دستم نمي رسد كه دل از سينه بر كنم
باري علاج شوق ،گريبان دريدن است
نمایش نسخه قابل چاپ
دستم نمي رسد كه دل از سينه بر كنم
باري علاج شوق ،گريبان دريدن است
ترک کن خوی پلنگی بیش از این خود را مبین
بر زمینت می زند آخر همین ما و منی
يكي دردو يكي درمان پسند يكي..................
................................. پسندم آنچه كه جانان پسندند
دلم به عشق و محبت چنان گرفتار است
به هر کجا که شوم بوی عشق می شنوم
مرا نه جان هست امروز و نه جهان بی تو
از آن که جان و جهان من ای نگار تویی
یا رب مرا به حال دل خود رها مکن
دل را دچار محنت و درد و بلا مکن
یا رب به حق حرمت پاکان درگهت
این خسته را ز درگه لطفت جدا مکن
ندانم كيستم وبه كجا ميروم
زين زلف پريشان يار به راه مانده ام
مرد باید که هر کجا باشد
عزت خویش را نگه دارد
خودپسندی و ابلهی نکند
هرچه کبر و منی ست بگذارد
همه کس را ز خویش به داند
هیچ کس را حقیر نشمارد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
دست بردار كه گر خاموشم
با لبم هر نفسي فرياد است
به نظر هر شب و روزم سال است
گرچه خود عمر به چشم باد است