نه نگران شاعرش نباش نمیبینه [bamazegi]
نمایش نسخه قابل چاپ
نه نگران شاعرش نباش نمیبینه [bamazegi]
چراغی کهنه ام ،وقت است خاموشم کنی ،کم کم /
من آن افسانه ام باید فراموشم کنی ،کم کم
من نوشتم این سخن از بهر دوست
تا بداند این دلم در فکر اوست
گر که او خواهد همی من میروم
میروم انجا که با یادش خوشم
تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق/
هردم آید غمی از نو به مبارک بادم/
هیچ لحظه نخواستم که رسد به دوست گزند
پس دیگر میرم تا شود اسوده ز دستم بی گزند
چون همی خواستم به وصال یار رسم
این چنین کردم ببخشم ای مهربان
پیراهن خیس ابر تن پوش من است
صد باغ تبر خورده در آغوش من است
این زندگی کبود، این تلخ بنفش
زخمی است که سال هاست بر دوش من است
الا یا ایها الساقی زمی پر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را
کس نیست که افتاده ی آن زلف دوتا نیست* در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان* همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
دويده پر ناله تر ، برفته ديوانه تر
نشسته بيگانه تر ، چرايى اى قهر مان ؟
نه شوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان به چه کار کشت مارا