و شناور گشت دریاچه
درون خواب سبز
و دوباره سایه های گرم شعر
با تمام واژه های بیدلی آمیختند
رفت خورشید قشنگ
روی دامان گل تنها نشست
روسری مخملی بر سر کشید
تا ببیند ماه را دیوانه وار
نمایش نسخه قابل چاپ
و شناور گشت دریاچه
درون خواب سبز
و دوباره سایه های گرم شعر
با تمام واژه های بیدلی آمیختند
رفت خورشید قشنگ
روی دامان گل تنها نشست
روسری مخملی بر سر کشید
تا ببیند ماه را دیوانه وار
روشني است آتش درون شب
و ز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:استخوان مرده مي لغزد درون گور
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .
لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .
در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
ره مردان آزاده گیر
ایستاده ای دست افتاده گیر
رقص نور داره کوچه و قرمزه
اما مهمونی نیست
که یه دافی قر بده
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
تو نیکی میکنو در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز