پاسخ دادن ويس رامين را
هم آزرده شد از من شهريارم
هم آزرده شد از من کردگارم
جواني بر سر مهرت نهادم
دو گيتي را به نام بد بدادم
ز حسرت مي بسايم دست بر دست
که چيزي نيستم جز باد در دست
سخن چندان که گويم سر نيايد
ترا زين شاخ، برگ و بر نيايد
ازين در کامدي نوميد برگرد
به بيهوده مکوب اين آهن سرد
شب از نيمه گذشت و ابر پيوست
دمه بفزود و دود و برف بنشست
کنون بر خويشتن کن مهرباني
برو تا بر تنت نايد زياني
شبت فرخنده باد و روز فرخ
هميشه يار تو گل نام گل رخ
بمانادش به گيتي با تو پيوند
چنان کت زو بود پنجاه فرزند
چو ويس او را زماني سرزنش کرد
به ناديدنش دل را خوش منش کرد
ز روزن بازگشت و روي بنهفت
نه بارش داد ونه ديگر سخن گفت
نه دايه ماند بر روزن نه بانو
گسسته شد ز درد رام دارو
به کوي اندر بماند آزاده رامين
به کام دشمنان بي کام و غمگين
همه چيزي گرفته جاي و آرام
ابي آرام مانده خسته دل رام
همي ناليد پيش کردگارش
گه از بخت سياه گه ز يارش
همي گفت اي خداي پاک و دانا
توي بر هر چه خود خواهي توانا
همي بيني مرا بيچاره مانده
ز خويش و آشنا آواره مانده
به که بر ميش و بز را جايگاهست
به هامون گور و آهو را پناهست
مرا ايدر نه آرامست و نه جاي
برين خسته دلم هم تو ببخشاي
که من نوميد ازيدر برنگردم
وگر نوميد برگردم نه مردم
اگر بايد همي مردن بناچار
همان بهتر که ميرم بر در يار
بداند هر که در آفاق باري
که ياري داد جان از بهر ياري
گر اين برف ودمه شمشير بودي
جهنده باد ببر و شير بودي
از ايدر باز پس ننهادمي گام
مگر آنگه که جانم يافتي کام
دلا تو آن دلي کز پيل و از شير
نترسيدي هم از زوبين و شمشير
چرا ترسي کونن از باد و باران
که خود هر دو ترا هستند ياران