پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست
ترا ديدم که چونين گش نبودي
چنين تند و چنين سرکش نبودي
ترا ديدم که چون مي بر زدي آه
ز آه تو سيه شد بر فلک ماه
ز خواري همچو خاک راه بودي
به کام دشمن وبدخواه بودي
چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب
چودريا بود چشم تو ز بس آب
هر آن روزي که تو کمتر گرستي
جهان را دجله ديگر ببستي
کنون افزونتر از جمشيد گشتي
مگر همسايه خورشيد گشتي
مگر آن روزها کردي فراموش
که تو بودي ز من بي صبر و بي هوش
مگر آگاه گشتي از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
مگر رنجي که ديدي رفت از ياد
کجا بر من کشيدي دست بيداد
چرا با من به تلخي همچو هوشي
که با هر کس به شيريني چو نوشي
همه کس را همي خوشي نمايي
مرا باري چرا گشي فزايي
تو با صد گنج پيروزي و نازي
به چندين گنج شايد گر بنازي
چه باشد گر تو نازي از تن خويش
که ناز من به تو از ناز تو بيش
به تو نازم که تو زيباي نازي
بسازم با تو گر با من بسازي
وليکن گرچه روي تو بهارست
هميشه بر رخانت گل ببار است
بهار نيکوي بر کس نماند
جهان روزي دهد روزي ستاند
مکش چندين کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزي کمانت
وگر پر تير داري جعبه ناز
همه تيرت به يک عاشق مينداز
مرا دل چون کبابست اي پريچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد اين آتش فروزان
کبابي را که ببرشتي مسوزان
مکن کاري که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندين ستم جانا برين دل
که ما هر دو ازين خاکيم و زين گل
بدم من نيز همچون تو نيازي
نکردم با تو چندين سرفرازي
نباشد دوستي را هيچ خوشي
چو باشد دوستي با عجب وگشي
نه بس جان مرا درد جدايي
که نيزش درد بيزاري نمايي
ز گشي بر فلک بردي تن خويش
ز عجب آتش زدي در خرمن خويش
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه پنجم اندر جفا بردن از دوست
ز گشي بر فلک بردي تن خويش
ز عجب آتش زدي در خرمن خويش
تو چون من مردمي نه چون خدايي
مرا چندين جفا تا کي نمايي
اگر هستي تو چون خورشيد والا
شبانگه هم فرود آبيي ز بالا
دلي مثل دلت خواهم ز يزدان
سياه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنين دل رسته باشد
جهان از دست اين دل خسته باشد
رخي بينم ترا چون باغ رنگين
دلي بينم ترا چون کوه سنگين
دريغ آيد مرا کت دل چنينست
به گاه بي وفايي آهنينست
اگر تو هجر جويي من نجويم
وگر تو سرد گويي من نگويم
وفا کارم اگر تو جور کاري
من آب آرم اگر تو آتش آري
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طمع وفا در بي وفا کرد
نشانه کردي او را لاجرم زه
نکو کردي به تير نرگسان ده
همي زن تا بگويند کاين چرا کرد
بلا بخريد و جان را در بها کرد
ازان خوانند آرش را کمانگير
که از ساري به مرو انداخت يک تير
تو اندازي به جان من ز گوراب
همي هر ساعتي صد تير پرتاب
ترا زيبد نه آرش را سواري
که صد فرسنگ بگذشتي ز ساري
جفا پيشه کني از راه چندين
چه بي رحمت دلي داري چه سنگين
رخم کردي ز خون ديده جيحون
دلم کردي ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندين جور بينم
نفرسايم همانا آهنينم
مرا گويند مگري کز گرستن
چو مويي شد به باريکي ترا تن
کسي گريد چنين کز مهر و خويش
شود نوميد از ديدار رويش
حسودا تو مگر آگه نداري
که در باران بود اميدواري
بهار آيد چو بارد ابر بسيار
مگر باز آمد از باران من يار
بهار آمد کنم بر وي گل افشان
چو يار آيد کنم بر وي دل افشان
به هجرش برفشانم در و مرجان
به وصلش برفشانم ديده و جان
اگر روزي کند يک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز ديدار
اگر جاني فروشندم به صدجان
برافشانم دو صد جان پيش جانان
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست
نگارينا ز پيش من برفتي
چه گفتي يا چه فرمايي نگفتي
دلم بردي و خود باره براندي
مرا در شهر بيگانه بماندي
نکردي هيچ رحمت بر غريبان
چو بيماران بمانده بي طبيبان
کنون دانم که خود يادم نياري
که هم بدمهر و هم بد زينهاري
نبخشايي و از يزدان نترسي
ز حال خستگان خود نپرسي
نگويي حال آن بيچاره چونست
که بي من در ميان موج خونست
چنين بايد وفا و مهرباني
که من بي تو بميرم تو نداني
به تو نالم بگو يا از تو نالم
که من بي تو به زاري بر چه حالم
پديد آمد مرا دردي ز هجران
که نبود غير مردن هيچ درمان
به گيتي عاشقي بي غم نباشد
خوشي و عاشقي با هم نباشد
همي سخت آيدت کز تو بنالم
بنالم تا شوي آگه ز حالم
ترا چون دل دهد يارا نگويي
که چون دشمن جفاي دوست جويي
نه بس بود آنکه از پيشم برفتي
که رفتي نيز يار تو گرفتي
مرا اين آگهي بشنيد بايست
ز تو اين بي وفايي ديد بايست
منم اين کز تو ديدستم چنين کار
توي بي من نشسته با دگريار
منم پيش تو چونين خوار گشته
توي از من چنين بيزار گشته
نه تو آني که بر من فتنه بودي
به ديدارم هميشه تشنه بودي
نه من آنم که خورشيد تو بودم
به گيتي کام و اميد تو بودم
نه تو آني که بي من مرده بودي
چو برگ دي مهي پژمرده بودي
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آني که جز يادم نکردي
همي از خاک پايم سرمه کردي
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بي من نبد خوش اين جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آني
ز تو کينست و از من مهرباني
چرا با من به دل بدساز گشتي
چه بد کردم که از من بازگشتي
مگر آسان بريدي راه دشوار
کجا از مهر من بودي سبکبار
تو در درياي هجرم غرقه بودي
ز موج غم بسي رنج آزمودي
دلت با يار ديگر زان بپيوست
کجا غرقه به هر چيزي زند دست
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست
دلت با يار ديگر زان بپيوست
کجا غرقه به هر چيزي زند دست
چه باشد گر تو يار نو گرفتي
نبايد از تو ما را اين شگفتي
بسا کس کاو خورد سرکه به خوان بر
نهاده پيش او حلواي شکر
وصال من ترا خوش بود چون مي
فراقم چون خماري بود در پي
تو مخموري و از مي سر بتابي
هر آن گاهي که بوي مي بيابي
اگر تو گشته اي از مي بدين سان
ترا جز مي نباشد هيچ درمان
چو جان باشد گزيده يار پيشين
تو بر يار گزيده هيچ مگزين
وگر نو کرده اي نو را نگه دار
کهن را نيز بيهوده ميازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پرمايه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دلبر نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون يکي خور
نه هفت اندام باشد چون يکي سر
هزار آرام چون آرام پيشين
هزاران يار چون يار نخستين
نه من يابم چو تو يار دل آزار
نه تو يابي چو من يار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بريدن
نه تو بتواني از من سرکشيدن
به مهر اندر تو ماهي منت خورشيد
تو با من باشي و من با تو جاويد
ترا باشد هم از من روشنايي
بسي گردي و پس هم با من آيي
بدان منگر که از من دور گشتي
چنين تابنده و پرنور گشتي
کنون اي سنگدل برخيز و باز آي
مرا و خويشتن را رنج مفزاي
که من با تو چنان باشم ازين پي
چو دانش با روان و شير با مي
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشايد مر آن را
مخور زين روزگار رفته تشوير
وفا و مهرباني را ز سر گير
چه باشد گر شدي در مهر بدراي
نهال دوستي ببريدي از جاي
چو ببريدي دگرباره فرو کار
که پيوسته نکوتر آورد بار
