ز سر خويش برگرفت کلاهگرم شد با ادا و شوخی او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده ای زد به شيخ دستاری
نمایش نسخه قابل چاپ
ز سر خويش برگرفت کلاهگرم شد با ادا و شوخی او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده ای زد به شيخ دستاری
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟
هر كجا هستي، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .
آفتابي شو
ور نبود جام زطلاي ناب
با دو كف دست توان خورد اب
بيدارم
نپنداريدم در خواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد.
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل هاي چشم پشيماني را پرپر مي كنم.
مرا به هيـــــچ بدادي ، خــلاف شـــرط محــبّت
هنوز با همه عيـــــبت به جان و دل بخريدم
مي خروشد دريا
هيچكس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق اگر آيد نزديك
همه عمر سفر ميكردمكاش بر اين شط مواج سياه
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افروز مرا بر غم ها.
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خر خارکش در آب وگلست
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديك تر
از رگِ گردن به من نزديك تر