ترسم این قوم که بر درد کشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
نمایش نسخه قابل چاپ
ترسم این قوم که بر درد کشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
تو خود ای گوهر یکدانه جائی آخر
کز غمت دیدۀ مردم همه دریا باشد
ديده در آينه صبح تو را ميبينداز گريبان تو صبح صادقميگشايد پر وبال
لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .
در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .
دست خوش
اشک هايم را کجا خواهي نوشت؟
تندیس عاشقانه ی اردیبهشت ها
یک لحظه ی تغزلی از ماجرای توست
سبد جبار عزیزی
تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
شاعري چون تو هنوزم به اين دنيا نيست
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را زعطش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
مرغ مسکين ! زندگی زيباست...من در اين گود سياه و سرد توفانی نظر با جستجوی گوهری دارمتارک زيبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بيارايم.مرغ مسکين ! زندگی، بی گوهری اينگونه ، نازيباست !
تو طاعت حق كني به بهشت
نه نه تو نه عاشقي كه مزدوري تو