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه هفتم اندر گريستن به جدايي و ناليدن به تنهايي
الا اي ابر گرينده به نوروز
بيا گريه ز چشم من بياموز
اگر چون اشک من با شدت باران
جهان گردد به يک بارانت ويران
همي بارم چنين و شرم دارم
همي خواهم که صد چندين ببارم
بدين غم در خورد چندين وزين بيش
وليکن مفلسي آيد مرا پيش
گهي خوناب و گاهي خون بگريم
چو زين هر دو بمانم چون بگريم
هر آن روزي که زين هر دو بمانم
به جاي خون ببارم ديدگانم
مرا چشم از پي ديدنت بايد
وگر ديده نباشد بي تو شايد
بگريم تا کنم هامون چو دريا
بنالم تا کنم چون سرمه خارا
عفاالله زين دو چشم سيل بارم
که در روزي چنين هستند يارم
نه چون صبرند عاصي گشته بر من
و يا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونين روز جويد هر کسي يار
مرا ياران ز من گشتند بيزار
اگر صبرست با من نيست هم پشت
وگر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پيغام
که من صبرم يکي شاخ بهشتي
مرا بردي و در دوزخ بکشتي
دلا تو دوزخي پرآتش و دود
ازيرا من ز تو بگريختم زود
دلا تا جان تو بر تو وبالست
مرا از صبر ناليدن محالست
به هر دردي که باشد صبر نيکوست
به چونين حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روي صبرم را که بينم
بهل تا هم به بي صبري نشينم
تو از من رفته اي يار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و آرام
اگر خرسند گردم در جدايي
ز من باشدنشان بي وفايي
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو داني هر چه خواهي کن بديشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دوصد جان پيش وي ناني نيرزد
چنين بايد که باشد مهرکاري
چنين بايد که باشد دوستداري
اگر درد من از جور تو آيد
همي تا اين فزايد آن فزايد
به نيکي ياد باد آن روزگاري
که بود اندر کنارم چون تو ياري
قضا در خواب بود و بخت بيدار
بدانديش اندک و اميد بسيار
جهان اين کار دارد جاودانه
خوشي برد به شمشير زمانه
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه هفتم اندر گريستن به جدايي و ناليدن به تنهايي
جهان اين کار دارد جاودانه
خوشي برد به شمشير زمانه
ترا از چشم من ناگه ببريد
دو چشمم زين بريدن خون بباريد
ازيرا خون همي بارم ز ديده
که خون آيد ز اندام بريده
مرا بي روي تو ناله نديمست
دريغ هجر در جانم مقيمست
ز درد من همه همسايگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همي گويند ازين ناله بياساي
دل ما سوختي بر ما ببخشاي
به گيتي عاشقان بسيار ديديم
نه چون تو مستمندي زار ديديم
مرا بگذاشت آن بت روي جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بمانداينجا به خواري
چو خان راه مرد رهگذاري
نه بس بود آنکه از پيشم سفر کرد
که رفت اندر سفر يار دگر کرد
اگر نالم همي بر داد نالم
که اينست از جفاي دوست حالم
دلم گويد مرا از بس که نالي
به ناله زيرنالان را همالي
به تخت کامراني بر نشسته
چو نخچيرم به چنگ شير خسته
اگر زين آمد اي عاشق ترا درد
که يارت در سفر يار دگر کرد
نداني تو که يارت هست خورشيد
همه کس را به خورشيدست اميد
گهي نزديک باشد گه ز تو دور
ترا و ديگران را زو رسد نور
نگارا من ز دلتنگي چنانم
که خود با تو چه ميگويم ندانم
بسان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دوصد کوه دماوند
چو ديوانه به کوه ودشت پويان
ز هر سو در جهان فرزند جويان
ندارم آگهي از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندي
چنين زاري و چونين مستمندي
به چندين کز تو ديدم رنج و آزار
دلم ندهد که نالم پيش دادار
بترسم از قضاي آسماني
