دلم برایت می سوزد...
چه عاشقانه هایی را
از دست داده ای
اینسان که کـُشته ای
زنی را که
در من
برای تو
آغوش گشوده بود....
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم برایت می سوزد...
چه عاشقانه هایی را
از دست داده ای
اینسان که کـُشته ای
زنی را که
در من
برای تو
آغوش گشوده بود....
این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشتهام
که بردارم .
اگر آفتاب نمیتابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمندهی توام
خانهام
در مرز خواب و بیداریست
زیر پلک کابوسها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم برنمیآید ...
دیدی!! تا حالا اگر کسی رو دوست داشته باشی دلت نمیاد اذیتش کنی؟
دلت نمیاد شیشه ی دلش رو با سنگ زخم زبون بشکنی؟
دلت نمیاد ازش پیش خدا شکایت کنی...حتی اگه بره و همه چیزو با خودش ببره...
حتی اگه از اون فقط های های گریه ی شبانت بمونه و عطر اخرین نگاهش...
حتی اگه بعد از رفتنش پیچک دلت به شاخه ی نازک تنهایی تکیه کنه..دیدی؟!!
هر گوشه و کنار شهر هر وقت کسی از کنارت رد میشه که بوی عطرشو میده چه حالی میشی؟
بر میگردی و به اون رهگذر نگاه میکنی تا مطمئن بشی که خــــــــــودش نبــــوده....
دوسش دارم ...
ولی دوس ندارم
که ...
کسی به روم بیاره که ،
دوسم نداره
خستگی
همیشه به کوه کندن نیست
خستگی
گاهی همین آخرین جرعه های امید است
وقتی لیوان
تا به لبت می رسد
از دستت می افتد
خورد و خاکشیر می شود
و تو می نشینی بر کف آشپزخانه و
بغض هزارساله ات را می شکنی زار زار
شیشه ی شیر شکست
و کیشلوفسکی چه خوب می فهمید
زن
کجای فیلم باید بغض هزار ساله اش را زار بزند!
همیشه باید شیشه ی شیری
لیوان آبی
چیزی
بر کف آشپزخانه ای بشکند
تا بهانه دستِ آدم بدهد
و کسی باید پشت پنجره ی رو به رویی
سر بر میز گذاشتنت را
تکان های شانه هایت را
دوست داشته باشد!
کیشلوفسکی چه خوب می فهمید!
- - - به روز رسانی شده - - -
خستگی
همیشه به کوه کندن نیست
خستگی
گاهی همین آخرین جرعه های امید است
وقتی لیوان
تا به لبت می رسد
از دستت می افتد
خورد و خاکشیر می شود
و تو می نشینی بر کف آشپزخانه و
بغض هزارساله ات را می شکنی زار زار
شیشه ی شیر شکست
و کیشلوفسکی چه خوب می فهمید
زن
کجای فیلم باید بغض هزار ساله اش را زار بزند!
همیشه باید شیشه ی شیری
لیوان آبی
چیزی
بر کف آشپزخانه ای بشکند
تا بهانه دستِ آدم بدهد
و کسی باید پشت پنجره ی رو به رویی
سر بر میز گذاشتنت را
تکان های شانه هایت را
دوست داشته باشد!
کیشلوفسکی چه خوب می فهمید!
خداوندا،
از تو می خواهم که هرگز در بیابان هولناک زندگی، تنها و بی یاور رهایم نسازی
از تو می خواهم که در کوره راه پر پیچ و خم زندگی، تنهایم نگردانی
من همواره محتاج نگاه مهربانت هستم.....
………………………………………… ……….
دلت که گرفت دیگر منت زمین را نکش ، راه آسمان باز است … پر بکش !
او همیشه آغوشش باز است ، نگفته تو را میخواند …
اگر هیچکس نیست ، خدا که هست ؟!!!
………………………………………… ……….
خدایا !
صدایت میکنم چون در این دنیا دیگر صدا به صدایی نمیرسه اما تو گفتی که شنوایی
خدای من
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
وقتـــی همـــه چیــــز های دنیـــا بــه یکــــــ حرکــــــت یا کار متقــــابلانه خلاصه می شود ،
وقتــــی همـــــه چیـــز حتی بودنشـــان هم شرطـــی و به شرایطـــــی می شـــود ،
بایـــد خــــودِ خــــودت جمــع کنـــی این منِ تنهــــــا را و برایــــش همـــــان شوی که می خواستــــی برایـــت باشـــند که نتــــوانستند ،
که نخـــــواستند و نمــــاندند ،
فشــــردن و گرفتـــن دستهــــایت در دست خــــودت در اوج آنجــــا که بیــــداد می کند حــــرف و عملشــــان ،
می توانـــد زیباتـــــرین و پاکتـــــرین لمـــس یکـــــــ وجــــــود باشد ،
گاهــــــی باید خــــودت همـــــه چیــــز و همــــه کسِ خــــود شـــــوی ،
این را بایــــد آموخـــــــت ،
این روزهـــــا که بیــــداد می کنـــد با هــــم بــــودن به" شرطهـــــا و شروطهــــا ".
...............آروم.............هیـــــ ـــس...........
............نمیبینی خوابیدم؟؟؟؟؟؟
...........خودمو ببین..........
.....خیلی وقت بود اینقد راحت نخوابیده بودم......
........بیدارم نکن ........بزار تو رویا هم که شده بی دغدغه بخوابم........