پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دلافگار چه کرد
ساقیا! جام مِیام ده؛ که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
فریدون مشیری
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بيچاره من ياد كن امروز :
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
***
هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
***
هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
اي كودك من ! مال بيندوز !
وان علم كه گفتند مياموز !
*****
شاعر گرانقدر : ملک الشعرای بهار
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
سعدی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود میبرند پشه و عنقا حاجت موری به علم غیب بداند
در بن چاهی به زیر صخره صما جانور از نطفه میکند شکر از نی
برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما از همگان بینیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مقدسی و مبرا ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
مولوی [golrooz]
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو زراهی بر لب دریا نشست
دلق خود می دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خُلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملک شگرف
برگزید آن فقر بس باریک حرف
ملک هفت اقلیم ضایع می کند
چون گدا بر دلق سوزن می زند
شیخ واقف گشت بر اندیشه اش
شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش
شیخ سوزن زود در دریا فگند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی الله ایی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
گفت الهی ،سوزن خود خواستم
واده از فضلت نشان راستم
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهر است این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی تو بیست
شاعر گرانقدر : بابا طاهر همدانی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
به دریا بنگرُم دریا تِ بینُم
به صحرا بنگرُم صحرا تِ بینُم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعناتِ بینُم
از حافظ
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
دیریست که دلـدار پـیـامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پـیـکی ندوانـیـد و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهو روشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهدشدنم مرغ دل ازدست
وز آن خط چون سلسه وامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچــم خبر از هـیـچ مـقـامی نفرستاد
حافظ بادب باش که او خواست نباشد
گـرشـاه پـیـامی به غــلامـی نفرستاد
فرخی عزیز
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گر جان منست
نظامی
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت
به دشت انجرک آرام کردند
بنوشانوش میدر جام کردند
در آن صحرا فرو خفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست
چو روز از دامن شب سر برآورد
زمانه تاج زرین بر سر آورد
بر آن پیروزه تخت آن تاجداران
رها کردند می بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دیر پری سوز
پریدند آن پریرویان به یک روز
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند
شهریار
پاسخ : شما يه شاعر انتخاب كن , نفر بعدي يه شعر از اون بگه
ای صبا با تو چه گفتند كه خاموش شدی؟
چه شرابی به تو دادند كه مدهوش شدی؟
تو كه آتشكده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت كه خاكستر خاموش شدی؟
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
كه خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دل ها هم گوش
چه شنفتی كه زبان بستی و خود گوش شدی؟
خلق را گرچه وفا نیست و لیكن گل من!
نه گمان دار كه رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست
تو هم آمیخته با خون سیاووش شدی
حافظ