شخصی میگفت :
وقتی مضرات سیگار کشیدن رادر یک مجله خواندم
آنقدر ترسیدم که به خودم قول دادم :
دیگر هیچ وقت مجله نخرم ...!
( متاسفانه بعضی ها حتی طاقت حقیقت را ندارند،حتی با خود لج میکنند )
نمایش نسخه قابل چاپ
شخصی میگفت :
وقتی مضرات سیگار کشیدن رادر یک مجله خواندم
آنقدر ترسیدم که به خودم قول دادم :
دیگر هیچ وقت مجله نخرم ...!
( متاسفانه بعضی ها حتی طاقت حقیقت را ندارند،حتی با خود لج میکنند )
وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت
از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم
که فراموش کردم او منتظر است تا نامش را صدا کنم.....
- - - به روز رسانی شده - - -
در مسابقه بین شیر و آهو ، بسیاری از آهوها برنده می شوند
چون شیر برای غذا می دود و آهو برای زندگی! پس:
” هدف مهم تر از نیاز است “
- - - به روز رسانی شده - - -
موجودات عجیبی هستیم ...!
نه طاقت دروغ را داریم ...
نه تحمل حقیقت را
- - - به روز رسانی شده - - -
از تصادف جان سالم به در برده بود
و زندگی خود را مدیون ماشین مدل بالایش میدانست
و خدا آن بالا همچنان نگاهش میکرد و میخندید
( اگر خدا نخواهد هیچ برگی از درختی نمی افتد )
- - - به روز رسانی شده - - -
مرد فقيرى بود که همسرش از شير گاوشان کره درست ميکرد
و او آنرا به تنها بقالى روستا میفروخت
زن روستايی کره ها را به صورت دايره های يک کيلويى میساخت
همسرش در ازای فروش آنها مايحتاج خانه را از همان بقالی میخريد
روزى بقال به وزن کره ها شک کرد و تصميم گرفت آنها را وزن کند
هنگامیکه آنها را وزن کرد:ديدکه اندازه همه کره ها 900 گرم است.
او از مرد فقير عصبانى شد و روز بعد به مرد فقير گفت:
ديگر از تو کره نمیخرم،تو کره ها را به عنوان يک کيلويي
به من مى فروختى در حالى که 900 گرم است.
مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت:
راستش ما ترازويی نداريم که کره ها رو وزن کنيم
ولي يک کيلو شکر قبلا از شما خريديم
و آن يک کيلو شکر را به عنوان وزنه قرار داديم
* يقين داشته باش که با مقياس خودت برای تو اندازه مى گيرند*
سه یادآوری کوتاه:
هر شب ما به رختخواب میرویم، ما هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده بر می خزیزیم، با این حال ساعت را برای فردا کوک می کنیم.« این یعنی اُمید»
ـ کودکی یکساله ای را تصور کنید، زمانی که شما او را به هوا پرتاب می کنید، او می خندد، چرا که او می داند که شما او را خواهید گرفت.«این یعنی اعتماد»
ـ روزی، تمام روستایی ها تصمیم گرفتند، تا برای بارش باران دعا کنند، در روزی که برای دعا همگی دور هم جمع شدند،تنها یک پسر بچه با خود چتری داشت.«این یعنی ایمان»
آنها را برایتان خواستارم ...
مادرم میگه : میگفتی عاشقشی ؛ میگفتی براش میمیری
میگفتی حاضری همه دنیات رو به پاش بریزی
اینقدر گفتی و گفتی تا عاشقت شد ، حتی عاشقتر از خودت !
و چه زود ساده فریب حرف هایت رو خورد
ولی چی شد
به یکباره ترکمان کردی و رفتی
حتی وجود من رو هم نخواستی
حتی برای یک بار هم شده به دیدن من نیامدی
به راستی چرا ؟! چرا اینچنین کردی ؟! مادرم میگه : رفتی یه مسافرت خیلی دور !
ولی ... ولی ... دروغی بیش نیست مگر نه ! تو هرگز نمیایی !
الان من بزرگ شده ام ! مادرم در شعرهایش کلمه بابا رو حذف کرده
تا حالا فکر میکردم اصلاً بابایی وجود نداره !
وقتی بابای دوستم رو میدیدم می گفتم دایی دوستم سلام !
ولی حالا ... دختر کوچکن در انتظار دیدن بابایی هست که هرگز ندیده است
و یا شاید هم ... شاید هم ... دوست ندارد نبیند !
بابای نامرد من ...................... عشق از کجا شروع شد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میگن: درد رو از هر طرف بخونی میشه درد.
ولی درمان رو از آخر بخونی میشه نامرد،
از روزگارو آدماش آموختم واسه دردم به هر درمانی تن ندم.[golrooz]
جا گذاشتی..........!!!!
رد خاطراتت را جا گذاشتی ،
مال ناراضی از گلوی ما پایین نمیرود...
بیا برش دار و با خودت ببر!!!
آدامس ها بهترین معلمان معنویت اند. از همان اول به ما میاموزند که هیچ شیرینی ای ماندنی نیست!!!!!!!!!!!
دلم میگیرد...
خیلی زیاد!
و این روزها بیشتر و بیشتر!...
خواب که میبینم...
هراسان به سراغ تعبیرش می رم...
و باز هم تعبیر همیشگی...
همه تعبیرشان یکیست!...
تعبیرشان تویی...
که در راهی...
که می آیی...
کی؟...
نمی دانم!...
دلم شور تو را می زند...
نگرانت هستم...
چه می کنی؟!...
کجایی؟!...
چرا ندای تک تک سلول های وجودم را نمی شنوی که یکصدا...
با تمام وجود...
بودنت را فریاد می زنند...
آمدنت را التماس می کنند!...
آآآه...
دلم بی قرار است...
بی قرار "بودنت"...
shiny[golrooz]
بچه که بودیم اگه یکی بستنی ما رو گاز میزد
دنیا رو بهم میریختیم!!!
چه بیهوده بزرگ شدیم
که الان روحمون رو گاز میزنند...
و ما میخندیم[golrooz]