پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است
دوستان در قصهٔ ذاالنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
کین مگر قاصد کند یا حکمتیست
او درین دین قبلهای و آیتیست
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفهفرمای او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تنپرست
قاصدا رفتست و دیوانه شدست
که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن وین را مکاو
تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسی ای ثقات
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسی گش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وا نمود آن زمرهٔ خونخوار را
گفت روشن کین جماعت کشتهاند
کین زمان در خصمیم آشفتهاند
چونک کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه
چون رسیدند آن نفر نزدیک او
بانگ بر زد هی کیانید اتقو
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم اینجا بجان
چونی ای دریای عقل ذو فنون
این چه بهتانست بر عقلت جنون
دود گلخن کی رسد در آفتاب
چون شود عنقا شکسته از غراب
وا مگیر از ما بیان کن این سخن
ما محبانیم با ما این مکن
مر محبان را نشاید دور کرد
یا بروپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر میان آور شها
رو مکن در ابر پنهانی مها
ما محب و صادق و دل خستهایم
در دو عالم دل به تو در بستهایم
فحش آغازید و دشنام از گزاف
گفت او دیوانگانه زی و قاف
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب
جملگی بگریختند از بیم کوب
قهقهه خندید و جنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر
دوستان بین کو نشان دوستان
دوستان را رنج باشد همچو جان
کی کران گیرد ز رنج دوست دوست
رنج مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنتکشی
دوست همچون زر بلا چون آتشست
زر خالص در دل آتش خوشست
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بندهٔ پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجهاش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زانک لقمان گرچه بندهزاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر ترا
که چنین گویی مرا زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چهاند این زلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست
شاه آن دان کو ز شاهی فارغست
بی مه و خورشید نورش بازغست
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهٔ لقمان بظاهر خواجهوش
در حقیقت بنده لقمان خواجهاش
در جهان بازگونه زین بسیست
در نظرشان گوهری کم از خسیست
مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بی فعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل در آید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز
آنک واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او
آنک بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود
در کف داود کاهن گشت موم
موم چه بود در کف او ای ظلوم
بود لقمان بندهشکلی خواجهای
بندگی بر ظاهرش دیباجهای
چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
او بپوشد جامههای آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
ترک خدمت خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
خواجگان این بندگیها کردهاند
تا گمان آید که ایشان بندهاند
چشمپر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کردهاند آمادگی
وین غلامان هوا بر عکس آن
خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیتها هست بر عکس این بدان
خواجهٔ لقمان ازین حال نهان
بود واقف دیده بود از وی نشان
راز میدانست و خوش میراند خر
از برای مصلحت آن راهبر
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
زانک لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
میدهند افیون به مرد زخممند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را میدرند
او بدان مشغول شد جان میبرند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می در آید دزد از آن سو کایمنی
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چونک چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
هر طعامی کوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد داد او را دوم
تا رسید آن گرچها تا هفدهم
ماند گرچی گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزهست این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد از تلخیش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد از آن گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را
لطف چون انگاشتی این قهر را
این چه صبرست این صبوری ازچه روست
یا مگر پیش تو این جانت عدوست
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست بس کن ساعتی
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت بداشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهٔ دانشست
کی گزافه بر چنین تختی نشست
دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
زانک ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم
نقص عقلست آن که بد رنجوریست
موجب لعنت سزای دوریست
زانک تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بی وفا
آفل از باقی ندانی بی صفا
برق خندد بر کی میخندد بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپیست
آن چو لا شرقی و لا غربی کیست
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهای در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدنست
بر دل و بر عقل خود خندیدنست
عاقبت بینست عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست در نگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همیگرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یک پره
عاجز آید از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست
کس چه داند مر ترا مقصد کجاست
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الافلین
این جهان تن غلطانداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
و آن درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت
چون ببیندشان به چشم عاقبت
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان بد درختان بودهاند
تلخ گوهر شوربختان بودهاند
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه بر کنند
چون شود فانی چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
میزدی خنبک بر آن کوزهگران
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی بی کران
در فقاعی کی بگنجد ای خران
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهای بندد به پیش آن حکیم
پرده میخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا
خود مرا استا مگیر آهنگسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نه از منت یاریست در جان و روان
بی منت آبی نمیگردد روان
پس دل من کارگاه بخت تست
چه شکنی این کارگاه ای نادرست
گوییش پنهان زنم آتشزنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهیی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمیخندد ز ذوق مالشت
او همیخندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن کوزه بخور اینک سزا
گر بدی با تو ورا خندهٔ رضا
صد هزاران گل شکفتی مر ترا
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
در هم آمیزد شکوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بینوا
چونک برگ روح خود زرد و سیاه
میببینی چون ندانی خشم شاه
آفتاب شاه در برج عتاب
میکند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی و آن سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکتههای با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقلست و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زانک او کف دید و دریا را ندید
زانک حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی پیش او
او نمیبیند ز گنجی جز تسو
ذرهای زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چونک شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود
از یکی چشمی که خاکیی گشود
خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکمست و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا
