من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرورگيسوان تو در انديشه من
نمایش نسخه قابل چاپ
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرورگيسوان تو در انديشه من
نيم چندان شگرف اندر سواري/ كه ارم پاي با شير شكاري[bamazegi]
يك ادم خسته است از بي مهري
او چاقوي تيز خورده از چشمانت
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ «تلاجن*» سايه ها رنگ سياهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
می روم با ره خود
سر فرو ، چهره به هم ، با کسم کاری نیست
سد چه بندی به رهم ؟
دست بردار چه سود آید بار از چراغی که نه گرماش نه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی که نهادندش سر زنده به گور؟
دست بر دار از این هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
من اگر کامروا گشتم خوش دل چه عجب
مستحق بودم اینها به زکاتم دادند
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
من فقط شعر های سهرابو خوب حفظم ...احسنت به شما [golrooz]
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.