کـــه می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
ســـــوزد مــــــرا ســـــازد مــــــرا در آتـــش انــدازد مــــرا
وز من رهــا سازد مــــرا بیگانه از خویشم کند
بستانــد ای ســـرو سهـــی! سودای هستــی از رهی
یغما کنـد اندیشـه را دور از بـــد اندیشــم کند
رهی معیری
بگذار همه ی زندگی ام گره ی کور بخورددستهای “تــــــــــو” که باشد ملالی نیست…با نگاه “تـــــــــــو”گره از همه چیز باز میشودحتی از دل گره خورده من!