پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نوشتن ويس به رامين و ديدار خواستن
به حق صحبت ما سالياني
به حق دوستي و مهرباني
که اين نامه ز سر تا بن بخواني
يکايک حال من جمله بداني
بدان راما که گيتي گرد گردست
ازو گه تن درستي گاه دردست
گهي رنجست و گاهي شادماني
گهي مرگست و گاهي زندگاني
به نيک و بد جهان بر ما سرآيد
وزان پس خود جهان ديگر آيد
ز ما ماند به گيتي در فسانه
در آن گيتي خداي جاودانه
فسان ما همه گيتي بخوانند
يکايک خوب و زشت ما بدانند
تو خود داني که از ما کيست بدنام
کجا از نام بد جويد همه کام
من آن بودم به پاکي کم تو ديدي
به خوبي از جهانم برگزيدي
من از پاکي چو قطر ژاله بودم
به خوبي همچو برگ لاله بودم
نديده کام جز تو مرد بر من
زمانه تا فشانده گرد بر من
چو گوري بودم اندر مرغزاران
نديده دام و داس دام داران
تو بودي دام دار و داس دارم
نهادي داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوايي فگندي
کنون در چاه تنهايي فگندي
مرا بفريفتي وز ره ببردي
کنون زنهار با جانم بخوردي
بدان سر مر ترا طرار ديدم
بدين سر مر ترا غدار ديدم
همي گويي ک خوردم سخت سوگند
که با ويسم نباشد نيز پيوند
نه با من نيز هم سوگند خوردي
که تا جان داري از من برنگردي
کدامين راست گيرم زين دو سوگند
کدامين راست گيرم زين دو پيوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پيوند چون آب روانست
بزرگست از جهان اين هر دو را نام
وليکن نيست شان بر جاي آرام
تو همچون سندسي گردان به هر رنگ
و يا همچون زري گردان به هر چنگ
کرا داني چو من در مهرباني
چو تو با من نماني با که ماني
نگر تا چند کار بد بکردي
که آب خويش و آب من ببردي
يکي بفريفتي جفت کسان را
به ننگ آلوده کردي دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردي
ايا زنهاريان زنهار خوردي
سوم برگشتي از يار وفادار
بي آن کز وي رسيدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتي بر آن کس
که او را خود توي اندر جهان بس
من آن ويسم که رويم آفتابست
من آن ويسم که مويم مشک نابست
من آن ويسم که چهرم نوبهارست
من آن ويسم که مهرم پايدارست
من آن ويسم که ماه نيکوانم
من آن ويسم که شاه جادوانم
من آن ويسم که ماهم بر رخانست
من آن ويسم که نوشم در لبانست
من آن ويسم من آن ويسم من آن ويس
که بودي تو سليمان من چو بلقيس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمين ماه
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نوشتن ويس به رامين و ديدار خواستن
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمين ماه
هر آن گاهي که دل از من بتابي
چو باز آيي مرا دشوار يابي
مکن راما که خود گردي پشيمان
نيابي درد را جز ويس درمان
مکن راما که از گل سير گردي
نيابي ويس را آنگه به مردي
مکن راما که تو امروز مستي
ز مستي عهد من برهم شکستي
مکن راما که چون هشيار گردي
ز گيتي بي زن و بي يار گردي
بسا روزا که تو پيشم بنالي
دو رخ بر خاک پاي من بمالي
دل از کينه به سوي مهر تابي
مرا جويي به صد دست و نيابي
چو از من سير گشتي وز لبانم
ز گل هم سير گردي بي گمانم
تو چون با من نسازي با که سازي
هوا با من نبازي با که بازي
همي گويد هر آن کاو مهر بازد
کرا ويسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختيت بس باد اين نشاني
گلي دادت چو بستد گلستاني
ترا بنمود رخشان ماهتابي
ز تو بستد فروزان آفتابي
همي نازي که داري ارغواني
نداني کز تو گم شد بوستاني
همانا کردي آن تلخي فراموش
که بودي از هوا بي صبر و بي هوش
خيالم گر به خواب اندر بديدي
گمان بردي که بر شاهي رسيدي
چو بوي من به مغزت برگذشتي
تنت گر مرده بودي زنده گشتي
چنين است آدمي بي راي و بي هوش
کند سختي و شادي را فراموش
دگر گفتي که گم کردم جواني
همي گويي دريغا زندگاني
مرا گم شد جواني در هوايت
هميدون زندگاني در وفايت
گمان بردم که شاخ شکري تو
بکارم تا شکر بار آوري تو
