ان جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در آن پنهان است
نمایش نسخه قابل چاپ
ان جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در آن پنهان است
تو اگر باز كني پنجره رامن نشان خواهم دادبه تو زيبائي را
آن تهی مغز را چه علم و هنر
که بر او هیزم است یا دفتر
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
***
هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب
بهار امد وشمشادها جوان شده اند
پرندگان مهاجر ترانه خوان شده اند
در نگاه تو رها ميشدم از بود و نبودشب تهي از مهتابشب تهي از اخترابر خاكستري بي بارانپوشانده آسمان را يكسر
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
دل من در دل شب خواب پروانه شدن ميبيندمه در صبحدمان داس به دست
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند