نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
نمایش نسخه قابل چاپ
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
دلم خون گريد از غم چون نگريد
کدامين ظالم از غم خون نگريد
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
يگانه دوستي بودم خدائي به صد دل کرده با جانان اشنايي
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
ای دل من گر چه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من مغرور سرسختم
یا من مغلوب دیرینم