بکشتم پس بپروردم به تيمار
چو بر رستي کبست آورديم بار
چو ياد آرم از آن رنجي که بردم
وز ان دردي که از مهر تو خوردم
يکي آتش به مغز من در آيد
کزو جيحون ز چشم من برآيد
چه مايه سختي و خواري کشيدم
به فرجام از تو آن ديدم که ديدم
مرا تو چاه کندي دايه زد دست
به چاه افگند و خود آسوده بنشست
تو هيزم دادي او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم يا ز دايه
که رنجم زين دوان بر دست مايه
اگر چه ديدم از تو بي وفايي
نهادي بر دلم داغ جدايي
وگر چه آتشم در دل فگندي
مرا مانند خر دل گل فگندي
و گرچه چشم من خون بار کردي
کنارم رود جيحون بار کردي
دلم نايد به يزدانت سپردن
جفايت پيش يزدان برشمردن
مبيناد ايچ دردت ديدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاري که خون بارد ز خامه
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه اول در صفت آرزومندي و درد جدايي
اگر چرخ فلک باشد حريرم
ستاره سر به سر باشد دبيرم
هوا باشد دوات و شب سياهي
حروف نامه برگ و ريگ و ماهي
نويسند اين دبيران تا به محشر
اميد و آرزوي من به دلبر
به جان تو که ننويسند نيمي
مرا جز هجر ننمايند بيمي
مرا خود با فراقت خواب نايد
وگر آيد خيالت در ربايد
چنان گشتم درين هجران که دشمن
ببخشايد همي چون دوست بر من
به گريه گه گهي دل را کنم خوش
همي آتش کشم گويي به آتش
نشانم گرد هر چيزي به گردي
کنم درمان هر دردي به دردي
من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته
بگريد چون ببيند ديده من
مهار دوست اندر دست دشمن
تو گويي آتشست اين درد دوري
که خود چيزي نسوزد جز صبوري
نيابد خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس
من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمنان از پاي بفگند
کنون آن کم تو ديدي سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دوتا
همالانم چو مهر دل نمايند
مرا گه گه بپرسيدن درآيند
اگر چه گرد بالينم نشينند
چنانم از نزاري کم نبينند
به طنازي همي گويند هر بار
مگر بيمار ما رفتست به شکار
تنم را آرزومندي چنان کرد
که از ديدار بيننده نهان کرد
به ناله مي بدانستند حالم
کنون نتوانم از سستي که نالم
اگر مرگ آيد و سالي نشيند
به جان تو که شخص من نبيند
به هجر اندر همين يک سود بينم
که از مرگ ايمنم تا من چنينم
مرا اندوه چون کهسار گشتست
ره صبرم برو دشوار گشتست
مبادا هرگز از دردم رهايي
اگر من صبر دارم در جدايي
شکيبايي در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند
دلي کاو شد تهي از خون خود نيز
درو آرام چون گيرد دگر چيز
دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نيست جانم مانده چونست
نگارا تا تو بودي در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من
سزد گر بي تو مي سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بي بر
تو تا رفتي برفت از من همه کام
نه ديدارت همي يابم نه آرام
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه اول در صفت آرزومندي و درد جدايي
تو تا رفتي برفت از من همه کام
نه ديدارت همي يابم نه آرام
جدا شد کام من تا تو جدايي
نيايد باز تا تو باز نايي
بياشفتست با من روزگارم
تو گويي با فلک در کار زارم
جهانم بي تو آشفته ست يکسر
چو باشد بي امير آشفته لشکر
چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صحرا بر آهو بگذرد يوز
اگر گريم بدين تيمار نيکوست
گرستن بر چنين حالي نه آهوست
منم بي يار وز دردم بسي يار
منم بي کار وز عشقم بسي کار
نيابم بي تو کام اينجهاني
همانا کم تو بودي زندگاني
بکشتي در دلم تخم هوايت
کنون آبش ده از جوي وفايت
ببين روي مرا يک بار ديگر
نگر تا در جهان ديدي چنين زر
اگرچه دشمني با من به کيني
ببخشايي چو روي من ببيني
اگرچه بي وفا و بدسگالي
به درد من تواز من بيش نالي
مرا گويند بيماري و نالان
طبيبي جوي تا سازدت درمان
اگر درمان بيمار از طبيبست