نيارم کرد بر تو دل گراني
ز بس خواري که هجر آرد به رويم
ز دلتنگي همين مايه بگويم
ترا بي من مبادا شادماني
مرا بي تو مبادا زندگاني
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه هشتم اندر خبر دوست پرسيدن
دلي دارم به داغ دوست بريان
گوا بر حال من دو چشم گريان
تني دارم بسان موي باريک
جهان بر چشم من چون موي تاريک
چو روزم پاک چون شب تيره گونست
شبم از تيرگي بنگر که چونست
به گيتي چشمم آنگه روز بيند
که آن رخسار جان افروز بيند
همي تا تو شدستي کارواني
ز هر کاري گزيدم ديدباني
به راهت بر هميشه ديدبانم
تو گويي باژخواه کاروانم
به من برنگذرد يک کارواني
که نه پرسم همي از تو نشاني
همي گويم که ديد آن بي وفا را
که نشناسد به گيتي جز جفا را
که ديد آن ماهروي لشکري را
که يزدان آفريدش دلبري را
که ديد آن دلرباي دلستان را
که جز فتنه نيامد زو جهان را
خبر داريد کان دلبند چونست
کمست امروز مهرش يا فزونست
خبر داريد کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد يا نيارد
دگر با من خورد زنهار يا نه
مرا با او بود ديدار يا نه
ز نيک و بد چه خواهد کرد با من
چه گويد مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد يا دلازار
جفا جويست با من يا وفادار
ز من ياد آورد گويد که چون باد
کسي کاو سال و مه دارد مرا ياد
ز کس پرسد که بي او چيست حالم
به دل در دارد اميد وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از حالش همي پرسم شب و روز
همانست او که من ديدم همانست
همان سنگين دل و نامهربانست
همان گلبوي و گلچهره نگارست
همان خونريز و خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بيداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ايمن ز بيداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهي آرد
چه آن کم مژدگان شاهي آرد
من آن کس را چو چشم خويش دارم
که چشمش ديده باشد روي يارم
چو گويد شادمان ديدم فلان را
من از شادي بدو بخشم روان را
غم هجران به روي او گسارم
ز بهر دوست او را دوست دارم
هر آن بادي کز آن کشور برآيد
مرا از جان شيرين خوشتر آيد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه هشتم اندر خبر دوست پرسيدن
هر آن بادي کز آن کشور برآيد
مرا از جان شيرين خوشتر آيد
بدانم من چو باشد باد خوش بوي
که شاد و تندرستست آن پري روي
مرا از زلفش آرد بوي سنبل
چو زان رخسار و لب بوي مي و گل
برآرم سردبادي زين دل ريش
نمايم باد را راز دل خويش
الا اي خوش نسيم نوبهاري
تو بوي زلف آن بت روي داري
بگو چون ديدي آن سرو سهي را
که دارد در بلاي جان رهي را
به بوي زلف اويم شاد کردي
وليکن بر دلم بيداد کردي
همي گويد دل مسکين من واي
که بوي زلف او بردي دگرجاي
خبر دارد که چونم در جدايي
جدا از خورد و خواب و آشنايي
تنم زين آه سرد و چشم گريان
بمانده در ميان باد و باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و يا دل برگرفت از مهر يکسر
چو نامم بشنود شادي فزايد
و يا از بي وفايي خشمش آيد
ببر بادا پيام من بدان ماه
که ببريدش قضا از من بناگاه
بگو اي رفته مهر من ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت
چنين باشد وفا و مهرباني
که من بي تو بميرم تو بماني
جوانمردي همي ورزي به گيهان
جوانمردان چنين دارند پيمان
هزاران دل بديدم از جفا ريش
نديدم هيچ دل همچون دل خويش
جفا باشد به عشق اندر بتر زين
که پاداشن دهي مهر مرا کين
نه پرسي از کسي نام و نشانم
نه بخشايي برين خسته روانم
نه برگيري ز من درد جدايي
نه حال خويش در نامه نمايي
ندانم تا ترادل بر چه سانست
