رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نمایش نسخه قابل چاپ
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.
او نمي داند كه روييده است
هستي پر بار من در منجلاب زهر
و نمي داند كه من در زهر مي شويم
پيكر هر گريه، هر خنده،
در نم زهر است كرم فكر من زنده،
در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من
ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر باز نگیری
یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج به بیگانه وخویشان نشوم
می روم با ره خود
سر فرو ، چهره به هم ، با کسم کاری نیست
سد چه بندی به رهم ؟
دست بردار چه سود آید بار از چراغی که نه گرماش نه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی که نهادندش سر زنده به گور؟
دست بر دار از این هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار-- بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
وآن گل بزبان حال با او می گفت --من همچو تو بوده ام مرا نیکودار
روسربنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شبگرد مبتلا کن