مرا خود درد و آزار از طبيبست
طبيب من خيانت کرد با من
بماند از غدر ا و اين درد با من
مرا تا باشد اين درد نهاني
ترا جويم که درمانم تو داني
به ديدار تو باشم آرزومند
ندارم دل به ناديدنت خرسند
نيم از بخت و از دادار نوميد
که باز آيد مرا تابنده خورشيد
اگر خورشيد روي تو برآيد
شب تيمار و رنج من سرآيد
ببخشايد مرا ديرينه دشمن
چه باشدگر ببخشايي تو بر من
چه باشد گر به من رحم آوري تو
که نه از دشمنم دشمنتري تو
گر اين نامه بخواني بازنايي
به بي رحمي دهم بر تو گوايي
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه دوم دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن
نگارا تا ز پيش من برفتي
دلم را با نوا از من گرفتي
چه بايستت ز پيش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو داني
که من بيدل نجويم شادماني
دلم با تست هر جايي که هستي
چو بيماري که جويد تندرستي
دلي کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاي ديگر
دلي کاو را تو هم جاني و هم هوش
از آن دل چون شود يادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخي ديد چندين
درو شيرين تري از جان شيرين
چه باشد گر تو کردي بي وفايي
به ناداني ز من جستي جدايي
وفاي تو من اکنون بيش دارم
جفاهايي که کردي ياد ندارم
کنم چندان وفا و مهرباني
که جور خويش و مهر من بداني
ترا چون بي وفايي بود پيشه
چرايم سنگدل خواندي هميشه
منم سنگينه دل در مهرباني
وفا در وي چو نقش جاوداني
وفا را در دلم زيرا درنگست
ازيرا کاين دلم بنياد سنگست
وگر مسکين دلم سنگين نبودي
درنگ مهر تو چندين نبودي
دلم در عاشقي مي زان لبان خورد
مرا زين گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بينم
چنان دانم که تاري چاه بينم
وگر خورشيد بينم چون برآيد
مرا خورشيد روي تو نمايد
اگر بينم به باغ اندر صنوبر
همي گويم زهي بالاي دلبر
ببوسم لاله را در ماه نيسان
همي گويم توي رخسار جانان
چو باد آرد نسيم گل سحرگاه
کند بويش مرا از بويت آگاه
به دل گويم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوي خوش بوي تن اوست
به خواب اندر خيالت پيشم آيد
مرا در خواب روي تو نمايد
گهي با روي تو اندر عتيبم
گهي از تير چشمت در نهيبم
چو در خوابم همي مهرم نمايي
چو بي خوابم همي دردم فزايي
اگر در خواب مهر من گزيني
به بيداري چرا با من به کيني
به خواب اندر کريم و مهرباني
به بيداري بخيل و جان ستاني
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه دوم دوست را به ياد داشتن و خيالش را به خواب ديدن
به خواب اندر کريم و مهرباني
به بيداري بخيل و جان ستاني
به بيداري نيايي چون بخوانم
بدان تا بيشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بيايي
بدان تا حسرتم افزون نمايي
چه اندر هجر ديدارت خيالت
چه از من رفته آن روز وصالت
چه روزي کم وصالت يادم آيد
چه آن شب کم خيال تو نمايد
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو يکسان دارم امروز
ز ديدارت مرا تيمار ماندست
ز تيمارت دل بيمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به ديدار خيالت گشت خرسند
نه خرسندي بود چونين به ناکام
چو مرغي کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گويي
که بادا دور از تو هر چه جويي
کجا در عشق همواره چنينم
بدان شادم که در خوابت ببينم
چه مستيست اين دل تيمار بين را
که شادي خواند اندوه چنين را
ز بخت خويش چندان ناز بينم
کجا در خواب رويت باز بينم
چه بودي گر بخفتي ديدگانم
ترا ديدي به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا ديدم شب و روز
ز شب تا روز بي کام اي دل افروز
نخفتم تا ز تو ببريدم اکنون
ز بس کز ديدگان بارم همي خون
نگر تا چند کردست اين زمانه
ميان اين دو ناخفتن بهانه
يکي ناخفتن از بس ناز کردن
يکي ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهرباني
به بي خوابي شد از من زندگاني
