پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نه
تو بکس و کس بتو مانند نه
آنچه تغییر نپذیرد توئی
وانکه نمردهست ونمیرد توئی
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بارگران برگرفت
هرکه نه گویای تو خاموش به
هرچه نه یاد تو فراموش به
غنچه کمر بسته که ما بندهایم
گل همه تن جان که بتو زندهایم...
ملک الشعرای بهار
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
اینکه خاک سیهش بالین است/اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید/هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز/سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند/دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد/هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی/آخرین منزل هستی این است
آدمیهر چه توانگر باشد/چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند/چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن/دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه/خاطری را سبب تسکین است
مشیری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
چرا از مرگ می ترسید؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین،روی گردانید؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟ کجا آرامشی از مرگ خوشتر،کس تواند دید؟
نه فریادی،نه آهنگی،نه آوایی! نه دیروزی،نه امروزی،نه فردایی! جهان آرام و جان آرام، زمان در خواب بی فرجام، خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند!
"مولانا"
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک…
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرکِ کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گمشدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم بهراه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیام یکدم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لایلای سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شُسته از من لرزههای اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
فروغ فرخزاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»
hoseine safa
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک…
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرکِ کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گمشدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم بهراه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با «من» زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیام یکدم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لایلای سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شُسته از من لرزههای اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
فروغ فرخزاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»
shaere aziz: hoseine safa
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
شعر از حسین صبا
دلت که می لرزید من با چشام دیدم
تو ذل ِ تابستون چقد زمستونه
هوا گرفته نبود دلم گرفت اون شب
به مادرم گفتم هنوز بارونه
قطار رد شد و رفت مسافرا موندن
مسافرا که برن قطار می مونه
تو برف بارونی قطار قلب منه
قلب شکسته ی من تو برف مدفونه
دونه به دونه غمی ریل به ریل شبم
غم توی خونه ی من هر شبو مهمونه
بگو شب بخوابه من بیدارم
من شبو زنده نگه می دارم
یه شب که سردم بود به مادرم گفتم
هوا که سرد میشه یاد تو میفتم
طفلی دلش لرزید دلش دوباره شکست
تو زل ِ تابستون تو کوچه برف
نشست
مسافرا شعرن تو برف و بارونی
قطار قلب منه چشم تو پنجره هاش
پنجره ها بسته ن مسافرا خسته ن
ببار تا دم صب به فکر هیچی نباش
دونه به دونه غمی غصه یه غصه شبم
کاشکی یه روز صب شه کاش فقط ای کاش
ملک الشعرای بهار
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خستهای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
سپهری عزیز
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
روزی که دانش لب اب زندگی میکرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی
خوش بود
در سمت پرنده فکر میکرد بانبض درخت نبض او میزد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان
در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی
اواز غریب رشد در مفصل ترد لذت میپیچید
زانوی عروج خاکی می شد
ان وقت
انگشت تکامل در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند
لطفا از وحشی بافقی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
آه تا کی ز سفر باز نیایی بازآ/اشتیاق تو مرا سوخت کجایی بازآ
شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد/گر همان بر سر خون ریزی مایی بازآ
کرده ای عهد که بازآیی و ما را بکشی/وقت آن است که لطف بنمایی بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان/جان من اینهمه بی رحم چرایی بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی/گرچه مستوجب صدگونه جفایی بازآ
شاعر عزیز : رضا بابک