خاکیی را گفت پرها بر گشا
آتشی را گفت رو ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولی نیم
در تصرف دایما من باقیم
کار من بی علتست و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم بوقت
این غبار از پیش بنشانم بوقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گویم سبک شو همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم
گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه
چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را بفن سازیم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان اله
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا
مقریی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه کی آرد دگر
جز من بی مثل و با فضل و خطر
فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
چونک بشنید آیت او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری بر آر ار صادقی
روز بر جست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود
از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل
همچنین بر عکس آن انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد
دل بسختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت
چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را
یا بدریوزه مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول
کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا
هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست
هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه در آیم در پناه
میبباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را
آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل و ابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم
کی بروید سبزهٔ ذوق وصال
کی بجوشد چشمهها ز آب زلال
کی گلستان راز گوید با چمن
کی بنفشه عهد بندد با سمن
کی چناری کف گشاید در دعا
کی درختی سر فشاند در هوا
کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار
کی فروزد لاله را رخ همچو خون
کی گل از کیسه بر آرد زر برون
کی بیاید بلبل و گل بو کند
کی چو طالب فاخته کوکو کند
کی بگوید لکلک آن لکلک بجان
لک چه باشد ملک تست ای مستعان
کی نماید خاک اسرار ضمیر
کی شود بی آسمان بستان منیر
از کجا آوردهاند آن حلهها
من کریم من رحیم کلها
آن لطافتها نشان شاهدیست
آن نشان پای مرد عابدیست
آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را نباشد انتباه
روح آنکس کو بهنگام الست
دید رب خویش و شد بیخویش مست
او شناسد بوی می کو می بخورد
چون نخورد او می چه داند بوی کرد
زانک حکمت همچو ناقهٔ ضاله است
همچو دلاله شهان را داله است
تو ببینی خواب در یک خوشلقا
کو دهد وعده و نشانی مر ترا
که مراد تو شود و اینک نشان
که به پیش آید ترا فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که ترا گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آنک این خواب از هوس
چون شود فردا نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا بگفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحی آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوتست آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو بگفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همیجویی بیابی از اله
آنک میگریی بشبهای دراز
وانک میسوزی سحرگه در نیاز
آنک بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد
وآنچ دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاکبازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاقست و ناید در شمار
چونک شب این خواب دیدی روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کردهای بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست
بر مثال برگ میلرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید بجای
میدوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیرست این دوادو چیستت
گم شده اینجا که داری کیستت
گوییش خیرست لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت وقت موت شد
بنگری در روی هر مرد سوار
گویدت منگر مرا دیوانهوار
گوییش من صاحبی گم کردهام
رو به جست و جوی او آوردهام
دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان معذور دار
چون طلب کردی بجد آمد نظر
جد خطا نکند چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیکبخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بیهوش و افتادی بطاق
بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه میبیند درو این شور چیست
او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید
هر زمان کز وی نشانی میرسید
شخص را جانی بجانی میرسید
ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب
پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بیقرار
دل ندارم بیدلم معذور دار
ذرهها را کی تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق از وی عقل برد
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید لیک من
میشمارم بهر رشد ممتحن
نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر گرچه بشمری
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد یعنی نفع و ضر
تا شود معلوم آثار قضا
شمهای مر اهل سعد و نحس را
طالع آنکس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری
وانک را طالع زحل از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور
اذکروا الله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را نور داد
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بی مثال
ذکر جسمانه خیال ناقصست
وصف شاهانه از آنها خالصست
شاه را گوید کسی جولاه نیست
این چه مدحست این مگر آگاه نیست
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسی یک شبانی را براه
کو همیگفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهاات کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همیدانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بیخرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی میگویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهشست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنساند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوشخو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهین
حادثست و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترست
این خطا را صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر دوم
وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد بخود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را بر کند
ور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهٔ بیابان بر فشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی بر زند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جان
آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهٔ منتهی بگذشتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتنست
اینچ میگویم نه احوال منست
نقش میبینی که در آیینهایست
نقش تست آن نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست
لیک آن نسبت بحق هم ابترست
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودست آنک میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمتست
چون نماز مستحاضه رخصتست
با نماز او بیالودست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلیدست و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان بغیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانیی
معنی سبحان ربی دانیی
کای سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض بر روید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حسر تا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهای میچیدمی
چون سفر کردم مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود
زان همه میلش سوی خاکست کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزیدست و حیات و در نما
چونک گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری سرت سوی زمین
آفلی حق لا یحب الافلین