چه باشد گر بوم صدسال بيدار
چو در گيتي بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان تا چشم بي خواب
دهد کشت مرا از ديدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
ز کان گوهر نشايد بردن آسان
اگر گيرم ترا يک روز دامن
بسا شرما که خواهي بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داري
ترا دل بشکند زنهار خواري
اگر يزدان بود در حشر داور
نماند در وفايم رنج بي بر
مرا از ناگهان بار آورد يار
زدايد از دلم اندوه و تيمار
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه سوم اندر بدل جستن به دوست
کجايي اي دو هفته ماه تابان
چرا گشتي به خون من شتابان
ترا باشد به جاي من همه کس
مرا اندر دو گيتي خود توي بس
مرا گويند بيهوده چه نالي
چرا چندين ز بدمهري سگالي
نبرد عشق را جز عشق ديگر
چرا ياري نگيري زو نکوتر
نداند آنکه اين گفتار گويد
که تشنه تا تواند آب جويد
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوي
نباشد تشنه را چون آب در جوي
کسي کش ما رشيبا بر جگر زد
ورا ترياک سازد نه طبر زد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون ترياک سازد خستگان را
مرا اکنون کزآن دلبر بريدند
حسودانم به کام دل رسيدند
ز ديگر کس مرا سودي نيايد
کسي ديگر به جاي او نشايد
چو دست من بريده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستي ز گوهر
تو خورشيدي مرا از روشنايي
نيايد روز من تا تو نيايي
به گاه وصلت اي خورشيد لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهي از گوهر خويش
نبيند نيز گوهر در بر خويش
چو او گوهر نگيرد بار ديگر
زد گر من نگيرم يار ديگر
بدل باشد همه چيز جهان را
بدل نبود مگر پاکيزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنيست
مرا تو جاني و جان را بدل نيست
اگر بر تو بدل جويم نيابم
نباشد هيچ مه چون آفتابم
نشستم در فراقت روي و مويم
بدان تا بوي تو از تن نشويم
مرا تا مهرت ايدون باد باشد
کسي ديگر ز من چون شاد باشد
دل مسکين من گويي که خانست
به خان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ايشان نپردازند خان را
نباشد جاي ديگر کاروان را
تنم چون موي گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر ديگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بي بر
نگارا گرچه از پيشم تو دوري
سرم را چشم و چشمم را تو نوري
به ناداني مجوي از من جدايي
که در گيتي تو خود با من سزايي
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آيينه بود اين هر دو با هم
توي کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جاي کبگ در کوه
کنارم هست چون درياي پرآب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدي از من شکيبا
که نشکيبد صدف هرگز ز دريا
تو سرو جويباري چشم من جوي
چمنگه بر کنار جوي من جوي
گل سرخي نگارا من گل زرد
تو از شادي شکفتي و من از درد
بيار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ اين دو گل با يکدگر به
نگارا بي تو قدري نيست جان را
چو جان را نيست چون باشد جهان را
تنم بي خواب مانده گاه و بي گاه
دلم چون خفته از گيتي نه آگاه
مرا گويند رو يار دگر گير
گر او گيرد ستاره تو قهر گير
مرا کز مهربانان نيست روزي
چرا جويم ازيشان دلفروزي
همين مهري که ورزيدم مرا بس
نورزم نيز هرگز مهر با کس
چنان نيکو نيامد رنگم از دست
که پايم نيز بايد اندران بست
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه سوم اندر بدل جستن به دوست
وفا کشتم چه سود آورد بارم
کزين پس رنج بينم نيز کارم
نهال مهر بس باد اينکه کشتم
چک بيزاري از خوبان نوشتم
فرو کشتم به دل در آتش آز
نهادم سر به بخت خويشتن باز
من آن مرغم که زيرک بود نامم
به هر دو پاي افتاده به دامم
چو بازرگان به دريا در نشستم
ز دريا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگويم سرگذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بيم جانست
