در دریای متلاطم زندگی
خویش گم شده ام
اما میدانم
دیگر
نمیتوانم
ادامه دهم
سردرگم شده ام
و میخواهم پرواز کنم همین
نمایش نسخه قابل چاپ
در دریای متلاطم زندگی
خویش گم شده ام
اما میدانم
دیگر
نمیتوانم
ادامه دهم
سردرگم شده ام
و میخواهم پرواز کنم همین
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ،
تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما
را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ،
تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی
کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ،
خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار،
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ،
آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ،
بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ،
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،
چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...
خداحافظ...
آخرین کلامی که از تو شنیدم
و باز قصهی تلخ جاده و آن راه بلند...
که تو را از خلوت من می ربود
آسمان می گریست
شیشه ها می گریستند
و من مبهوت رفتنت
در پس شیشه های مه آلود
بغض دردناکم را بلعیدم
دیوانه وار خندیدم
و تو را بدرقه کردم...
بعضي آدمها يهو ميان...
يهوزندگيتوقشنگ ميكنن...
يهوميشن همه دلخوشيت...
يهوميشن دليل خنده هات...
يهوميشن دليل نفس كشيدنت...
بعد همينجوري يهوميرن...
يهوگند ميزنن به آرزوهات...
يهوميشن دليل همه ي غصه هات و همه ي اشكات...
يهو ميشن سبب بالا نيومدن نفست...
می دونی تازگیها دوری تو سخته برام
اینم از کار زمونهآخه محتاج دل من , دیگه طاقت نداره طفلگی خیلی جوونهمیدونی تازگیها در به در کوچه به کوچه سر راه من نشستهاین روز ها هرجا که میرم یکی با سنگ دوروئی زده قلبم و شکستهدل پوسیده من قلت میزنه تو خاک و خون تو دیگه نده فریبمتوی غرقابه غربت منو از خودت نرون من به عشق تو شریفممیدونی شب که لالائی میگم واسه دل بلکه خواب تو ببینهمیدونی عاشقته, رفته به سرحد جنون غصه منم همینهدل پروانه من باکی نداره از شعله تو دل به فانوس تو بستهتوی این داغ ولایت, دم به دم, هر صبح و هر شب سر راه تو نشستهدل پوسیده من قلت میزنه تو خاک و خون توی غرقابه غربت منو از خودت نروندم تو گرم که چقدر ساده ای ناز مهربون من تو این دنیا غریبمآب چشمت چه تمیزه , چه زلاله, چه روون من مثل خودت نجیبم
داریوش اقبالی
بیا دلبر که من بی تابم امشب
تو جان بینی چنین بی خوابم امشب
اگر امشب نیازی بر سراغم
چنان از چشم خود در آبم امشب
بیا تا جان به گرمی روی دلبر
بتابد صورتت مهتابم امشب
مکن دوری بیا ای نازنینم
بیا گوهر که دل نایابم امشب
پرستاری کنی افشان بیدل
بیا جانان غزل در نابم امشب
خدا بنگر به من دل مانده تنها
پریشان خاطرم بی تابم امشب
باران برایت مجلس ترحیم میگیرد حال و هوای سینه ام را بیم میگیرد
اینجا غروبی خسته و غمگین سراغت را
از برگهای اخر تقویم میگیرد
تو ان بت سرخی که دراین شعر اخر
چشمت تبر از دست ابراهیم میگیرد
روزی ازین زندان خود را میرهانم
حیف کبری شعر من فقط تصمیم میگیرد!!!
وقتی قفس با اسمان فرقی ندارد
امروز و فردا بیگمان فرقی ندارن
وقتی غروری نیست تا اتش بگیرد
خاموش یا آتشفشان فرقی ندارد
اینجا وآنجا وهر کجا باشی همین است
هر جا که باشی اسمان فرقی ندارد
وقتی که این کشتی ندارد ناخدایی
بی بادبان با بادبان فرقی ندارد
در ذهن مردم یاسمن بی شاخه زیباست
هیزم شکن با باغبان فرقی ندارد
وقتی برای مرده بودن زنده هستیم
گهواره با تابوتمان فرقی ندارد!
هی فلانی!دیگر هوای برگرداندنت را ندارم
هر جا که دلت می خواهد بــــرو
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد
انقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت بازهم آرام نگیرد