مرا باري به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گويي خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغي بپرد اي دلاراي
دل مسکين من بر پرد از جاي
دل من زان رخ طاووس پيکر
کبوتروار شد همچون کبوتر
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نهم در شرح زاري نمودن
نگارا، سرو قدا، ماهرويا
بهشتي پيکرا، زنجير مويا
ز بي رحمي مرا تا کي نمايي
دريغ دوري و درد جدايي
به جان تو که اين نامه بخواني
يکايک حالهاي من بداني
مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه اين جفانامه نوشتم
جفانامه نهادم نام نامه
که بر وي خون همي باريد خامه
چو ياد آمد مرا آن بي وفايي
که از تو ديده ام روز جدايي
ز هفت اندام من آتش برافروخت
قلمها را در انگشتم همي سوخت
چو بي تدبير و بي چاره بماندم
ز ديده بر قلم باران فشاندم
بدين چاره رهانيدم قلم را
نبشتم قصه جان دژم را
ببين اين حرفهاي پژمريده
همه نقطه بريشان خون ديده
خط نامه چو بخت من سياهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست
جهان حلقه شده بر من چو ميمش
اميد من شکسته همچو جيمش
چرا چو لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست
من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پيچيده برهم
جفايت گشت پيشه اي جفاجوي
چوکاف نامه بن بسته يکي کوي
همي گويم که از پيشت گذر نيست
ترا زين کوي بن بسته خبر نيست
سر نامه به نام کردگارست
خداوندي که بر ما کامگارست
در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست
به کار خويش ياور کردم او را
و با نامه شفيع آوردم او را
اگر داني شفيع و ياورم را
ببخشاي اين دل بي داورم را
نه دارم من شفيع از ايزدم بيش
نه خواهشگر فزون از نامه خويش
تو از من پيش ازين زنهار جستي
ز باغ عارضم گلنار جستي
اگر من سر در آوردم به دامت
پذيرفتم همه گونه پيامت
تو نيز اکنون مکن محکم کماني
به دل ياد ار مهر سالياني
چو اين نامه بخواني زان بينديش
که نازم گرگ بود و جان تو ميش
کنون از چنگ گرگ من برستي
چو گرگ اندر کار من نشستي
چو اين نامه بخواني زان به ياد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار
کنون از خواب خوش بيدار گشتي
منت خفته شدم تو مار گشتي
بخوان اين نامه با زنهار چندين
نگر تا ديده اي آزار چندين
من آن يارم چنان بر تو گرامي
که کردم با تو چندان شادکامي
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نهم در شرح زاري نمودن
من آن يارم چنان بر تو گرامي
که کردم با تو چندان شادکامي
من آن يارم چنان بر تو نيازي
که کردم با تو چندان عشق بازي
کنون نامه همي بايد نوشتن
بدين بيچارگي خرسند گشتن
در آن جايي که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بينيد وز من پند گيريد
دگر در مهر خواهش مه پذيريد
مرا بينيد هر که هوشياريد
دگر مهر کسان در دل مکاريد
نگارا خود ترا اين سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس
چگويد هر که اين نامه بخواند
وزين نامه نهان ما بداند
مرا گويد عفالله اي وفادار
که چندين جست مهر بي وفا يار
ترا گويد جزا الله اي جفاجوي
که خود در تو نبود از مردمي بوي
رسيد اين نامه دلبر به پايان
مرا با تو سخن مانده فراوان
بناليدم بسي از روزگاران
هنوز اين نيست يکي از هزاران
عتابم با تو هرگز سرنيايد
وزين گفتار کامم برنيايد
همي تا با تو گويم يافه گفتار
روم لابه کنم در پيش دادار
شوم فرياد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ازو خواهم نه از تو روشنايي
وزو جويم نه از تو آشنايي
دري کاو بست بر من او گشايد
گشاينده جز اويم کس نبايد
ببرم دل ز هر چيزي وزو نه
که او از هر چه در گيتي مرا به