نديده سود و سرمايه زيانست
همي خوانم خدايم را به زاري
همي جويم ز دريا رستگاري
اگر رسته شوم زين موج منکر
ازين پس نسپرم درياي ديگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بدمهران نگردم
به ياري دل نبندم بر دگر کس
خداي هر دو گيتي يار من بس
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه چهارم خشنودي نمودن از فراق و اميد بستن بر وصال
چه خوش روزي بود روز جدايي
اگر با وي نباشد بي وفايي
اگر چه تلخ باشد فرقت يار
درو شيرين بود اميد ديدار
خوشست اندوه تنهايي کشيدن
اگر باشد اميد يار ديدن
وصال دوست را آهوست بسيار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
يکي ميوه که شاخ او وصالست
فراق دوست سر تا سر اميدست
ز روز خرمي دل را نويدست
دلم هر گه که بي صبري سگالد
ز تنهايي و بي ياري بنالد
همي گويم دلا گر رنج يابي
روا باشد که روزي گنج يابي
چو دي ماه فراق ما سرآيد
بهار وصلت و شادي در آيد
چه باشد گر خوري يک سال تيمار
چو بيني دوست را يک لحظه ديدار
اگر يک روز با دلبر خوري نوش
کني اندوه صد ساله فراموش
نيي اي دل تو کم از باغباني
نه مهر تو کمست از گلستاني
نبيني باغبان چون گل بکارد
چه مايه غم خورد تا گل برآرد
به روز و شب بود بي صبر و بي خواب
گهي پيرايد او را گه دهد آب
گهي از بهر او خوابش رميده
گهي خارش به دست اندر خليده
به اميد آن همه تيمار بيند
که تا روزي برو گل بار بيند
نبيني آنکه دارد بلبلي را
که از بانگش طرب خيزد دلي را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد هميشه خرم و گش
بدان اميد کاو بانگي کند خوش
نبيني آنکه در دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند
هميشه بي خور و بي خواب باشد
ميان موج و و باد و آب باشد
نه با اين ايمني بيند نه با آن
گهي از خواسته ترسد گه از جان
به اميد آن همه دريا گذارد
که تا سودي بيابد زانچه دارد
نبيني آنکه جوهر جويد از کان
به کان در آزمايد رنج چندان
نه شب خسبد نه روز آرام گيرد
نه روزي رنج او انجام گيرد
هميشه سنگ و آهن بار دارد
هميشه کوه کندن کار دارد
به اميد آن همه آزار يابد
که شايد گوهري شهوار يابد
اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه چهارم خشنودي نمودن از فراق و اميد بستن بر وصال
اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست
هميشه تا برآيد ماه و خورشيد
مرا باشد به مهرت آز و اميد
مرا در دل درخت مهرباني
به چه ماند به سرو بوستاني
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
هميشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداري که هر روزش بهارست
ترا در دل درخت مهرباني
به چه ماند بر اشجار خزاني
برهنه گشته و بي بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همي دارم اميد روزگاري
که بازآيد ز مهرش نوبهاري
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست اميدواري
ز تو بينم همي نوميدواري
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توي همچون هوا با ابر باران
منم درويش با رنج و بلا جفت
توي قارون بي بخشايش و زفت
همي گريم به درد و زين بتر نيست
که جز گريه مرا کار دگر نيست
چه بيچاره بود آن سوکواري
که جز گريه ندارد هيچ کاري
چو بيمارم که در زاري و سستي
نبرد جانش اميد از درستي
چنان مرد غريبم در جهان خوار
به ياد زاد بوم خويش بيمار
نشسته چون غريبان بر سر راه
همي پرسم ز حالت گاه و بي گاه
مرا گويند زو اميد بردار
که نوميدي اميدت ناورد بار
همي گويم به پاسخ تا به جاويد
به اميدم به اميدم به اميد
نبرم از تو اميد اين نگارين
که تا از من نبرد جان شيرين
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدين اميد جان من بماندست
نسوزد جان من يکباره در تاب
که اميدت زند گه گه برو آب
گر اميدم نماند واي جانم
که بي اميد يک ساعت نمانم